❣ صبح اولین روز سال نو
مزار شهدا
گرگان..
گلستان..
#ارسالی_مخاطب
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🇮🇷🇮🇷🇮🇷۲۹ فروردین یادآور حماسه آفرینی های غیور مردان جهان بر کف ارتش جمهوری اسلامی ایران و #روز_ارتش گرامی باد.
🇮🇷چو ایران مباشد تن من مباد🇮🇷
❣ خیلیها به او گفته بودند که تکلیف شما ماندن در حوزه است. حتی یکی از اساتید ایشان به نام حاج آقا امین شیرازی بعد از شهادت آقا مرتضی به من گفتند که من به سید مرتضی گفته بودم :« تو حرام است به جبهه بروی چون تو امید آینده حوزه هستی.» منتهی ایشان به امام نامهای نوشته بود و در نامه برای امام توضیح داده بود که :«من طلبهای هستم با این شرایط و اظهارنظر اساتیدم این است، اما شما جبهه را بر هر چیز مقدم شمردهاید. شما مرجع و مقتدای من هستید. لطفا بگویید تکلیف من چیست؟» یک یادداشتی هم پیوست نامه کرده بود خطاب به مسئولان دفتر امام و قسمشان داده بود که خودشان نامه را جواب ندهند و گفته بود که برای من نظر امام حجت است. بعدا مرحوم آیتالله توسلی جواب نامه را داده بودند که:« ما نامه شما را خدمت امام عرضه کردیم و ایشان فرمودند که مادامی که جبهه نیاز دارد، جبهه مقدم است بر همه چیز.» آقا مرتضی وقتی جواب نامهاش را خواند گفت: « اجتهاد و تقلیدم یکی شد تشخیص خود من این بود که باید به جبهه بروم و حالا مرجعم هم همین را گفته. تکلیفم مشخص شد.»
راوی: مرحوم حجت الاسلام سید محسن شفیعی ، برادر شهید
#شهید_سید_مرتضی_شفیعی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
غایبے از نظر اما شدہاے ساڪن دل
بنما رخ بہ من اے غایب مشهود بیا
نیست خوشتر زشمیمت نفس باغ بهشت
گل خوشبوے من اے جنت موعود بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌹
#سه_شنبه_های_مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ همسر شهید حجازی:
اطلاع آقا از شرایط خانهمان باعث آرامشم شد
همسر سردار شهید حجازی: رهبر معظم انقلاب در فاصله نیم متریام ایستادند و وقتی سلام کردند فقط اشک میریختم؛ ایشان گفتند «سلام علیکم خانم سردار حجازی؛ با نبودن حاجآقا چکار میکنید؟؛ انشاءالله نبودن آقای حجازی را شما برای بچههایتان جبران کنید»، اینکه آقا از حضور کمرنگ همسرم در خانه مطلع بودند باعث آرامشم بود.
منزلمان جایی بود که به مدرسه بچهها دور بود و بعضی اوقات اتفاق میافتاد که برف میآمد و سرویس نمیتوانست دنبالشان بیاید، میگفتم با رانندهای که دنبالتان میآید بچهها را برسانید و پاسخ میداد بچههای دیگران وقتی سرویس ندارند چطور به مدرسه میروند، بچههای من هم همانگونه با تاکسی و اتوبوس به مدرسه بروند؛ بچههای من باید با مردم باشند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
#شهیدانه
صدای العفو العفو هایت در
گوش تاریخ پیچیده است ای شهید...
گواه این ماجرا
در و دیوارِ حسینهها و مساجدی که رفتی...
زمین شهادت میدهد که تو بر روی آن خالصانه عبادت خدا را به جا آوردی..
همین زمین گواهی میدهد که اشکهای پاکت، چون باران بهاری بر آن فرود آمد..
بر مظلومیت علی علیه السلام گریستی؛
همان علی(ع) که عاشقانه وار دوستش داشتی
روشش را
منشش را
زندگی اش را
فرزندانش را
تا جایی که فدایی دخترش شوی...
