16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرهنگ رمضانعلی قاسمی ( ارتش )
به روایت همسر و دختر شهید
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
16.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند کربلای ۴
تهیهکننده و کارگردان رضا اعظمیان
قسمت اول
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند کربلای ۴
تهیهکننده و کارگردان رضا اعظمیان
قسمت دوم
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
15.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند کربلای ۴
تهیهکننده و کارگردان رضا اعظمیان
قسمت سوم
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند کربلای ۴
تهیهکننده و کارگردان رضا اعظمیان
قسمت چهارم
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
15.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند کربلای ۴
تهیهکننده و کارگردان رضا اعظمیان
قسمت پنجم
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند کربلای ۴
تهیهکننده و کارگردان رضا اعظمیان
قسمت ششم
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
17.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند کربلای ۴
تهیهکننده و کارگردان رضا اعظمیان
قسمت هفتم
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
18.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند کربلای ۴
تهیهکننده و کارگردان رضا اعظمیان
قسمت هشتم
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
29.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برادر جانباز حاج علی اکبر احسن زاده
فرمانده گردان امام محمد باقر علیه سلام
گردان عمل کننده در عملیات کربلای ۴
@defaehmoghadasesfahan
اصفهان در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
مرتضی علیجانی تخریب:
بیماری نسبت در عملیات کربلای چهار
مقالهای نه چندان جدید از دکتر رنانی تحت عنوان«حس نسبت و توسعه» - بحثی در باب بیماری نسبت ایرانیان از یزدگرد سوم تا احمدینژاد اول- به تازگی، دوباره در فضای مجازی بازنشر پیدا کرده است. من هم به مناسبت فرارسیدن سالروز عملیات کربلای چهار، که یکی از مصداقهای «حس نسبت معیوب» مورد نظر آقای دکتر است، به روایت راوی کتاب«یک چای داغ تنگ غروب» در اینجا نقل میکنم:
... يك ماهي طول كشيد تا عمليات كربلاي 4 آماده شود. پنج شش روز به عمليات مانده در جلسه تكميلي فرماندهان كه در پادگان شهيد بهشتي تشكيل شد، شركت كردم. فريدون بختیاری كه يك هفته بود روي دكل آنجا ديد زده بود، آهسته به من گفت: بچه، آنقدر وضع بلبشو است كه اصلا آدم نميداند كجا برود! از بس پيزرها بلند شده، چيزي پيدا نيست.
در آن جلسه، يكي از فرماندهان به مرتضي قربانی گفت: از يكي از لشكرها پيشنهادي شده و آن پيشنهاد اين است كه برويم و ماهر عبدالرشيد را اسير كنيم. شما اين كار را قبول ميكنيد؟
مرتضي گفت: نه.
من و فريدون از پيشنهاد او خندهمان گرفت. فريدون آهسته گفت: ما خودمان را نميتوانيم جمع كنيم، آنوقت ميگويد برويم ماهرعبدالرشيد را اسير كنيم؟
ماهرعبدالرشيدي كه آنجا براي خودش دنگ و فنگي دارد و كل منطقه دستش است. بعد در جواب پيشنهاد آن فرمانده، پا به پا شد و با صداي بلند پرسيد: اصلاً شما چه جوري ميخواهيد از اينجا عبور كنيد؟
فرمانده با قاطعيت گفت: اين چيزها حل شده است.
فريدون گفت: من پنج روز است روي اين دكلم. من اين محور را دارم ميپايم. اصلاً چيزي پيدا نيست. هيچ چيز را نميتوانيم تشخيص بدهيم!
بعد پرسيد: خب چطوري ميخواهيد از اين مينها عبور كنيم؟
فرمانده گفت: حرفش را نزن. ما فكر روز دهم را كه عراقيها از سمت بصره تك ميكنند، داريم ميكنيم.
فريدون جواب داد: شما نميخواهد فكر آنجا را بكني. ما اصلاً از اينجا نميتوانيم عبور كنيم.
فرمانده اخم كرد و با تلخي به او نگاه انداخت. فريدون گفت: من نظرم را گفتم. من هستم كه بايد با بچهها بروم. ما هستيم كه بايد شب به آن طرف برويم.
بالاخره تصميم گرفته شد و جلسه با همين ابهامها و سئوالها به پايان رسيد. قرار بود شب عمليات به منطقه بروم؛ اما مرتضي ميگفت: نيا.
ولي گفتم: نه، من ميخواهم بيايم.
موقع عصر توي ماشين علي باباصفري، مسئول تداركات نشستم و به منطقه رفتم. يكي از بچهها آمد و گفت: هواپيماي عراقي آمد و از دم قايقهاي بچههاي خرمآباد را زد و رفت.
سنگر فرماندهي زير پل بندر خرمشهر، از يك كانالي كه دو طرفش را خاكريز زده بودند، ميگذشت. محوطه كوچكي هم جلوي كانال بود كه ماشينها را در آن پارك كرده بودند. 150 متر با آب فاصله داشتيم. تجمع لشكرهاي عملكننده هم در محدوده همين منطقه تازگي داشت. عراق به طوري آتش سنگينش را بر اين منطقه ميريخت كه خاكهاي روي پل از گوشه و كنار كانال به داخل ريزش ميكرد. عمليات كربلاي 4 بود و نيروها ميخواستند آن را شروع كنند. از اتفاق آن شب عدهاي فرصتطلب هم كه ما اسمشان را لاشخور گذاشته بوديم، به سنگر فرماندهي آمده بودند. آنها كساني بودند كه ميخواستند خودشان را به هر نحوي به جبهه بچسبانند. بين آنها و قسمت بيسيمها و فرماندهان يك پرده نصب كرده بودند تا مشكلي در روند فرماندهي عمليات پيش نيايد. آنها نشسته بودند و دعاي توسل ميخواندند. ساعت ده شب بود كه ناگهان حسن صافي، مسئول ادوات لشكر سر رسيد و گفت: دو تا خمپاره خورده درِ سنگر و چند تا از بچهها را زخمي كرده. چكار كنيم؟ نميشود آنها را ببريم. وسيلهاي هم نداريم.
من هم ساكت و آرام روي ويلچر نشسته بودم و آنها را نگاه ميكردم؛ بعد به صافي گفتم: حالا برويد آنها را بكشيد تو.
به حدي آتش دشمن زياد بود كه نميشد آنها را به جاي ديگر منتقل كرد. زخميها را به داخل سنگر آوردند. صداي فرياد صافي بلند شد و سراغ رانندهها را گرفت و گفت: هر كه اينجا ماشين دارد بيايد تا اين مجروحها را ببريم.
اما بياعتنا به اين درخواست، صداي دعاي لاشخورها همچنان در سنگر ميپيچيد: يا وجيها عندالله اشفع...
دوباره صافي حرفش را براي آنها تكرار كرد و گفت: هر كه ميتواند با ماشينش بيايد اين مجروحها را ببريم، يا اگر ميترسيد خودتان بياييد، سويچ ماشينتان را بدهيد تا اين كار را خودمان بكنيم.
برادرم، فرهاد بلافاصله پرده وسط سنگر را گرفت و كشيد و پاره كرد و زخمهاي مجروحين را با آن بست تا حداقل از خونريزي آنان جلوگيري كند و در حالي كه در لحنش التماس ميباريد، به جمع دعاخوان گفت: آقايان اينها دارند از دست ميروند.