eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۲۱ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• صبح روز سوم حضورمان در قرنطینه بود که با تحویل گرفتن یک دست کت و شلوار به همراه پیراهن و لباس زیر و کفش نو آماده رفتن به منزلمان شدیم. لحظات وداع و خداحافظی حاج آقا ابوترابی با دوستانشان فرا رسید. ثانیه ها و دقایقی که به سختی می‌گذشت. حاج آقا عازم قزوین شدند و بقیه همراهان ایشان و همچنین خلبانان نیز به فراخور محل سکونت‌شان برای استقبال برنامه ریزی شده توسط نیروهای هلال احمر پادگان رو ترک کردند اما من باید راهی اصفهان می شدم. ساعت پرواز من بعدازظهر بود. همه رفته بودند و می بایستی من تک و تنها تا بعدازظهر صبر می‌کردم. بی صبرانه منتظر دیدار والدینم بودم و لحظه ای آرام و قرار نداشتم. بعدازظهر به فرودگاه مهرآباد رفتم و با هواپیمایی که دارای مسافر بود عازم اصفهان شدم .... نزدیک عصر بود که هواپیما در فرودگاه اصفهان به زمین نشست. قبل از اینکه مسافران پیاده شوند یکی از برادران پاسدار داخل هواپیما آمد و با صدای بلند گفت آزادگان دستشون رو بالا بگیرند. در بین مسافران فقط من بودم. کنار صندلی من آمد مرا در آغوش گرفت و پس از روبوسی، به همراهی او به طرف درب خروجی هواپیما حرکت کردم. در پلکان هواپیما که قرارگرفتم انبوهی از پاسداران رو دیدم که بی صبرانه منتظر ورود آزادگان بودند. ظاهرا از تهران اطلاع داده شده بود که این پرواز دارای آزاده هست. اما تعدادش رو نمی‌دانستند. بهرحال من رو روی دوش گرفته و به همراهی مسافران ‌با ذکر صلوات و شعارهای خوش آمد گويي به طرف سالن انتظار فرودگاه حرکت دادند. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۹ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 رسیدگی به امور اعتقادی اسرا رسیدگی به امور اعتقادی اسرا از دیگر رفتارهای حجت‌الاسلام ابوترابی در دوران اسارت به شمار می‌آید. سید احمد قشمی درباره این ویژگی رفتاری می‌گوید: «موصل۴ دارای ۱۴ آسایشگاه بود. آسایشگاه ما روبه‌روی آسایشگاه حاج آقا بود و همان طور که گفتم ایشان تمام وقت خود را برای بچه‌ها قرار می‌دادند و اسرا خدمت سید می‌رسیدند. در هر آسایشگاه یک نفر که از نظر اعتقادی قویتر بود به عنوان نماینده انتخاب می‌شد و سید حدیثی را به او می‌گفت تا در برای اسرای دیگر اردوگاه بازگو کند». برپایی مراسم در محرم، صفر و ماه رمضان و دیگر مناسبت‌های مذهبی نیز جزو برنامه‌های حجت‌الاسلام ابوترابی بود و او با این روش می‌کوشید ضمن زنده نگه داشتن شعائر مذهبی، روحیه دینی اسرا را نیز تقویت کند. ┄┅═✦═┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ [ادامه گفتگو با پیکر شهید حاج قربان ] ترس زده نگاه کردم به دور و برم. باید قبل از دیوانه شدن عراقی‌ها راه می افتادم. - حاجی...