🍂 در صحنه پشتیبانی و جنگ
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 ... من و صدیقه به بیمارستان امدادگران رفتیم. فرشته به ما گفت: یک ماشین ارتشی برای حمل و توزیع غذا به نیرو احتیاج دارد. ما هم با کمال میل این کار را پذیرفتیم. یک گروهبان ارتشی مسئولیت داشت با وانت ارتش هر روز صبح از باشگاه فیروز آبادان، که یکی از باشگاههای شرکت نفت بود و در ایستگاه ۱۲ کوی مصدق قرار داشت، صندوقهای پر از غذا در ظرفهای یکبار مصرف را تحویل بگیرد و در خرمشهر بین رزمندگان تقسیم کند. گروهبان نیاز به کمک داشت و به تنهایی نمیتوانست این کار را انجام دهد. من و صدیقه با خوشحالی این مسئولیت را پذیرفتیم. از روز بعد کار ما شروع شد. هر روز صبح به بیمارستان می رفتیم و از آنجا پشت وانت گروهبان مینشستیم و به باشگاه فیروز می رفتیم...
غذاها را در وانت جا میدادیم و به سمت خرمشهر میرفتیم. گروهبان از اول تا آخر ماموریت، به ما اسلحه ژ3 میداد که اگر با بعثیها برخورد کردیم بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. وقتی غذاها را تقسیم میکردیم و کارمان تمام میشد به آبادان برمیگشتیم و اسلحهها را تحویل گروهبان میدادیم. هنگامی که از پل خرمشهر عبور میکردیم، اشهدمان را میخواندیم. از هر طرف ساختمانها ویران میشد و لحظهای صدای صفیر گلولههای خمپاره قطع نمیشد. ما بدون هیچ برنامه خاصی به هر رزمندهای که میرسیدیم یک ظرف ظرف غذا میدادیم تا ظرفهای غذایمان تمام می شد و برمیگشتیم.
معصومه رامهرمزی
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۸
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
برای اولین روز ورودمان، دیدار با رهبر انقلاب را تدارک دیده بودند.
بعد از صرف صبحانه، عازم حسینیه امام خمینی شدیم. من و همراهان حاج آقا ابوترابی جزو اولین گروه از آن جمع بودیم که به حسینیه میرفتیم. لذا در صف اول دیدار قرار گرفتیم و به مرور اسرای دیگری هم وارد شدند. تقریبا حسینیه پر شده بود که رهبر انقلاب با صلابت وارد شدند و قبل از سخنرانی ایشان، حاج آقا ابوترابی سخنرانی کرده و به طور خلاصه از وضعیت اسرا در اردوگاههای عراق گزارشی دادند.
رهبر انقلاب هم بعد از او صحبت کردند و با اتمامفرمایشات تشریف بردند.
من به همراه نفراتی که همراه حاج آقا از اردوگاه رمادیه ۹ آزاد شده بودیم به سمت دربی که پشت جايگاه سخنرانی قرار داشت شده بود رفتیم و پس از عبور از راهرو به سمت اطاقی هدایت شدیم و در کمال ناباوری مشاهده کردیم رهبر انقلاب در آن اطاق حضور دارند. وارد اطاق که شدیم حاج آقا ابوترابی رهبر انقلاب رو در آغوش گرفتند و بوسه باران کردند. این دیدار که همراه با اشک و شوق بود لذت بخش ترین لحظه های آزادی و شاید هم عمرمان بود که هیچ وقت دیگر تکرار نمیشد ....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خواب تاثیرگذار
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 نوجوان با عجله به محل اعزام رسید، اما اتوبوس در حال حرکت بود.
دیر رسیده بود.
با اشک و آه اتوبوس را که دور میشد تماشا کرد.
••••
اتوبوس برگشت دچار اشکال شده بود نوجوان شانس آورده بود.
◇◇◇
🔸 - حالا که اجازه نمیدید برم جبهه، باید خودت به خدا جواب بدی!
صبح زود پدر از خواب بیدار شد.
- آقاجون اگه میخوای بری جبهه، خدا به همراهت... بلند شو برو!
