🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
#گفت_بچههایم_را_زینبی_تربیت_کن
شب دوم محرم دوباره ناصر با همان شماره که یک طرفه هم بود با ما تماس گرفت. به خودم گفتم بگذار بهانهای جور کنم تا اگر ناصر راست میگوید که به سوریه رفته، به خانه برگردد. گفتم ناصر میخواهم چیزی بگویم. گفت چی شده؟ گفتم کلیه بنیامین عفونت گرفته و دکترها هم جوابم کردند و گفتند اگر امضا و رضایت پدرش نباشد، فرزند تان را عمل نمیکنیم. الان حاضری به خاطر حضرت زینب(س) بچه ات بمیرد؟
ناصر حرفی به من زد که از خودم و از دروغی که بهش گفته بودم خجالت کشیدم. امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) مد نظرم آمدند. به من گفت مادر علی! در این وضعیت خودت قاضی باش و قضاوت کن. بچهات عزیزتر است یا حضرت زینب کبری(س) که از کربلا تا شام با تازیانه کشاندندش؟ از آن روز حضرت زینب(س) صبری به من دادند که احساس نکردم ناصر پیش ما نیست. به ناصر گفتم برو. خوش به سعادتت و ما را هم دعا کن. یادم هست به من گفت مرا حلال کن و بچههایم را زینبی بار بیاور. این آخرین حرف ناصر بود.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
بعد از آن تا دهم محرم هیچ خبری از ناصر نداشتم. خیلی نگرانش بودم. دو سه دفعه خواب دیدم که ناصر شهید شده و پیکرش را برای من میآورند. به خانواده خودم و ناصر که میگفتم به من میخندیدند و میگفتند ناصر یک کارگر ساده است. ناصر کجا و سوریه کجا؟ اگر سپاهی بود یک چیزی. من گفتم نه. ناصر همین حرف را به من زد.
شمارهای را که ناصر با آن تماس گرفته بود را به هرکسی نشان میدادم میگفتند این شماره تهران است. هیچکس باور نمیکرد که ناصر سوریه باشد. مدتی از ناصر خبردار نبودیم. و در تماس قبلی ازش پرسیده بودم ناصر چه زمانی میآیی؟ گفت من بیستم آبان خانه هستم.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
#به_قولش_وفا_کرد
وقتی نماز میخواندم یک تسبیحی داشتم که با آن هر روز یک دانه از آن را پایین میآوردم و با خودم میگفتم یک روز گذشت. وقتی شب بیستم آبان شد، به بچهها گفتم آماده باشید پدرتان امشب یا فردا میآید و خانه را هم تمیز کردم. حالا من هم در این مدت روزها تلفن همراه خود را از دلشوره و ترسی که مبادا تماس بگیرند و بگویند ناصر شهید شده، خاموش میکردم و قرآن میخواندم تا آرامش پیدا کنم.
آن شب یک آقای ناشناسی تماس گرفت و یکی از دوقلوها گفت مامان شاید این شماره که زنگ زده خبری از بابا به ما بده. من به دخترم همتا گفتم من میترسم خودت جواب بده. یک آقای فارس زبانی بود که به دخترم گفت گوشی را به مادرت بده. من هم با ذکر حضرت زینب(س) گوشی را از دخترم گرفتم و بدون سلام و ... پرسیدم آقا ناصر شهید شده؟ گفت نه خواهر صلوات بفرست. من همرزم ناصر و دوست صمیمی او هستم.
خیلی با ملایمت با من حرف میزد. دوباره من با گریه پرسیدم آقا شما را به خدا راستش را بگو. ناصر شهید شده ؟
گفت: نه خواهر. به حضرت زینب(س) ناصر هیچیش نیست. در مخابرات سوریه کار میکند. ان شاءالله فردا میآید زیارت امام رضا(ع). گفتم خوب شهدا را به زیارت امام رضا میآورند. گفت نه خواهر فقط یک امانتی از طرف ناصر برای شما دارم. میشه لطف کنید آدرس منزلتان را بدید؟
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
من فهمیده بودم اما چیزی نمیتوانستم بگویم. با ترس و گریه آدرس را به او دادم. بعد از این تماس، به خودم گفتم بگذار آماده شوم. فردا برای این خبر مردم جمع میشوند. حیاط خانه ما خیلی بزرگ بود. ساعت 3 شب تمام خانه را تمیز کردم. پارچه سیاهی داشتم که دوخته بودم. همه چیز را آماده کرده بودم. چون این حس را داشتم که ناصر با اخلاصی که دارد و حرفهایی که زده، حتما شهید میشود.