حاجی ... چرا عجله می‌کنی؟! - مگر نمی بینی دورمان حلقه زده اند. تا الان هم خواست خدا بود که صدایشان در نیامد. من که از خدا می خواهم برای همیشه کنار شماها باشم. - عجله نکن .... هنوز وقت داری. سرجایم میخکوب شدم. - حرفهایت را خلاصه کن. جانمان در خطر است. آفتاب دارد غروب می کند. - حاجی تو میدانی ما خونمان حیاتمان وجودمان را با خدا معامله کردیم. دفاع ما اجرای دستورات ذات سبحان و ائمه اطهار سلام الله علیه و امام عزیز بوده. ما زن و فرزند خود را به پاس این دفاع فدا کردیم. از تو می‌خواهم حرفهایم را به گوش زنده ها برسانی. به دولتمردان بگو در همه حال، لحظه های فداکاری ما را به خاطر داشته باشند و از خدا بترسند. اگر در عدالت سستی کنند، قانون را نادیده بگیرند، در حفظ بیت المال نکوشند، با سیره امام علی (ع) قدم برندارند، به خدا سوگند در محضر ذات سبحان از آنها شکایت خواهیم کرد. با دهان باز نگاهش کردم. چنان حرف می‌زد که انگار آینده و بعد از جنگ را دیده بود. خواست که فقط در مجالس و بزرگداشت ها از آنها یاد نکنیم. نسل جوان را به ادامه راهشان تشویق کنیم. فداکاری شان را لابه لای جملات ظاهر پسند خودمان مخفی نکنیم. از قبال خون ریخته شان به دنبال زندگی مرفه نرویم و مستمندان را از یاد نبریم. از مسجدها فقط برای مجالس ترحیم و پر کردن خلاء استفاده نکنیم. دیوار خیابانها را با شعارهای توخالی رنگ نزنیم. بدانیم که در غیر این صورت به خدای بزرگ و ائمه طاهرین علیهم السلام شکایت خواهند برد. یکهو خاموش شد پلک‌هایش رو هم افتاد. نوری تمام تن‌اش را پوشاند. به خورشید می‌ماند. از زمین به آسمان می تابید. دست کشیدم رو صورتش. دستم تو نور غرق شد. یکهو چشمم افتاد به سرباز. عصبی بود. گفتم الان است که تیر خلاص را تو سرم شلیک کند. راست ایستادم. عینهو خودش. دست گذاشت رو بازویم و هل‌ام داد. ای شیخ بس است. فریاد افسر دو ستاره بلند شد. - آهای سرباز چه مرگت شده؟! لعنتی زودباش دارد شب می‌شود. از سرباز تشکر کردم. نفسی از ته دل کشید. انگار از کاری که می‌کرد در عذاب بود. نگاه کردم به آسمان. سیاه شده بود. سر چرخاندم به طرف حاج قربان. سرجایش بود. روی برگ‌هایی که زمین را پوشانده بود. کنار بقیه شهدا در آن حال هم تن‌هایشان نگذاشته بود. دلم برای خودم سوخت. کاش تیر خلاص را شلیک کرده بود. از میان نخل‌ها گذشتیم افتادیم تو جاده مال رو. درست به جایی می‌ماند که می‌خواستند اعداممان کنند. با نخل‌هایی سوخته و تنگ. چند قدم نرفته بودیم که فرمان ایست داده شد. هاج و واج به هم نگاه کردیم. پچ پچی بین سربازها و افسرها افتاد. دوباره تو دلمان خالی شد. نگاه کردم به جاده. انتهای جاده به روستایی می‌خورد. درخت‌ها و خانه های تو سری خورده اش از تو سیاهی شب زده بود بیرون. حتما از روستاهای شلمچه است. اسم شلمچه را که بردم یکی از سربازها سر چرخاند طرفم. چشم هایش گرد شد. مشت کوبید تو کف دستش. سرش را تکان داد و دوید طرف افسرهای دوقلو. بهت زده نگاهش کردم. ترس برم داشت. مانده بودم یکهو چه‌اش شد. به لحظه نکشید که چند تا از سربازها هجوم آوردند طرفمان. رحیمی و محمود زل زدند تو صورتم. شانه بالا انداختم. جمع مان کردند یکجا. فکر کردم قصد کتک زدن دارند. یکی از سربازها از تو جیبش مشتی پارچه کشید بیرون. بعد شروع کرد به بستن چشم‌هایمان. آب گلویم خشک شد. ترس تو جانم افتاد. رسم بود موقع تیرباران چشم‌ها را ببندند. از پشت پارچه سیاه و برزنتی هیچ چیز دیده نمی‌شد. انگار انداخته بودندمان تو چاه. پارچه صورتمان را خراش می‌داد. با فریاد سربازها از هم باز شدیم و صف کشیدیم پشت سر هم. با چشم‌های بسته تو جاده مال رو و پر دست انداز به سختی قدم بر می‌داشتیم. چند بار پاهایم پیچ خورد با سر کوبیدم به کمر جلویی‌ام. صدایش در نیامد. دست انداختم تا پیراهنش را بگیرم. دستهایم هوا را چنگ زد. خاموشی تلخی حاکم شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