••••
در خواب دیده بود روحانی روستا و یک سید به دیدن مردم آمده اند. با همه احوال پرسی کرده بودند، به جز او!
◇◇◇
🔸 مسئول واحد نمراتش را نگاه کرد.
- آقا این بچه داره کلک میزنه. مگه ممکنه این طور دانش آموزی رو اخراج کنند؟
همه نمراتش بالای هفده ست، حتماً از مدرسه فرار کرده!
••••
به زحمت آنها را راضی کرد. لحظه آخر پدرش مانع اعزامش شد؛
هنوز کوچک بود.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۳۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
پشت سر هم ردیف شدیم، بدون پیراهن. سربازهای عراقی اسکورتمان کرده بودند. پشت، جلو، راست، چپ. با فریاد یکیشان راه افتادیم. پاهایم سنگین شده بود. می چسبیدند به زمین. میکشاندمشان. سرباز عراقی هلام میداد از صف بیرون میافتادم. دوباره برمی گشتم سر جایم. نیش سرباز تا نبا گوش باز میشد. مات نگاهش میکردم. زود چشم بر میداشت از صورتم. انگار میترسید نگاهم کند. چه شنیده بود از ما خدا میدانست. شاید فکر میکرد سنگ میشود یا در جا می میرد. کاش آن طور بود.
- به سیخ میکشنت اسدالله ... با این ریش سفید رفته ای به جنگ شان ...
از بیراهه میبردنمان. از لابه لای نخلها. جاده صافی وجود نداشت. هر جا را نگاه میکردم پر بود از سنگرهای بتونی روی زمین و زیر زمین. تو گودی و پشت نخلها پر از تجهیزات. عینهو یک اتاق خواب تو شهر. شهر نه، هتل. به یاد سنگر خودم افتادم. با فریاد سرباز گردن شکاندم و چشم انداختم به زمین. زمین سوخته بود. با بادی که شاخ و برگ نخلها را تکاند سر بلند کردم به آسمان. خورشید رنگ به رو نداشت. داشت غروب میکرد. به عمرم چنان غروبی ندیده بودم. مرده و چروک. از خدا خواستم آخرین غروبش باشد. سرباز مشت کوبید به پشتم. افسر دو ستاره ای که کنارم بود داد زد. نفهمیدم چه گفت. شاید فحشام داد. پا تند کردم. نفسم بالا نمیآمد. انگار سنگ گنده ای را رو سینه ام گذاشته بودند. چشمم افتاد تو صورت افسر. رگهای شقیقه اش زده بود بیرون. هیجان صورتش را پر کرده بود.
- یعنی گرفتن هشت تا آدم بیسلاح این قدر مهم است؟ چه تو سرش می گذرد؟ حتما بهش مدال میدهند... شاید هم چند روز تشویقی. یاد خانهمان افتادم و یاد دخترها. مانده بودم باز هم آنها را خواهم دید؟ دلهره ام گرفت. سر چرخاندم طرف افسر. شکمش چسبیده بود به پشتش. تخت تخت. همان طور تو فکر بود یکهو با خودش غر زد. سربازها داد کشیدند و هلمان دادند.
- چه شده؟ چرا یکهو دیوانه شدند؟ ...
- از یک چیز میترسند.
محمود بود که جوابم را داد. همان طور لنگ میزد. نفهمیده بودم چه بر سرش آمده بود. خواستم بپرسم که یکی از سربازها دوید جلويم. لب بستم. زل زد تو صورتم. تو چشمهایش پر از نفرت بود. سر چرخاندم. غر زد و دوید جلو صف. فکرم رفت به اردوگاههای عراقی. هیچ تصویری از آنها نداشتم. فقط میله های زندان جلو چشم هایم عمود شدند. زنگ زده و کثیف. زرد و آبی و جگری. از کنار یک ردیف سنگر بتونی گذشتیم. سربازها لم داده بودند و نگاهمان میکردند. نیش همه شان باز بود. دستشان رو قلوه سنگهای اطرافشان بود. جرات پرت کردن نداشتند. معلوم بود از افسرها میترسیدند. صدای هواپیما آمد. آسمان را نگاه کردم. مثل تیر گذشت و دور شد. دلم لرزید. می دانستم بمبهایش را می ریخت و بر می گشت. کجا و رو سر چه کسانی خدا می دانست. حتما مردم بی دفاع.