راستی همین را هم در شب قدر خواستی؟
خواستی که خدا سرنوشتت را اینگونه رقم بزند؟
با بدنی اربا" اربا؟
به خون آغشته شده؟
خوشا به حالت که حاجت روا شدی
در آخرین شب قدر زندگی ات برایت بهترین را رقم زدند..
عجب سرنوشت پاکی...
عجب عاقبت نورانی...
برای ما هم دعا کن ای ساکن آسمانها
دعا کن برای فرج
برای ظهور امامی که تشنه دیدارش هستیم
برای عاقبت به شهادت همه ما دعا کن ای شهید...
📸شهید مدافع حرم
#علیرضا_حاجیوند_قیاسی
#دزفول
#سالگرد_شهادت
▪️آنقدر خستگیناپذیر کار میکرد که من همیشه به او میگفتم: «آخه «روزبه» یک ساعت استراحت به خودت بدی بد نیست.» در عملیات بدر سال ۶۲ یک چشمش را از دست داد. بیش از هفتصد ترکش در بدنش بود. با توجه به اینکه مشکلات شدید ریوی داشت، میتوانست دیگر سر کار نرود و استراحت کند ولی از اینکه دو برادر دیگرم شهید شدند خیلی ناراحت بود. این سه برادرم همیشه با هم بودند.
همیشه میگفت: «چرا اونها رفتند و من نرفتم.» برای همین یک روز فعالیت خودش را متوقف نکرد. روزانه حدود هجده نوع دارو میخورد و دو الی سه اسپری استفاده میکرد.
زمان شهادتش از سوریه یک کیسه پر از دارو از ایشان برگرداندند. دوستانش نقل کردند که «روزبه» گفته بود: «شفایم را از #حضرت_زینب گرفتهام و دیگر نیازی به دارو ندارم.»
📸شهید مدافع حرم #جاویدالاثر
#روزبه_هلیسایی
#اهواز
🗓شهادت ۳۱ فروردین ۹۴
📿هدیه به روحشان #صلوات
اِحیا کنید ؛
در این شب اَحیا دل مرا
دلمُردگی و این همه ویران شدن
بس است ....
#شب_قدر
#بحق_شهدا_الهی_العفو
❣ یادی که در دلها
هرگز نمیمیرد
یاد شهیدان است
علیرضای عزیز در ۱۳ رجب در سالروز میلاد امیرالمومنین علی (ع) بدنیا آمد و بهمین مناسبت نامش را علی گذاشتند و شهادتش در سحرگاه ۱۹ رمضان روز ضربت خوردن آقا امیرالمومنین علی (ع) در همین لحظات، در حالیکه برای نماز صبح در حال وضو ساختن بود رقم خورد.
شادی روح پر فتوحش فاتحه ای قرئت کنیم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ شهید علیرضا جعفر زاده
دوران تحصیل را در اهواز سپری نمود. او نوجوانی آرام و متین و مؤدب بود که توجه بزرگان محله، مسجد و مدرسه را به خود جلب می کرد. در دوران دبیرستان در جلسات مبارزه با بهائیت شرکت می کرد و کتابی در مورد بهائیت نوشت. قبل از پیروزی انقلاب او به اتفاق دوستانش در تظاهرات خیابانی شرکت فعال داشت و بارها مورد تعقیب ساواک قرار گرفت. علیرضا در سال ۱۳۵۷ موفق به اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک گردید. پس از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتش را در مسجد آغاز نمود و در خرداد ماه سال ۱۳۵۹ سبزپوش دشت شقایق سپاه حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف شد. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه شتافت. او همراه همرزمانش به فرماندهی “شهید غیور اصلی” حماسه آفرید و پس از مدتی در قالب شبیخون ها به دفاع از سوسنگرد، بستان و اهواز پرداخت.