32.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛ 🍂 مداحِ باحالی که تو جبهه ها توپچی بود        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄      @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نماهنگ حماسی "آقا دستور بده" "سيدي أمر عليي" موسيقى فارسی و عربی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چکمه‌هاى پدرم 🔹در سال 1342 شاه از طریق تیمسار پاکروان پیام محرمانه‌ای را به آیت‌الله خمینی که در آن موقع در قم به سر می‌برد منتقل نمود. در این پیام آمده بود: اگر از انتقاد و تحریک مردم علیه دولت دست برنداری، چکمه‌های پدرم را به پا می‌کنم. 🔹آیت‌الله خمینی که یک خطیب عالی بود، همان موقع جوابی نداد اما اواخر همان روز به مسجد رفت. در آن جا او ضمن تکرار پیام شاه با تحقیرآمیزترین لحن گفت جواب من به او این است: چکمه‌های پدرت برایت خیلی بزرگ است. 📚خاطرات منصور رفیع زاده. ص464 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۲۲ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• بعد از پیاده شدن از هواپیما و استقبال گرم پاسداران، بلافاصله بابرادران هلال احمر عازم ساختمان مرکزی هلال احمر شدیم. آن شب مصادف بود با ۲۸ صفر و رحلت پیامبراکرم (ص). طبق گفته های برادران هلال احمر قرار بود من آنجا بمانم تا یکی از کارمندان هلال احمر شهرستان به اصفهان آمده و من رو تحویل بگیرد. آرام و قرار نداشتم. ضمن آنکه تنها ماندنم در آن شرایط هم مزیت بر علت شده بود. بی اطلاعی از خانواده هم آزار دهنده‌تر شده بود. در لحظات حضورم دقیقه ها به کندی و سختی می‌گذشت و من کماکان چشم به درب هلال احمر دوخته بودم وبی صبرانه منتظر..... لحظاتی از غروب آفتاب گذشته‌ بود که نماینده اعزامی هلال احمر وارد ساختمان شد و بلافاصله به سمت شهرستان حرکت کردیم. موقعی به مرکز شهرستان رسیدیم که پاسی از شب گذشته بود و قرار شد شب رو در نمازخانه ساختمان هلال احمر بگذرونم تاصبح به صورت رسمی مراسم استقبال صورت گرفته و عازم منزل بشوم. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کلاه استامبولی ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 خودش کوچک بود و کلاهی بزرگ گذاشته بود سرش. بچه ها به کلاهش می گفتند « استامبولی!» خودشان که می‌خندیدند؛ چه رسد به مردمی که آمده بودند برای بدرقه . ◇◇◇ 🔸 چفیه اش را از گردن باز کرد و گفت بچه ها هر چی تخمه و آجیل دارید بریزید اینجا... •••• چفیه شده پر بود از تخمه و آجیل. از اول اتوبوس شروع کرد به تقسیم کردن. به هر کس به اندازه یک لیوان تخمه رسید. ◇◇◇ 🔸 برادر کوچک دانش آموز بود و برادر بزرگ معلم. برادر کوچک که شهید شد برادر بزرگ به فکر رفتن افتاد. گفتم: «زحمت شما توی مدرسه و تربیت بچه ها کمتر از جنگ نیست!» گفت: «تا امروز این کارو من کردم از این به بعد دیگه نوبت