eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
870 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
؛؛تقدیم به دختران شهید؛؛ گفتم دخترم؛ تو معنی سر بریده بر نیزه را می‌فهمی؟ گفت قبلاً فقط شنیده بودم، اما وقتی سر پدر بر نیزه دیدم فهمیدم!! گفتم مگر سر پدرت بر بالای نیزه رفت؟ گفت آری سر پدرم بدست قومی اشقیا بنام داعش بریده و بر بالای نیزه رفت!! گفتم جرمش چه بود؟ گفت دفاع از حریم رسول‌الله!! دفاع از حرم بانو زینب کبری!! دفاع از حرم دختر سه ساله امام حسین رقیه خاتون!! گفتم لابد این خاصیت دفاع از بانو زینب کبری است که هرکه از او دفاع کند سرش جدا و بر نیزه کنند!! گفت آری همانطور که در کربلا سر ۷۲ تن به همین جرم جدا و بر بالای نیزه رفت!! گفتم آیا بدنش پایمال سم ستوران نشد؟ گفت چرا!! بدنش پایمال غول آهنینی بنام تانک بدتر از سم ستوران شد!! گفتم این هم از خصوصیات دیگر شهدای دفاع از اهلبیت رسول‌الله است!! گفتم بدنش بی‌کفن در بیابان نماند؟ گفت چرا!! چند سال بدنش بی‌کفن در بیابان ماند!! گفتم پس. قطعاً پدرت هم از شهدای کربلاست!! گفت همه افتخار ما همین است!!! گفتم نام پدرت چه بود؟ گفت سردار شهید عبدالله اسکندری ✍ حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
مقتل عشق ❣ خلیل در شش ماهگی دچار بیماری فلج اطفال شد و فلج شد. هر چه دوا و دکتر بردیم فایده نداشت و جوابمان کردند. یک سال گذشت. روز عاشورا بود.برایمان برنج نذری اوردند.گفتم:خدایا به حق اباعبدالله الحسین مرا شرمنده قوم خویش نکن تا انقدر به من سرکوفت نزنند. خدا به برکت این برنج بچه ام بلند شود و بایستد! برنج را در دهان خلیل گذاشتم. دیدم بلند شد و ایستاد. بعد از سه روز هم راه افتاد. بردمش دکتر. گفت خانم فقط معجزه می تواند بچه شما را خوب کرده باشد! خلیل پسر باهوش و درس خوانی بود.تا کلاس یازده خواند, کنارش هم برای کمک خرجی خانه کار می کرد. خیلی اصرار می کرد با بسیج به جبهه برود, مانعش شدم. وقت سربازی اش شد. برایش پرونده پزشکی تشکیل دادیم و معافیت گرفتیم. اما پرونده را کناری انداخت و گفت الان کشور به سرباز احتیاج دارد. بار اخری که می رفت, یک عکسش را بزرگ کرد و گذاشت توی طاقچه. گفت مادر من شهید می شوم, این هم برای بعد شهادتم. گفتم: مادر این حرف را نزن من با بدبختی و بدون پدر تو را بزرگ کردم! رفت. محل خدمتش جبهه مهران بود. روز عاشورا با دوستانش رفته بودند ایستگاه صلواتی, انجا با هم شله زرد نذری امام حسین(ع) را می گیرند و می خورند. خلیل غذای امام حسین را که می خورد می گوید من دیگه شهید می شم! از انجا که خارج می شوند, خمپاره ای می اید و خلیل با ترکش ان شهید می شود! ☝ راوی:خانم فهندژ سعدی(مادر شهید) 🌾🌾💐🌾🌾 هدیه به شهید خلیل مهدی زاده صلوات,,شهدای فارس @defae_moghadas2
شهدای عصر عاشورای جهرم 🌹🍃 در دهه اول محرم سیاه پوش عزای سرور و سالار شهیدان مهر ماه سال 1362 شمسی را می‌توان جزء عاشوراهایی دانست که دارای بیشترین تقارب با عاشورای سال 61قمری امام حسین علیه السلام است. در عصر عاشورای سال 1362، 13 نفر از رزمندگان اسلام که اکثر آنها را نیروهای بسیجی تشکیل می‌دادند توسط نیروهای منافقین دستگیر شده و در اوج غربت و مظلومیت در جنگلهای میاندوآب آذربایجان غربی به شهادت می‌رسند. غلام رشیدیان تنها شاهد عینی و راننده اتوبوس حامل رزمندگان است که کاروان رزمندگان را به سمت جبهه‌های شمال غرب می‌برد. او روز حادثه