مدتی در یکی از رشته های مهندسی دانشگاه اهواز قبول شد و تا زمان شهادت از مرخصی تحصیلی استفاده نکرد. او خیلی زود به سبب توان و شم بالایی که داشت به سمت فرماندهی گروهان سیدالشهدا منصوب شد و به جبهه فاسیات اعزام گشت. با تشکیل تیپ ۳ لشگر ۷ ولیعصر علیرضا به سمت فرماندهی گردان منصوب شد.
مدتی بعد مأمور تشکیل گردان سلمان فارسی به اتفاق جمعی از همرزمانش گردید. در ادامه خدمتش فرماندهی جعفر طیار و حضرت امیرالوؤمنین علیه السلام را به عهده داشت. وی در عملیات کربلای ۵ مجروح گشته بود. سرانجام آن سردار سرافراز که ۷ سال در جبهه های جنگ حاضر بود و طی این مدت ۷ بار مجروح گشته بود، در سحرگاه ۱۹ رمضان ۱۴۰۷ مصادف با ۶۶/۲/۲۸ در حالیکه وضو گرفته بود و آماده نماز بود، تیر خصم بر گلویش نشست و او در حالیکه یا حسین زمزمه می کرد جاودانه شد. در حال حاضر شاگردانش در کانون دانش پژوهان طلیعه خوزستان تکلیف وظیفه می نمایند
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستوهشتم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥زندانهای انفرادي پنج سلول یک و نیم در یک متـر بـود . زنـدان هـایی کوچک و تاریک که ارتفاعش به یک و نیم متر نمی رسید. یک دریچۀ کوچـک تنها منفذ به دنیاي بیرون بود. از این سوراخ ظرف غذا را به من میدادند .
عصرهاي تابستان عراقی ها عمداً اطراف اتاقک ها را آب پاشی می کردنـد .
بخار آب فضا را پر می کرد و داخل سلول به شدت مرطوب می شد طوري کـه
خیس عرق میشدم و احساس خفگی میکردم.
شبانهروز یک لیوان آب داشتم و یک وعده غذا و البته سه وعـده کتـک
به بهانه دستشویی بردن . معمولاً انفرادي دو روز بیشتر طـول نمـی کـشید ولـی
وضع من فرق می کرد. هم نگهبانها از من بیـزار بودنـد و هـم طـرف حـساب
اصلیام افسر ارشد اردوگاه . حکم زندانم را او داده بـود و بـا گذشـت ده روز ،
آنرا لغو نمیکرد .
روزها به سختی می گذشت. باید تنهایی و شکنجه را تحمل مـی کـردم .
روزي سه بار کتک می زدند. میدانستم که تاوان دو ماجرا را با هـم مـی دهـم و
آنها عقده ماجراهاي قبلی را سر من خالی میکنند. تازه شانس آورده بودم کـه
در قضیۀ عکس صدام، پنج تا از نگهبانها عوض شده بودند .
روز چهاردهم مسؤول استخبارات اردوگاه دریچه را باز کرد . به سـختی ایستادم و نگاهش کردم . به نور حساس شده بودم. نمیتوانـستم چـشم هـایم راباز کنم. شنوایی گوشهایم خیلی کم شده بود گفت :
- میخواي آزادت کنم؟
- فرقی نمیکنه !
با ناراحتی صدایش را بلند کرد :
- چقدر لجوجی ! به یک شرط آزادت می کنم. اینکه توي کار بقیه اسـرا دخالت نکنی ! اگه توي بند مسأله اي پیش اومد خودتو جلـو ننـدازي و از بقیـه دفاع نکنی و فقط وقتی اعتراض کنی که طرف حساب خودت باشی. فهمیدي؟
جاي مرا عوض کردند . مرا به آسایشگاه هفت از بند دو منتقل کردنـد و گفتند :
- هر کس پرسید کجا بودي، حرفی از انفرادی نمی زنی! بگو بیمارسـتان
بودم .