دیگرانه.» •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ برای فرار از سکوت، گوش تیز کردم به صدای پوتین بچه ها. رنگ خستگی و درماندگی را می‌کوبیدند. گه گاه تک تیرهایی شلیک می‌شد. از پشت سرمان بود. فکر کردم بچه ها زده اند به خط. شاید کمک رسیده ... شاید دنبال ما می‌گردند. یاد کسانی افتادم که رفته بودند دنبال کمک. موقع حرف زدن محکم نبودند. انگار شک داشتند بتوانند نیروی پشتیبانی بیاورند. باد گرد و غبار بلند کرد، سرما تو جانمان نشست. همه اش از گرسنگی بود. نوک زبانم را دور لب.های ترک خورده ام کشیدم، خیس نشد. سرم به دوران افتاده بود. تلوتلو می‌خوردم. زانوهایم مثل دو تا زخم چرک کرده دل دل می‌زد. با مشتی که به بازویم کوبیده شد پا تند کردم. خنده چندش آور چند تا از سربازها بقیه را به خنده انداخت. برای آن که دل سرباز خوش باشد لب‌هایم را کش دادم. دوباره زدند زیر خنده. رگبار تیرباری که زیاد هم دور نبود صداها را خفه کرد. این بار صدا از روبه رو بود. انگار از روستا یا شاید دورتر. - حتما گردانی چیزی در آنجا جمع شده‌اند ... حتما ما را به پیش آنها می‌برند تا صبح شود ... - صبح .... کجا می‌شود با چشم بسته صبح را‌ دید... شاید هیچ وقت نبینمش .... - بهتر ... به آرزویم می‌رسم. صدای موتور ماشین به گوش رسید. خیلی نزدیک بود. یکهو چند نفر دویدند طرفمان. سربازها شروع کردند به حرف زدن. تند تند و یک نفس. انگار داشتند از شکاری که کرده بودند تعریف می‌کردند. با خنده و متلک ایستادم. رو پابند نبودم. دلم می.خواست می‌نشستم یا به پشت دراز می‌کشیدم. قولنج هایم التماس می‌کردند بشکنم شان. تابی به کمر دادم. تق تق رگها بلند شد. کمر راست کردم و همان طور ایستاده چش‌هایم را بستم. ترس و بلاتکلیفی خواب را از چشم‌هایم گرفته بود. بازشان کردم و چسباندمشان به پارچه برزنتی. برای لحظه ای فکر کردم همه جا را می‌بینم. نور ضعیف لامپ بود که سایه را جلو چشم هایم می‌چرخاند. هول‌مان دادند. دست کشیدم به دور و برم. از چهارچوب در چوبی‌ای گذشتیم. چند قدم نرفته بودیم که با قنداق اسلحه کوبیده شدم به دیوار. درد تو سینه ام پیچید. نفس‌ام برای چند لحظه بند آمد. دندان‌هایم را بهم فشردم تا صدایم بیرون نریزد. یکی از سربازها پارچه را از رو صورتم کشید. ناخن‌هایش پیشانی و دماغ ام را چنگ زدند. سوزش تیز تو تخم چشم‌هایم ریخته شد. نگاه کردم به سرباز. به دیو دو سر می‌ماند. از دژبان‌های جلو در ستاد فرماندهی بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 قرارگاه مرکزی کربلا عملیات فتح المبین به یاد سردار حسن درویش        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄       @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تصاویر بی‌رحم‌ترین شکنجه‌گران ساواک 🔸 کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک در طول ۷ سال فعالیت خود، متولی بازجویی، اخذ اعتراف و نیز شکنجه هزاران تن از مبارزین بود و در این طریق فجایعی بزرگ آفرید. چهره‌هایی که در بالای این سطور می‌بینید، برای آنان که در روزگار مبارزه کارشان به «کمیته مشترک ضد خرابکاری »افتاده بود، بس آشنایند. اینان باز جویان وشکنجه‌گران کمیته‌اند. هم آنان که در اوج قدرت مستانه پتک تفرعن را بر سروروی مبارزان می‌کوبیدند نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈 عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دوشنده اعظم! 