را این چنین روایت می‌کند: اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچه‌ها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی می‌نوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله می‌کردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن می‌شد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز می‌شد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن می‌کرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش می‌رسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچه‌ها می‌گرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم * عصر عاشورا – مهاباد آخرین پیچ جاده را که رد کردیم دیدم یک مینی‎بوس و چند ماشین کنارجاده ایستاده‎اند. فکر کردیم تصادف شده. پا از روی گاز برداشتم و سرعت را کم کردم تا از کنار ماشین‎ها با احتیاط رد شوم، ناگهان یک نفر با لباس کردی، آرپی‌جی بر روی دوش به وسط جاده ‌پرید. مصطفی رهایی دست به اسلحه ‌برد گفت کومله کومله!! ترمز محکمی ‌گرفتم، بچه ها از شیشه اتوبوس دیدن دو نفر دیگر کلاش‌های‌شان را به سمت اتوبوس نشانه بردند، یکی بچها داد زد کمین خوردیم . . . کمین خوردیم . . . * پنچ کیلومتری مهاباد فرمانده کومله‌ها بچه ها را از اتوبوس پیاده می‌کند. پلاک اتوبوس شخصی بود. یک نفر بالا می‌رود و اتوبوس را می‌گردد یک نفر دیگر هم جعبه‌های بغل را باز کرده و وسایل بچه‌ها را بیرون می‌ریزد. کارت بسیجی و سپاهی بچه‌ها پیدا می‌کند. کارت‌ها را به فرمانده خود می‌دهند و او دستور می‌دهد همه را لا به لای درخت‌های اطراف جاده ببرند * عصر عاشورا – مهاباد فرمانده کومله‎ها دستور قتل مرا می‌دهد به او گفتم یک راننده شخصی هستم زن و بچه دارم، مرا بر‌گردانند… صدای تیراندازی از زیر پل به گوش رسید، آن‎ها مصطفی رهایی را زیر پل به شهادت ‌رسانند و بقیه بچه‌ها را داخل درخت‌ها ‌برند و دقایقی بعد صدای رگبار کلاش به گوش ‌رسد کردها به من دستور دادن که با اتوبوس برگردد . . . تویوتای سپاه که بالای آن دوشیکا نصب بود از روبرو می‌آمد پشت سرش ماشین های سپاه، پر از نیرو در حال حرکت بودن، تویوتا را که دیدم چراغ ‌زدم و ‌ایستاد، سراسیمه پایین ‌پریدم و تند تند ماجرا را تعریف کردم. راننده‌ تویوتا گازش را ‌چسباند که سریع‌تر به صحنه برسد. منم پشت سرش بر‌گشتم. در صحنه جنایت خبری از کومله‌ها نبود فرمانده که کنار راننده تویوتا نشسته به من ‌گفت: این‌ها برای ما کمین گذاشته بودند شما پیش مرگ یک گردان شده‌اید وگرنه تلفات زیادی از ما می‌گرفتند . . . *** شب یازدهم محرم – کربلا اجساد مطهر شهدای عصر عاشورای جهرم، تیر باران شده و بی سر، لا به لای درخت‌ها بر خاک افتاده، ماه کم فروغ و غمگین می‌تابد. در جهرم شام غریبان ابا عبداله گرفته اند و مردم در حسینه و مساجد بعضی هم در گلزار شهدا شمع روشن کرده و بر غربت عاشورائیان گریه می‌کنند… @defae_moghadas2
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣مراسم ختم شهدای عصر عاشورا 🔹جهرم، مسجد جامع، سال۱۳۶۲ @defae_moghadas2
❣شهید سید مرتضی آوینی: ♨️ «بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از کربلا می‌زنید و از عاشورا؛ آنها نمی‏ دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده ایم، نه یک بار نه دو بار، به تعداد شهدایمان!» 📙 منبع: کتاب «گنجینه آسمانی» @defae_moghadas2