ساعت 9 صبح ماشینی که در کوچه مان میوه میفروخت آمد. به علیرضا گفتم به این آقا بگو بایسته. بنیامین هم در بغل من بود. علیرضا گفت مامان مردم جمع هستند و با یک آقای فارسی زبان که در یک ماشین مدل بالا هست، دارند در مورد بابای من صحبت میکنند و تا من را دیدند ساکت شدند.
گفتم یا ابوالفضل(ع) و چادرم را پوشیدم و رفتم بیرون. شاید خواست خدا بود نخستین حرفی که شنیدم از خانم همسایه بود که داشت به آن آقا میگفت نه من نمیگذارم مستقیم به خانمش بگویند که شوهرش شهید شده است. اینها به هم وابسته هستند. آنها نمیدانستند من پشت سرشان هستم.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
#انتظار_شهادتش_را_داشتم
ناصر از قبل ایمان قویتری نسبت به من داشت و اگر روزی نماز صبح بلند نمیشدم تا دو سه روز با من صحبت نمیکرد و فقط میگفت شرط روز اول ما حجاب و نماز بود. ناصر را خدا انتخاب کرد. هرکسی لایق شهادت نیست. این برایم تعجب آور بود که ناصر یک کارگر ساده بود. گاهی اوقات که در اینترنت اسم شهید ناصر مسلمی سواری را میبینم، میگویم ناصر هیچوقت فکر نمیکردم شهید شوی اما الان میبینم شهادت لیاقتت بود. واقعا برای من افتخار است که کنار شخصیتی چون تو زندگی میکردم.
بعد از شهادت همسرم خدا را شکر خیلیها دستمان را گرفتند و ما را تنها نگذاشتند . اوایل برایم خیلی سخت بود. اما الان اذیتها، شیطنتها و فضولیهای هر یک از چهار فرزندم به من آرامشی میدهد چرا که وجود هر کدامشان به ویژه آخرین فرزندم مرا به یاد ناصر میاندازد.
ناصر خیلی غیرت داشت. هم نسبت به زن و فرزندانش و هم نسبت به همسایه ها. شاید راضی نباشد که بگویم چون همیشه به من گفت من خوبی میکنم حق نداری جایی بیان کنی!
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃
#میگفت: نباید فقط برای این دنیا کار کنیم
زندگی در روستا با چهار تا بچه خیلی سخت بود. هم ناصر کار میکرد و هم من و روی هم ماهانه حدود 500 هزار تومان درآمد ماهیانه داشتیم. ولی چون لقمه حلال میخوردیم هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. یک شب همسر یکی از همسایههایمان درد زایمان به سراغش آمد. دیدم همسرم آمد و به من گفت: مادر علی آن 200 تومانی که امروز بهت دادم هست؟ گفتم برای چه میخواهی؟ گفت لازمش دارم.
من پول را آوردم به همسرم دادم و گفتم بفرما خرجش نکردهام. ساعت حدود یک نیمهشب بود. من هم اصلا نمیپرسیدم پول را برای کجا و چه چیزی میخواهی؟ ناصر نه سیگاری بود نه اهل چیز دیگر. خیلی آدم خوب و پاکی بود. وقتی ناصر برگشت دیدم قرآن را بوسید و گفت خدایا شکرت. من هم گفتم حتما پول را برای کار خیری داده است.
بعد از یک هفته که این خانم همسایه زایمان کرد من به دیدنش رفتم. دیدم همسرش آقا سید به من خیلی احترام میگذاشت. من خیلی با آنها رفت و آمد نداشتم و بیرون از خانه نمیرفتم. به من گفت خانم شریفی دست شما درد نکند. ما برای آقا ناصر واقعا دعا کردیم. اگر کمک ایشان نبود خانم من میمرد.
گفتم چی شده آقا سید؟ گفت امروز بازار ماهی فروشی خیلی بد بود. شب که آمدم خانمم درد زایمان گرفت و یک ریال در جیب من نبود. سراغ دو سه تا خانواده رفتم و روم نشد به سراغ ناصر بیایم. به خودم گفتم ناصر خودش عیالوار است. تا اینکه خود ناصر پیش من آمد و گفت این پول را بگیر و حلال نمیکنم اگر به کسی بگویی. این هدیهای از طرف من به خانم و بچه ات هست.
@defae_moghadas2
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🕊🌸🍂🍃🌸🍂🍃