🔹دکتر میلسپو، مشاور رئیس جمهور آمریکا که دو دوره رئیس کل اداره مالیه ایران بوده است، در مورد حکومت رضاشاه می‌گوید: میراث رضاشاه حکومتی فاسد، محصول فساد و برای فساد است. به طور کلی او کشور را دوشید؛ دهقانان، ایلات و کارگران را از پای درآورد و از زمین‌داران مالیات و عوارضی سنگین دریافت کرد. 📚تاریخ ایران مدرن، ص169 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قسمتی از دروغهای فرح پهلوی در مستند پخش شده از شبکه من و تو آری تاریخ قضاوت خواهد کرد جنایات حکومت پهلوی درحق مردم را! 🔹چقدر ریلکس هم دروغ میگه نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضوشوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گونی‌های سیر ✍ برگرفته از خاطره شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁●❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ دوره غواصی را می‌گذارندیم. در آب‌های سرد رودخانه کرخه. گاهی هم رود کارون. سرما و رطوبت بدن‌مان را اذیت می‌کرد. خوردن گرمی بی‌تاثیر نبود. مانند خوردن سیر. بچه‌های بهبهانی مرتب سیر می‌خوردند. حتی با صبحانه. همیشه گونی‌های سیر کنار چادرهایشان ردیف شده بود. به شوخی می‌گفتیم: با این همه سیر خوردن، بمب شیمیایی حریف بچه‌های بهبهان نخواهد بود. اما صد حیف!!! گردان فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه بمباران شیمیایی شد. بیش از هفتاد نفر از نیروهایش مظلومانه سوختند. غرق تاول شدند و شهید شدند. اما دریغا!!! هیچ کجای کشور، صدای این مظلومیت را نشنید. هیچ کس این حماسه را نشناخت. هیچ کس ایثار جانشین فرمانده گردان شجاعش، سردار شهید داوود دانایی را نفهمید. همان که ماسک خودش را به نیروی بسیجی‌اش بخشید. حتی چفیه مرطوبش را هم. غرق تاول شد و به شهادت رسید. شاید اگر این گردان از نیروهای پایتخت نشین بود، اگر این فرمانده از آنها بود. امروز تمام ایران آن حماسه را به‌یاد داشتند. ایثار فرمانده‌اش را باور داشتند. برایش فیلم‌ها ساخته بودند. یادمان‌ها برپا کرده بودند. برایشان بارگاه ساخته بودند. اما صد حیف که حتی در محل بمباران‌شان هم یادمانی ندارند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 شهید آوینی با وضو ، رو به قبله راوی: حاج سعید قاسمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁●❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همکار شهید آوینی می گفت: آمدیم شروع کنیم پشت دستگاه برای ادیت کردن فیلم ها (روایت فتح) من نشسته بودم ؛ سید رفت بیرون وضو گرفت آمد ؛ آمدم کار کنم دوباره رفت بیرون وضو گرفت امد.. به او گفتم آقا سید وسواسی شدی؟ فهمید که من وضو نگرفتم و بدون وضو دارم به کار دست می زنم. تو رو خدا امر به معروف و نهی از منکر را نگاه کنید؛ نشد که مستقیم به او بگوید پسر جان پاشو برو وضو بگیر ... ... درسته این ها فیلم هست و جسم مرده است ؛ ولی ما راجع به یک موضوعی داریم صحبت می‌کنیم که فلسفه ای داره ... مثل نماز خواندن باید وضو بگیریم. برای این که اذن دخول بدهند که اجازه بدهند برای شهدا کار کنیم و قلم بزنیم، فیلم بسازیم. باید وضو بگیریم. نمی‌شه همینطوری دست زد به کار. تازه یک طوری نمی گوید که به او بر بخورد (دلش بشکند) میز کارش هم حتما و به‌هر شکل باید رو به قبله باشد ؛ عین نماز خواندن ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی بلند می‌پرم اما، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطۀ که پر شده است؟  از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیر‌‌ها بدل اسم اعظم‌اند همه از او و ما که منم تا من و شما که تویی به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی طنین غلغله در روزگار می‌فکنم اگر صدا برسانم به آن صدا که تویی ر‌ها ز چون و چرا برون از این من و ما کسی نشسته در آن سوی ماجرا که تویی نهادم آینه‌ای پیش روی آینه‌ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده‌ای نوشته‌‌ها که تویی نانوشته‌‌ها که تویی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۲۳ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• بعد از گذران آن شب در ساختمان هلال احمر، یکی از برادران پاسدار که از دوستان برادرم بود و از حضور من مطلع شده بود، به دیدارم آمد و توسط ایشان به خانواده اطلاع داده شد. مرحوم پدرم و مادرم از این خبر نتوانسته بودند تا صبح صبر کنند و همان نیمه های شب راه افتاده بودند. آنشب در محل تعیین شده بودم که دیدم والدینم وارد شدند. نقل آن لحظات بسیار سخت است و از جنس گفتن و درک کردن نیست. همان اندازه می دانم که خود را روی پای آنها افتاده دیدم. هر سه اشک می ریختیم و اشک ها فرصت نمی داد تا تصویر واضحی از هم داشته باشیم. چقدر در این سال‌ها شکسته و خمیده شده بودند و خدا می داند این انتظار چه بلایی بر سر آنها آورده بود. ...و باز در آغوش آنها قرار گرفتم و هق هق با هم گریستیم. با روشن شدن هوا عازم شهر محل سکونت‌مان شدیم. از چیزی که می دیدم تعجب کردم.‌ همه همشهریانم سنگ تمام گذاشته بودند و همه در ورودی شهر اجتماع کرده و منتظر ورودم بودند. دود اسپند فضا را پر کرده بود و از چهره تک تک آنها قدردانی از یک رزمنده اسیر را می توانستم بخوانم. پس از ورود به شهر، در پایگاه بسیج روی سقف یک ماشین کمپرسی همراه مردم بالا رفتم. در حالی که تعداد زیادی از مردم اطراف ماشین جمع شده بودند من را تا منزل همراهی کردند. تمام اقوام و بستگان دور و نزدیک در منزلمان تجمع کرده و بی صبرانه منتظر دیدار بودند. شور و حال عجیبی در آن لحظات به راه بود. جلوی در حیاط را چراغانی کرده و پارچه نوشته های خوش آمد نصب شده بود. در آن لحظات که برای ما آخرین لحظات ماموریت دفاع مقدس در جنگ با صدام رقم می‌خورد، چقدر جای دوستان شهیدمان خالی بود. 