❣شھادت‌زَحمت‌داره‌،زحمت..! شھادت‌درد‌‌داره‌،دردِ‌بُریده‌شدن‌ از‌همه‌ی‌ِ‌تعلقات‌دُنیا‌؛ دل‌میخواهد،دلی‌که‌کَنده‌بشه‌از‌دنیا:)🫀!' . @defae_moghadas2
❣مقتل عشق 🏴عزاداری سنتی بین بچه‌های شیراز «سینه‌زنی بهبُهونی» [بهبهانی] است. در منطقه تا فرصتی دست می‌داد و حالی پیدا می‌شد مراسم سینه‌زنی بهبهونی با لحن جان‌سوز و بسیار حزن‌آلود «یا حبیبی یا حسین» و «یا غریب کربلا حسین» و پاسخ حزن‌آلودتر «حُسین حُسین» حاضرین به مداح سر می‌گرفت. بچه‌ها فتیله فانوس‌ها را پایین می‌آوردند و در آن شور و حال اشک و سینه‌زنی و نوای یا حسین با حضرت عشق، عشق‌بازی می‌کردند. گاهی همان سوسوی نور فانوس هم با نشستن سهمگین خمپاره‌ای و لرزه و موج شدید انفجار خاموش می‌شد که فضای احساسی مجلس را دو چندان می‌کرد. در چنین فضایی نوبت مداحان حرفه‌ای این نوع سینه‌زنی بود که هر یک به نوبة خود، دَم می‌گرفتند و حال مجلس را پر شورتر می‌کردند. آقا منصور که علاقة وافرش به سینه‌زنی بهبُهونی زبان زد بچه‌ها بود، دم آخر را با بُغض غریبی در حالی که کاملاً شکسته و ازخودبی‌خود بود، می‌گرفت: یا فاطمه تو بنگر، غوغای کربلا را/ روزی که آبُ بستند، حریم مصطفی را می‌خواند و اشک می‌ریخت. دست در آسمان می‌چرخاند و سر جایش دور می‌زد، بعد آن‌قدر به سینه خود می‌زد تا بی‌حال می‌شد. تا ساعت‌ها پس از عزاداری، صورت و محاسن زیبای منصور واقعاً دیدنی بود؛ چشمان پر فروغش دریایی از اشک بود که خشکیدن نداشت و دل بی‌قرار و بریدة از دنیای او، هر بیننده‌ای را مجذوب خودش می‌کرد. آن شب هم در خط مقدم مراسمی گرفته بودیم و نوبت به خواندن من بود. حال عجیبی داشتم ناگهان دَم معروف این عزاداری را گرفتم: یا عباس... یا سیدی... کنار نهر علقمه... منصور ميان‌داري مي كرد. ولوله‌ای در بچه‌ها ایجاد شد. صداها در هم می‌پیچید و صدای سه‌ضرب سینه‌زنی بالا رفت. گریه و ناله و هم همه به حدی بود که همة بچه‌ها از سنگرهای اطراف هم جمع شدند و مراسمی با شكوهي شد. صدای ناله و فریاد و سينه‌زني بچه‌ها از خط ما فراتر ‌رفت و به خط عراقی‌ها رسید. ناگهان بی‌مقدمه خط ما را زیر آتش گرفتند. صدای اولین انفجار که آمد لرزه بر بدنم افتاد. دست و پایم را گم کردم که نکند یکی از این خمپاره‌ها روی سنگر ما بیاید و برای این بچه‌ها اتفاقی بیفتد. هر کاری کردیم که بچه‌ها پراکنده شوند نمی‌شدند. انگار با عراقی‌ها سر لج آمده بودند. بچه‌ها بر سر و سینه می‌کوبیدند و عراقی‌ها خمپاره بر زمین. به هر سختی که بود جلسه را تعطیل کردیم. اما آتش دشمن قطع نمی‌شد. عده‌ای بی‌حال کف سنگر افتاده بودند. یک‌لحظه با خودم گفتم: کو منصور! از سنگر بیرون دویدم. دیدم بر فراز خاکریز تمام قامت به سمت عراقی‌ها ایستاده است، دست‌هایش را تمام پهنا باز کرده است و هم ‌چون پهلوانی نامی که رجز می‌خواند، فریاد می‌زند: یا فارِسَ الحِجاز ادرکنی... زبانم بند آمده بود؛ سرِ جایم میخکوب شدم، گویی پایی نداشتم تا به سمتش بدوم و او را از زیر آتش و دید عراقی‌ها پائین بکشم. راوی سردار مجتبی مینایی فر 🌹🌷🌹🏴 هدیه به سردار شهید حاج منصور خادم صادق صلوات @defae_moghadas2
سردار شهید حاج منصور خادم صادق
27.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادبود سردار سرلشکر پاسدار شهید دکتر مجید بقایی در بهشت زهرای تهران: قطعه ۲۹، ردیف ۲۷، شماره ۱۱ @defae_moghadas2
حواسمان هست؟! اگرشهید نشویم باید بمیریم😭 راه سومی وجود ندارد!!😔 سید شهیدان اهل قلم @defae_moghadas2