- نامردها ... نامسلمان ها .....
سنگرها را پشت سر گذاشتیم. چشمم افتاد به جسدهایی که ولو شده بودند رو زمین. ناگهان همه نیرویم را از دست دادم. پاهایم یاری نمیکردند قدم از قدم بردارم. خودم را خالی و بیهوش حس میکردم. انگار رو هوا راه میرفتم. تمام زمین را هیکل های خون آلود و تکه تکه شده پوشانده بود. همه از بچه های کربلای پنج مرحله سوم بودند. به زحمت پشتم را راست نگاه داشتم. بچه ها قوز کرده بودند. نفسها تو سینه حبس شده بود. چشمهایم میدوید رو صورت شهدا. خاموش در خواب خوش و عمیقی فرو رفته بودند. رو صورتشان شبح مرگ دیده نمیشد. یکهو سکوتی فلج کننده منطقه را در خود فرو برد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جمع ۳۸ نفره اسرایی که در جریان عملیات کربلای پنج، به زندان الرشید بغداد منتقل شدند.
این فیلم در روز سوم اسارت آنان در بصره و قبل از اعزام به بغداد گرفته شده است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #فتو_کلیپ
#آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 زندان مخوف ساواک| ۲
┄❅✾❅┄
🔹زندانی مدرن با معماری آلمان ها
کافی است کمی در این موزه قدم بزنید تا به شرایط پیچیده آن پی ببرید زندانی که وقتی از معماران سوال می کنید بیشتر به یاد حال و هوای دیکتاری هیتلر و استبداد آلمانی های نازی می افتید. در حال حاضر چیزی حدود ۸۰سال از ساخت این زندان می گذرد؛ زندان ضد زلزله ای که در سال ۱۳۱۱ به دست معمارهای آلمانی و در حکومت رضا شاه ساخته شد. این زندان اولین زندان مدرن ایران است که بعد از مدتی زندان مخصوص زنان نیز به شمار می رفته است. مسئولان این موزه می گویند استقامت و استحکام این مکان به شکلی است که با گذشت زمان نه تنها دچار فرسودگی نمی شود که با گذر سال ها ، مقاوم تر می گردد برای همین یک ساختمان ضد زلزله محسوب می شود.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مساله تبیین
از مسائل اصلی انقلاب اسلامی است. خصوصا در جنگ روایتها که این ایام بشدت سلطنت طلبی بین برخی جوانان و پیران رواج یافته
و بر ماست نشر این مطالب در همه گروهها و کانالها 👋
همگی فعال باشیم در این امر خطیر
🍂
🍂 زمان شاه که گرانی نبود!
🔹 «امیرعباس هویدا» در بهمن ۱۳۴۳ نخستوزیر ایران شد و ۱۳ سال در این منصب فعالیت داشت. او کشور را با نرخ تورم ۴.۵ درصدی تحویل گرفت در سال ۱۳۵۶ با تورم ۲۵.۱ درصدی تحویل داد!
🔹«اسدالله علم» در این باره میگوید: «در تابستان ۱۳۵۲ بسیاری از انواع مواد غذایی کمیاب شده و اگر هم یافت میشد با قیمتی چند ده برابری به فروش میرسید.
🔹در ماههای نخست سال ۵۳ نان هم پیدا نمیشد و هویدا همواره اعلام میکرد که ما در «عصر طلایی» بهسر میبریم!»