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۳۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ از بچه ها شنیدم که تو ستاد هستیم. چشم چرخاندم. ستاد فرماندهی یکی از خانه‌های روستا بود. خانه ای بزرگ با اتاقهای زیاد. راهرویی که از وسط می‌گذشت ساختمان گلی را دو قسمت کرده بود. از اتاق آخر صدای خنده و جر و بحث به گوش می‌رسید. زل زدم به اتاق. به اتاق فرماندهی می‌ماند. سربازها جلو درش پا میکوبیدند و تو می‌رفتند و بر می‌گشتند. نگاه کردم به بچه ها. سر به زیر داشتند. قنداق تفنگ حال آنها را هم جا آورده بود. پشت کشیدم به دیوار تا نزدیک امیر عسکری شوم، نتوانستم. صدای نفس‌هایش را که خفه و خش دار بود شنیدم. چند تا سرباز از تو اتاق فرماندهی دویدند بیرون. صورت‌هاشان به آدم کتک خورده ای می‌ماند. یکهو دوره مان کردند. بعد کشیدندمان تو صف. پای‌کشان دنبالشان راه افتادیم به طرف حیاط. اتاق فرماندهی یکهو از صدا افتاد. زیر چشمی نگاهش کردم. نیم تنه های گنده افسرها زیر نور چراغ به سیاهی میزد. یکهو یکی‌شان فریاد کشید. انگار فحش می‌داد. از لابه لای حرف‌هایش اسم امام را شنیدم. یکهو غم تو دلم پر شد. انگار تازه فهمیده بودم که تو غربت هستم. آن هم چه غربتی! مثل مجسمه ها چیدندمان کنار دیوار. سرمای دیوار تا مغز استخوانم فرو رفت. تند پشت کندم. سرباز برگشت و مشت کوبید به سینه ام. چسبیدم به دیوار کاه گلی حیاط. به آغل گوسفندان می‌ماند. کاه‌های خرد شده و تیز فرو رفتند تو پوست دون دون شده‌ام. جرأت نکردم جم بخورم. سرباز شروع کرد به قدم زدن. می‌رفت و بر می‌گشت. صدای پوتین‌هایش تو خلوتی حیاط می‌پیچید. به یاد صدای قدم‌های زندانیان زندان کمیته افتادم. تو زیرزمین که راه می‌رفت تنم می‌لرزید. درد بی اختیار تو بیضه‌هایم می پیچد. ضربات باتوم را حس می‌کردم. چشم هایم را بستم. آرامشی کوتاه پشت پلک‌های ورم کرده ام خوابید. از خدا خواستم برای همیشه همان طور بمانم. با نزدیک شدن قدم‌های سرباز هول چشم باز کردم. گردن کشید و تو صورتم زل زد. صورت کشیده اش به سنگ می‌ماند. پر از خط‌های بی روح و خشک. چشم دوختم به زمین. از کنارم گذشت. - تو این سن به جلادها می‌ماند ... خدا رحم کند. چشم انداختم به چپ و راستم. همه بچه ها در خودشان فرو رفته بودند. چنان که برای لحظه ای فکر کردم مرده اند. کسی سرباز را صدا زد. سرباز مثل جن زده‌ها پا گذاشت به دویدن. هنوز داخل راهرو نشده بود که سربازی دیگر پا تو حیاط گذاشت. درست مثل قبلی قُلتشن. چنان قدم می‌زد که انگار زمین و آسمان را دو دستی گذاشته بودند جلویش. نگاه‌هایش چپ چپ بود. داشت زهره چشم می گرفت. دوباره اتاق فرماندهی پر شد از صدا. چند تا سرباز دویدند تو حیاط. انگار که دنبالشان گذاشته باشند. ردیف شدند روبه روی ما. سیخ مثل مجسمه. کسی از داخل راهر فریاد زد: - تیرباران ... تیرباران. یکهو خیس از عرق شدم. وجودم لرزید. نفس‌ام بند آمد. چشم‌هایم از کاسه زد بیرون. گلویم چوب خشک شد. چانه ام شروع کرد به لرزیدن. قلبم با تمام قدرت مشت کوبید به قفسه سینه ام. انگار داشت می‌شکافت تا فرار کند. افکارم در هم ریخت. گفتم الان است که مغزم پاشیده شود. رو دیوار کاه گلی یکهو تو دلم فریاد کشیدم - چه ات شده پیرمرد؟ یعنی مرگ این قدر وحشتناک است؟ خجالت بکش .... خدا دارد نگاهت می‌کند. از آن بالا از تو آسمان. مگر تو داش اسدالله نیستی؟! چشمهایم را بستم. آرام شده بودم. اسم خدا آرامم می‌کرد. نفس ام را دادم بیرون. چانه ام را سفت کردم. کف پوتین‌هایم را محکم کردم. رو زمین زل زدم تو چشم سربازها. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