❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_چهار
سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــ میخوای بری؟
سینی را روی کابینت گذاشت و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت:
ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش
ــ پرونده چی هستن؟
ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه.
سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست.
ــ باید داروهاتونو بخورید
قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت.
ــ میخوای بیام بهات دخترم؟
ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت خودش میاد دنبالت تا برید خونشون من بعدا میام.
سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!!
ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد،کسی از دستت ناراحت نمیشه
سمانه لبخند غمگینی زد و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت.
ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست.
ــ هر جور راحتی دخترم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند.
ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن.دایی اومد دنبالتون یه پیام به من بدید،خداحافظ
ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه
ــ چشم خاله
سمانه سریع سوار ماشین شد پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد،راند.
بعد از ربع ساعت به آدرسی که سردار به او داد رسید،نگاهی به آدرس و خانه انداخت،بعد از اینکه مطمئن شد که درست است ،پرونده ها را برداشت و از ماشین پیاده شد.
انتظار داشت سردار آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.
تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد ،در باز شد.
سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود را پایین آورد و آرام وارد خانه شد.نگاهی به حیاط انداخت غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود.
آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد.
بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
@Defenderp
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_پنج
سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت:
ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم
مرد غریبه لبخندی زد و گفت:
ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید
سمانه نفس راحتی کشید .
ــ بله با سردار احمدی کار داشتم.
یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛
ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن
سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛
ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ
ــ بله حتما،بسلامت
با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.
نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد.
میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛
ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار
صدایش را صاف کرد و گفت:
ــ سلام ببخشید سردار هس...
با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده.
آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
ــ ک..کمیل
دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت.
کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد
ــ جلو نیا
ــ سمانه
ــ جلو نیا دارم میگم
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل
سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد.
ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه
کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد:
ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
@Defenderp
تهِخوشبختییعنی:
خستگیِتوراه اربعینروباخوردنیه
استکانچایعراقیازبدنتبیرونکنی..💔
-کاشاربعینکربلاباشیم..!
@Defenderp
دلم پُر اسـت از تـو
دلت پُر اسـت از من!
من از مهرت،
تو از بیمهریهایم..!
#یاایهاالعزیز💙
-
*『🇮🇷🖤🇮🇷』¦⇢ #
*『🖤🇮🇷🖤』¦⇢ #
|- - - - - 🖤🇮🇷🖤- - - - -|
@Defenderp
|- - - - - 🖤🇮🇷🖤- - - - -|
•🌻🌤•
_
_
قڔباݩ دݪِ خستہاٺ اے ضامݩ عاشـق
دݩیا شدهـ دݪ بستہاٺ اے ضامݩ عاشـق!-
_
_
ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ
🍋⃟🎗⸾ #امام_رضایے
[🌿🖤]
-
*『🇮🇷🖤🇮🇷』¦⇢ #
*『🖤🇮🇷🖤』¦⇢ #
|- - - - - 🖤🇮🇷🖤- - - - -|
@Defenderp
|- - - - - 🖤🇮🇷🖤- - - - -|
#حدیث💕
مولا علے🌿'! :
با اخلاق خوش اسٺ کھ زندگے خوش ۅ خࢪم میشود 🌹
@Defenderp
بروبچ
کلیپ میسازیدو دلتون میخواد افسر جنگ نرم باشید 👮♀ ولی نمیدونید کلیپی که زدید رو کجا به اشتراک بزارید🤔 بیا توی این کانال( راحیل) که میتونی ادمین بشی و استوری های خوبتو بزاری توش 😍🤫🌱
🌺اصل کانال ما استوری های خفن و جذابه که میزنیم و دوست داریم از شما هنرمندان فضای مجازی هم کمک بگیریم 🌺
در ضمن اگر سوالی در مورد ادیت زدن داشتی میتونی بپرسی ،حتما پاسخگو هستیم 😉🌹
https://eitaa.com/joinchat/789577858Ca513e7b6bc
🤩🤩80 ریال پرداخت ایتا داریم برای فردا ۱۴۰۰/۶/۲۱😍😍😍
بدویییییید
سلام به همه دخترا😉
خوبید؟ان شاءالله همیشه حالتون عالی باشه😍
میخوام بهتون یک کانال مذهبی دخترونه معرفی کنم که مطمئن هستم خوشت میاد😍😍😍
کانال دختران محجبه
بهترین کانالی که با بهترین فعالیت و ......دیدم🤩🤩
پر از
#مطالب_مذهبی
#انواع_پروفایل(حتی پروفایل اسمی هم داره)
#کلیپ_های_نظامی_و_مذهبی
#جوک(از نوع مذهبی)
و کلی چیز های دیگه که گفتنی نیست دیدنی هست😍😍😍
دختر خانم ها بفرمائید داخل کانال این هم لینک کانال👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
تازه اگه هم از کانال شون خوشت نیامد یا راضی نبودی برو پی وی مدیر کانال و بگو که ناراضی هستی و علت رو بگو و با مدیر صحبت کن تا مشکلی اگه هست برطرف بشه😉
این هم آیدی مدیر👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@zahra1299