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۱۹
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
بعداز حاج آقا، همراهان و من، یکایک با رهبر انقلاب مصافحه نمودیم. اطاقی که در آن قرار داشتیم خیلی ساده بود و از مبل و صندلی خبری نبود. کف اطاق نیز با موکت فرش شده بود. ضمن آنکه کناره دیوار پتوهایی دولا شده همراه با پشتی جهت نشنیمن پهن شده بود. رهبر انقلاب همانجا وسط اطاق نشستند و ما هم حلقه وار روبروی ایشان نشستیم. حاج آقا ابوترابی که بغل دست حضرت آقا نشسته بودند در حال گفتگوی خیلی صمیمی و خودمانی با معظم له بودند و ما محو تماشای ایشان. این دیدار حدود نیم ساعت به طول انجامید و پس از آن به پادگان برگشتیم. شب همان روز هم همراه حاج آقا عازم ساختمان ریاست جمهوری شدیم. برنامه ای که همراه با ضیافت شام به افتخار ورود حاج آقا تدارک دیده شده بود و در آن از اعضای هیات دولت منجمله مرحوم حسن حبیبی معاون وقت ریاست جمهوری حضور داشتند. در آنجا نیز حاجآقا ابوترابی خاطراتی رو از اردوگاههای اسیران در عراق جهت حاضرین در جلسه بیان کردند.....
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی
در اسارت /۸
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 شیوه رفتار با فریبخوردگان
مدارا با اسرا از دیگر مؤلفههای رفتاری حجتالاسلام ابوترابی به شمار میآید. حجتالاسلام محمدهاشم عاملی، روحانی آزاده که در اردوگاه ۱۷ تکریت در سالهای آخر اسارت در کنار مرحوم ابوترابی حضور داشته است در این مورد نقل میکند: «پس از شکست منافقین در عملیات کذایی «فروغ جاویدان» که با عملیات مرصاد پاسخ دندانشکنی به منافقین داده شد و بسیاری از نیروهای زبدهی آنان در دام رزمندگان اسلام گرفتار شده و به هلاکت رسیدهبودند، منافقین با وعده دروغین آزادی و اقامت در کشورهای اروپایی، بعضی از اسرا را که به لحاظ عقیده سست بودند و یا کم سن و سال بودند، فریب داده و به عضویت سازمان منافقین درآوردهبودند. این افراد پس از مدتی از وضع بد اردوگاه اشرف و اوضاع نابسامان منافقین پشیمان شده و به اردوگاه برمیگشتند اما عموماً بچهها روی خوشی به ایشان نشان نمیدادند».
وی در مورد مدارای حجتالاسلام ابوترابی با این افراد میگوید: «سید به گرمی آنها را در آغوش میکشید، وقت میگذاشت و برایشان صحبت میکرد. و سعی میکرد آنها را به حال و هوای پیش از رفتن به مقر منافقین بازگرداند و گاهی آنچنان با توابین گرم میگرفت که بچهها دچار حسادت میشدند. این روش او بود و پس از سالها با بازگشت عمومی اسرا به میهن و پناهندگی تعداد اندکی از ایشان عظمت کار ابوترابی و حقانیت روش او بر همه روشن شد.
┄┅═✦═┅┄
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نهضت روح الله
نهضت حسینه
سینه زنی بوشهری رزمندگان جنوبی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۳۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
از همه جا بوی مرگ و خون تازه بلند شد. تو گوشهایم پر شد از ناله و فریاد. به مارش حمله میماند. به سرم زد بالای سرشان زانو بزنم. نمیتوانستم بدون خداحافظی از کنارشان بگذرم. قدم کج کردم. به شدت کوبیده شدم به سینه سربازی که با نفرت نگاهم کرده بود. فریادش بلند شد. برگشتم تو صف و چشم دوختم به نوک پوتینهایم. میان زمین و آسمان معلق مانده بودم. قلبم را انگار تو مشت گرفته بودند. دوباره صدای ناله و فریاد تو گوشهایم پر شد. دهان باز کردم جواب دهم، لبهایم مچاله شدند تو هم. انگار کسی مشتش را کوبیده بود رویشان. نعره افسری از جلو صف بلند شد. دو ستاره رو شانههایش داشت. جوان بود و قد کوتاه. لاغر با سبیلی کم پشت. پوستش به شب میماند. دو سرباز و افسری که انگار دو قلوش بود دویدند طرفاش. صف از حرکت ایستاد. کوبیده شدیم به پشت هم. صدای کسی در نیامد. چشمهایم چرخ می خورد رو صورت سربازها و افسرها. صدایشان را نمیشنیدم پچیچ میکردند. نگاه کردم به آسمان. به کبودی میزد. صدای یکی از بچه ها بلند شد
- اعدام!