چهارده روز انفرادی بدون هیچ شستشو ، تمام تنم را پر از جوش کـرده بود. موهاي سر و صورتم بلند شده بود و عـرق و چـرك از سـر و رویـم بـالا میرفت. گوشهایم خوب نمی شنید. فقط دوري از آفتاب، پوست تنم را سفید کرده بود . درست مثل بچههایی که از بیمارستان بر میگـشتند . ایـن فقـط یـک نمونۀ کوچک از دردسرهای ما بود.
یک هفتـه گذشـت . آخـر شـب تلویزیـون منـافقین تـصویر امـام را در بیمارستان پخش کرد . ایـشان سِـرُم بـه دسـت ، روي تخـت دراز کـشیده بـود .
گوینده گفت که در ایران اعلام کردهاند همه براي امام دعا کنند .
به هم ریخته بودیم ؛ ناراحت و دل گرفته. هر کس در گوشه اي با خـداي خود راز و نیاز می کرد. آخر شب ، با نگرانی نگهبان را صدا زدیم . به ایـن امیـد که خبر بهتري بشنویم اما او گفت :
- امامتان فوت شده !
از خود بی خود شده بودیم . هیچ کس حرف نمی زد. دل و دماغ برایمـان
نمانده بود. خبر دهان به دهان چرخید ولی در پاسخ همه یک چیز میگفتند :
- شایعهس! میخوان روحیۀ ما رو ضعیف کنن!
وقتی خبر قطعی شد، همه زار می زدند. صداي ناله و گریه همه جا را پر
کـرده بـود . در لحظـات اولیـه هـیچکـس از نگهبـان و خبـرچین نمـی ترسـید.
یکصداتر از همیشه همناله شده بودیم . احساس بـی پـدري غـم سـنگینی روي
دلهامان گذاشته بود . تا آنروز دردهاي زیادي را تحمل کرده بودیم، اما غم یار ،
غم دیگري بود. زبان حالمان این شعر شده بود :
سه درد آمد به جانم هر سه یک بار غریـبی و اسیـري و غم یــار
غریــبی و اسیــري چـــاره داره
غم یـارم غم یـارم غم یــار
بعد از مدتی ، چون می دانستیم عراقی ها تحمل نمی کنند، عزاداري را بـه روش دیگري ادامه دادیم . سکوت مطلق همه جا را فراگرفته بود . هـیچ کس نـه
حرف می زد و نه کار می کرد. آنقدر همه بغض کرده و سر در گریبان بودند که
نگهبانها تحت تاثیر قرار گرفتند . انگار این همه سـکوت و بـی تحرکـی باعـث شده بود به آن هم سخت بگذرد. یکی از نگهبانها دلداريمان میداد :
- مرگ حقّ است. همۀ می ما می رویم! ناراحت نباشید!
کسانی که لباس تیره داشتند ، پوشیدند و براي امـام قـرآن خـتم کردنـد .
منافقین کلافه از این مراسم ، میخواستند برنام ۀ ما را بـه هـم بریزنـد . دور هـم جمع شدند . میخواستند روي دبه ضرب بگیرنـد و برقـصند . بچههـاي فعـال جمع شدند و قاطعانه به عراقیها گفتند :
- اگه جلو این ها رو نگیرین، همۀ اردوگاه رو به هم میریزیم !
گرچه در این مرحله موفق شدیم ولی این کشمکش ها باعـث شناسـایی
عناصر اصلی هدایت بچهها و دستگیری آنها شد.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣ تازه از ماموریت کردستان با بچه های آغاجاری برای مرخصی به جنوب آمده بود. اوائل جنگ بود.