چیزی تو دلم پایین ریخت. بدنم داغ شد. تک تک بچه ها را نگاه کردم. مات چشم دوخته بودند به زمین. نگاه کردم به شهدا. رنگ صورتشان پریده تر از قبل بود. تو چشمهای بازشان غم را میشد دید. صدای رگبار مسلسل از دورها به گوش رسید. فریاد افسر دوباره بلند شد. چنان تند و خشن حرف میزد که انگار با خودش هم دعوا داشت. دستهای استخوانیاش تا صورت سربازها پرت میشد و بر می گشت. گوشه لبهای برآمدهاش از کف سفید شده بود. افسر دوقلوش بیخ گوشش حرف میزد. ابروهای افسر در هم گره میخورد. یکهو از صدا افتادند. راه افتاد طرف صف. به نی قلیان میماند. کوتاه و گره دار چیزی تو گلوی درازش قل قل میکرد. انگار فکرش را تو دهانش میخواند. سربازها هجوم آوردند طرفمان. پشت به شهدا و نخلها در دو دسته چهار نفره جدا از هم ایستادیم. زیر لب اشهدم را خواندم. صف سربازها چیده شد. پا چسباندم رو زمین. نمیخواستم لرزش در آنها باشد. افسر دیگر سربازها را هل داد جلو. صف کج و معوج سربازها فریاد افسر دو ستاره را بلند کرد. دستپاچه چسبیدند به هم و رو زانو به صف شدند. سرم را بالاتر گرفتم. چشمهایم را دوختم به بالای سر سربازها. این طوری لوله اسلحهها را نمیدیدم. دستهایم را از پشت قفل کردم به هم. سینه ام را راست کردم. منتظر ماندم گلوله ها سوراخ سوراخ اش کنند. با اشاره افسر دو ستاره دوقلوش دوید طرفاش. زیر لب گفتم: کارمان تمام شد ... میخواهد دستور صادر کند...
افسر برگشت به طرف صف سربازها. سربازها اسلحه شان را راست کردند به طرف ما. نفسام را حبس کردم. چشم دوختم به آسمان....
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛
🍂 نواهای ماندگار
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
🏴 حکایت کربلا عاشورا و اربعین حکایت آب و زخم شمشیر نیست، حکایت زندگیست. حماسه مردانگی، شهامت و شهادت است. درس پاسداری از اعتقادات و زنده نگاه داشتن دین خداست.
فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت باد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 زندان مخوف ساواک| ۳
┄❅✾❅┄
🔹زندانی که کسی نتوانست از آن فرار کند
اگر سری به این موزه بزنید خواهید فهمید که این زندان از نقشه مدوری برخوردار است که در نگاه اول وقتی در آن قدم می زنید به ساختمان ها و راهروهای پیچ درپیچ و تو در تویی می رسید که کاملا قابلیت سردرگمی دارند و از طرف دیگر به شما اجازه نمی دهد که متوجه متراژ چند هزار متری آن شوید. پیچیدگی در نقشه این زندان مخوف به قدری است که در زمان خودش به هدف سازندگان آن جامه عمل پوشاند هدفی مبنی بر اینکه زندانیان هیچ راه گریزی از این زندان نداشته باشند؛ برای همین اگر به سراغ تاریخچه این زندان بروید خواهید فهمید که در طول فعالیت این زندان هیچ زندانی ای موفق به فرار از آن نشده است.
🔹 ساختمانی همسو با فصل های سال برای زجر دادن
یکی از ویژگی هایی که در این زندان وجود دارد این است که شما علاوه بر قدم زدن در آن متوجه سیستم تهویه پیچیده آن می شوید چون نحوه ساخت این زندان به شکلی است که باعث شده است این زندان در زمستان ها دمایی بسیار سرد و از طرفی در تابستان ها هوایی به شدت گرم داشته باشد تا بیش از پیش بتواند شرایط جوی و آب و هوایی را برای گذران زندگی زندانیانش دشوار کند.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#ساواک #شکنجه
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اعترافات تهرانی یکی از مامورین ارشد ساواک در به شهادت رساندن مخالفین و مبارزین با قرص سیانور با اطلاع سران سازمان!
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#ساواک #روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈عضوشوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آخرین بغضها و کینهها /۲۰
راوی: رحمتالله صالح پور
•┈••✾✾••┈•
شب به پادگان قصرفیروزه برگشتیم. فکر میکنم همان شب اخبار سراسری صداوسیما حکم انتصاب مرحوم ابوترابی را که ازطرف رهبر انقلاب بعنوان نماینده ولی فقیه و سرپرست ستاد آزادگان کل کشور منصوب شده بود را قرائت نمود. در مدت زمانی که در قرنطينه بودیم و حدودا ۳روز طول کشید هنوز خانواده من از آزادی من مطلع نشده بودند. چرا که من جزو اسرای مفقودی بودم. منزل پدری هم در یکی از شهرستانهای غرب اصفهان که در آن زمان هنوز بخش بود قرار داشت و فاقد تلفن بود. ضمن آنکه به شماره تلفن فامیل هایمان که در مراکز استان و شهرستان بودند نیز دسترسی نداشتم. از این که نتوانسته بودم ارتباط بگیرم و جویای احوال پدر و مادر و بقیه اعضای خانواده بشوم غمگین و ناراحت بودم. همراهان من که در قرنطینه بودند اکثرا ساکن تهران بودند و دایما با خانواده هایشان در تماس بودند. ضمن آنکه بعضا اعضای خانوادهها شون شبانه روز درب پادگان به دیدارشان می آمدند...
🔸 تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آبرسان های مسجد جامع
الهه حجازی
┄❅✾❅┄
«یکی از کارهایی که بر عهده من و بعضی از خواهران گذاشته بودند، رساندن آب به رزمندگان در سطح شهر بود.
آن روزها از قمقمه و امکانات مخصوص نظامی خبری نبود، حتی نیروها با لباسها و کفشهای معمولی به جنگ میرفتند. تانکر آب از آبادان و اطراف خرمشهر میآمد، از زیر آتش و توپ و خمپاره میگذشت و اگر سالم به مسجد می رسید، ما آن را تقسیم میکردیم.
سهم رزمندگان را در قابلمه و بشکه میریختیم و با وانتبار به محلهها میبردیم که در آنجا نیروهای خودی و دشمن در حال نبرد بودند».
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#آبادان #خرمشهر
#پشتیبانی #خواهران_رزمنده
@defae_moghadas 👈 عضو بشوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عمل به وصیت
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 تشییع جنازه یکی از شهدای روستا بود. در مراسم فاتحه وصیت نامه اش را با صدای بلند خواندند.
اشک در چشم همه جمع شده بود. چند جوان در گوشه مسجد نشسته بودند و گوش میدادند.
•••
عازم جبهه شدند؛ همان چند جوان.
وصیت نامه کار خودش را کرده بود.
◇◇◇
🔸 اولین بار بود که به جبهه میآمد. شاید تا آن لحظه حتی یک خمپاره نزدیکش نخورده بود و یک عراقی هم ندیده بود. هنوز باورش نمی شد که جنگ جنگ است.
با تعجب پرسید:
- اونا کی اند؟
- غریبه نیستند؛ عراقیاند!
یکباره از هوش رفت. حالش که جا آمد به شدت گریه کرد. می خواست برگردد!
یک هفته گذشت. نمیدانم چه اتفاقی افتاد، اما دیگه همان آدم نبود.
یکی از داوطلبهای دائمی جبهه ها شده بود.
◇◇◇
🔸 وقتی بچه ها سوار تویوتا میشدند هر کجا که بود به سرعت خودش
رو میرساند و آخرین توصیه ها را می کرد.
- بچه ها یادتون نره! وقتی ماشین راه افتاد، حتماً هفت مرتبه قل هو الله احد» بخونید.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