شب پیش از آن برایم از جنگ در کردستان و منطقه پاوه می گفت. دیر موقع که شد به منزل رفتم و صبح زود به طرف منزل غلامحسین آمدم و در زدم. مادرش گفت صبح زود آمدن دنبالش و بردنش. یک روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
در مراسم فاتحه او یکی از همرزمانش از بهبهان آمد و تعریف کرد که غلام حسین آر پی جی زن بوده. در شبی که غلام حسین شهید شد، در عملیات شبیخون شرکت کرده بود و ۸ تانک و نفربر عراقی را منهدم کرده. عراق در اوایل جنگ که در حال پیشروی بود خاکریز نمیزد و تانک هایشان راحت تر هدف قرار می گرفت.
در حین عملیات یکی از سربازان عراقی به بالای تانک می رود و با دوشیکا به طرف غلامحسین تیراندازی میکند. کوله موشک آرپی جی و خرج هایش با تیر رسامی که از سینه او می گذرد آتش میگیرند.
پیکر مطهر غلامحسین میسوزد و آوردنش به عقب غیر ممکن می شود. در آن شب ۴ نفر دیگر از همرزمانش نیز به شهادت می رسند.
دوستانش خیلی ناراحت بودن که جسد غلامحسین را نتوانستند به عقب بیاورند. به خانواده ما گفته بودند امشب بچه ها یک عملیات دیگر انجام می دهند تا جسد غلامحسین را بیاورند که متاسفانه موفق نشدند و پیکر شهید در منطقه می ماند.
مادر غلامحسین در غم فرزندش هر روز در گرمای تابستان، پیاده به گلزار شهیدا میرفت و می آمد تا یک روز سکته کرد و به دیدار فرزندش رفت . من هم برای پر کردن جای او در سپاه پذیرش شدم و آرپی جی بدست گرفتم. روحشان شاد
حسین (شهریار) کرم نسب
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ڪاش آنهایے ڪ
بودند و دیدند
ڪاش آنهایے کہ نَبودند
ولی شنیدنـد .
به آنهایے ڪہ نَدیدند
و نَشنیدند بگوینـد
« قهرمانان یڪ به یڪ
به گِل افتادند تا به گل نیفتیم ...»
🔻 روایت شنیدنی شهیدان
ناصر و جعفر بذری
راوی : برادر عبدالله گرزین
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣شب ۱۹ رمضان بود. تدمر، در مقر زینبیون مهمان حاج حمید بودم. هندوانه برایم آورد و کمی صحبت کردیم. بعد نیم ساعت خداحافظی کردم و به سمت تیفور رفتم تا به پست امدادمان سر بزنم. در مسیر بودم که صدای بیسیم بلند شد: «دکتر....دکتر لازم داریم.» صدای ابوذر بود، مسئول تیپ زینبیون. با موبایل زنگ زدم و گفتم: «حاج حمید که اونجاست. چرا هی پشت بیسیم میگید دکتر میخوایم؟ آبروی بهداری رو جلوی فرماندهها میبرید.» صدایش میلرزید: « دکتر قناد..... خود دکتر قناد مجروح شده»
بیسیم زدم به بچههای زینبیون تا حاج حمید را ببرند بیمارستان حمص. نرسیده به تیفور آمبولانسشان را دیدم. دویدم تا حاج حمید را ببینم. غرق خون بود و فقط میگفت: «یا فاطمه پسم نزنی. ایندفعه پسم بزنی پیش حضرت عباس شکایت میکنم.»
عمل و مداوا تا صبح طول کشید. دکتر حمید مسئول کل بهداری خودش را رساند به بیمارستان. به حاج حمید گفتم: « پزشکای خودمون اینجان. خیالت راحت باشه. قول میدم با هم برگردیم ایران.» نگاهی کرد و با صدای کم جانش گفت: «دکتر ...، دیگه بی فایده است. فقط قول بدید جنازمو ببرید حرم حضرت زینب(س). نمازمو تو حرم بخونید.»
راوی همرزم شهید قنادپور و مسئول بهداریون سوریه
به مناسبت پنجمین سالگرد قمری شهادت شهید مدافع حرم حمید قنادپور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
"سپاه مجموعهای از
منتظران شهادت است..."
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سالروز_تشکیل_سپاه_پاسداران
🕊
صبح یعنے تو بخندے
دل من باز شود
پلک بگشایے
و ازنوغزل آغاز شود
صبح یعنے
کہ دلم گرم نگاهت باشد
آسمان ،عشق ،زمین
با تو هم آواز شود
#سلام_صبحتون_شهدایی🌹
#شهید_محمدحسین_حیاتی🕊
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ بازخوانی نامه سردار سلیمانی به
شهید حسین پورجعفر
🔹🔸🔹
شهید پورجعفری حدود ۳۰ سال از صبح تا شب همراه سردار سلیمانی بوده و در آخر هم کنار سردار شهید شدند. در یک برهه، حوالی سال ۹۵ بیشتر به امور خانواده بپردازند.شهید هم بدلیل ملاحظات خانواده استعفا میدهند.
بعد از آن، شهید سلیمانی برای اولینبار برای مأموریت عازم سوریه میشوند درحالی که برخلاف همیشه پورجعفری همراهشان نبوده.
در آن سفر، شهید سلیمانی نامه ای را برای حسین پورجعفری می نویسد که بسیار خواندنی هست.
ظاهراً بعد از این نامه، شهید پورجعفری خانواده را راضی میکند و دوباره برمیگردند به سپاه قدس و نهایتا در کنار شهید سلیمانی به فیض شهادت میرسد.
متن این نامه خواندنی حاج قاسم به این شهید به شرح زیر تقدیم به شما
بسم الله الرحمن الرحیم
عزیز برادرم حسین، پس از سی سال خصوصا در این بیست سال که نفس تو پیوسته تنفسم بود، اولین سفر را بدون تو درحال انجام هستم. در طول سفر بارها بر حسب عادت صدایت کردم. همه تعجب کردند، در هواپیما، ماشین و . . . . بارها نگاه کردم، جایت خالی بود، معلوم شد خیلی دوستت داشتهام.
حسین عزیز تو نسبتی با من داشتی که حتما فرزندانت با شما و شما با فرزندانت نداشته ای و فرزندانم هم با من نداشته اند. همیشه نه تنها از جسمم مراقبت می کردی، بلکه مراقب روحم هم بودی. اصرار به استراحت، اصرار به خوردن، خوابیدن و . . . بیش از احساس یک فرزند به پدرش بود. بیست سال اخیر پیوسته مراقبت کردی که تمام وقت من صرف اسلام و جهاد شود و اجازه ندادی وقت من بیهوده هدر رود.
حسین عزیز! خوشحالم از من جدا شدی، خیلی خوشحالم. اگر چه مدتی از لحاظ روحی گمشده ای دارم، اما از جدا شدن تو خوشحالم، چون طاقت نداشتم تو را از دست بدهم. من همه عزیزانم را از دست داده ام و عزادار ابدی آنها هستم، لحظه ای نمی توانم بدون آنها شاد باشم. هر وقت خواستم زندگی کنم و آرامش داشته باشم، یک صف طولانی از دوستان شهیدم که همراهم بودند، مثل پروانه دورم می چرخیدند و جلو چشمم هستند.
حسین! بارها که با هم به خطوط مقدم می رفتیم، من سعی می کردم تو با من نیایی و تو را عقب نگهدارم. اگر چه هرگز بر زبان جاری نکردم و می نویسم برای آینده پس از خودم، که خدا می داند با هریک از آنها که از دست داده ام چه بر من گذشت و حتی بادپا، جمالی، علی دادی را از دست دادم و نگران بودم که تو را هم از دست بدهم. همیشه جلو که می رفتم نگران پشت سرم بودم که نکند گلوله ای بخورد و تو شهید شوی. به این دلیل خوشحال هستم که از من جدا شدی، حداقل من دیگر داغدار تو نمی شوم و تو زنده از من جدا شدی که خداوند را سپاسگزارم.
حسین جان! شهادت می دهم که سی سال با اخلاص و پاکی و سلامت و صداقت زندگیت را فدای اسلام کردی. تو بی نظیری در وفا، صداقت، اخلاص و کتمان سر.
حسین! پسرم، عزیزم، برادرم، دوستم، از خداوند می خواهم عمری با برکت داشته باشی و حسین پورجعفری را همانگونه که بود، با همان خصوصیت تا آخر حفط کنی.
حسینی که برای هر مجاهدی اعم از عراقی، سوری، لبنانی، افغانی و یمنی، آشنا بود. او نشانه و نشانی من بود. چه زیبا بود در این چند روز سراغت را از من می گرفتند و کسی باور نمی کرد همراهم نباشی.
حسین عزیز! فقط قیامت است که حقیقت ارزش اعمال معلوم می شود و چه زیباست آنوقتی که همه حیران و متحیرند و تو خوشحال و خندانی.
اجر این خستگی ها را آنوقت دریافت خواهی کرد، آنوقت که خانواده و وابستگان به تو نیازمندند و به تو توسل می جویند، خداوند اجر جهاد تو برادر خوبم را اجر شهید قرار دهد. به تو قول می دهم که اگر رفتم و آبرو داشتم، بدون تو وارد بهشت نشوم.
حسین عزیزم! سعی کن پیوسته تر و تازه بودن جهادی را در هر حالتی در خودت حفظ کنی، اجازه نده روزمرگی روزانه و دنیا یاد دوستان شهیدت را از یادت ببرد. یاد حسین اسدی، یاد حسین نصرالهی، یاد احمد سلیمانی، یاد حسین بادپا، یاد که را بگویم و چند نفر را بجویم؟ چرا که فراموشی آنها حتما فراموشی خداوند سبحان، است.
حسین جان! عمر انسان در دنیا به سرعت سپری می شود، ما همه به سرعت از هم پراکنده می شویم و بین ما و عزیزانمان فاصله می افتد. ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که می گذارند،در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست. چون فقط چراغ اعمال مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد.
حسین عزیز! اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند.
برادر خوبم! اگر می خواهی دردمند نشوی، دردمند شو! دردی که خنکای وجودت را در گرمای سوزنده غیر طاقت است.
دردی که گرمای وجودت در سرمای جانکاه باشد، عزیز برادرم همه دردها، درد نیستند و همه بلاها، بلا نمی باشند. چه بسیار دردهایی که دوای دردند و چه بسیار بلاهایی که در حقیقت خودت را به او بسپار و رضایتش را عی
ن نعمت و لطف و محبت بدان.
حسین! می دانی چه وضعی دارم و آگاهی بر غم و اندوه درونم. می دانی چقدر به دعایت نیازمندم. خوب می دانی چقدر هراسناکم و ترس همه وجودم را فراگرفته است و لحظه ای رهایم نمی کند. اما نه ترس از دشمن و نه ترس از نداشتن، نه ترس از مقام و مکان. تو می دانی! چون پاره ای از وجودم بودی، ترس من از چگونه رفتن است، تو آگاهی به همه اسرارم! دعایم کن و در دعایت رهایم نکن.
انشالله تو و خانواده مجاهد و صبورت همیشه موفق و مؤید باشید. خداحافظ برادر خوب و عزیزم، دوست و یار باوفا و مهربان و صادق سی ساله ام.
خداحافظ، برادرت قاسم سلیمانی
۱۰ / ۸ / ۱۳۹۵ سفر حلب.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣چه طور درک کنیم دخترانی را که به خاطر آغوش پدر هزاران بار
خاک را در آغوش گرفتند،
شلمچه طلاییه مجنون و....
زمین هایی که بوی بهشت گرفته اند
از شهادت مردان قهرمان این سرزمین،
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