رمان عشق گمنام
پارت ۶۳
*
الا دقیقا حدود یک هفته از آن تصادف لعنتی میگذره . پلیس ها هم در به در به دنبال مقصر این قضیه میگردن .
و همین طور شروین باقری انگار آب شده رفته زیر زمین .
علی هم که انگار قصد بهوش امدن ندارد .
دکتر میگوید : مشکلی نداردولی واز نظر هوشی ........اگر بهوش هم بیاید ممکنه حافظه اش را از دست بدهد .
خدایا چرا باید دقیقا چند ساعت بعد از عروسیم همچین اتفاقی بیوفد . خدایا علی من قرار بود پاسدار عمه زینب بشه .خدایا اگه علی بهوش بیا دیگه مخالفت نمیکنم .
خودم همراهیش میکنم .خدایا .....
**
مثل همیشه بالا سر علی در حال خواندن قرار بودن که صدای اذان بلند شد .
قران را بوسیدم گذاشتم روی میز کنار تخت خودم هم از اتاق بیرون آمدم .
وبه طرف نماز خانه راه افتادم .طی این چند روز فقط یک بار به خونه رفتم خانواده ام اسرار داردند که حداقل روزی یکی دوساعت بیایم خانه .ولی نمیتوانم ...
نمازم را خواندم این دفعه متوسل شدم به خود بی بی زینب ،بی بی جانم صدامو میشنوی بی بی جان ،میشه کمکم کنی ،بی،بی جان اگه علی بهوش بیاد دیگه نمیگم نرو سوریه ،خودم همراهش میشم ،.
بی بی جان علی من حقش نیست اینجوری بره ....
با چشم هایی قرمز از نماز خانه آمدم بیرون .
مامان،آرمان، خاله فیروزه را دیدم .
آرمان هی راه میرود ،خاله هم گریه میکند
ترسیدم نکند اتفاقی برای علی افتاده .
قدم هامو تندتند تر کردم تا رسیدم به آرمان
من:آرمان چی شد ؟
آرمان با حالتی درمونده گفت: نمیدونم موقعی اومدیم دکترا بدو بدو رفتن داخل پرده رو هم کشیدن .
نفهمیدم چی شد محکم دستم رو به شیشه میزدم تا جوابم رو بدهد .
دیگر خسته شدم ،وفقط اشک میریختم .
بالاخره دکتر از اتاق آمد بیرون اولین نفری که به سمتش رفت من بودم
ادامه دارد .....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
@Defenderp
رمان عشق گمنام
پارت ۶۴
من:دکتر چی شده .
دکتر: بیمار بهشون اومدن ولی...
خوشحال شدم ولی نمیدانم چرا دکتر زیاد خوشحال نبود بخاطر همین گفتم :ولی چی...
دکتر: بیمار فعلا چیزی رو به یاد نمیارن.
من:یعنی چی؟
دکتر: بیمار به احتمال زیاد حافظه شونو از دست دادن .
انگار دنیا روی سرم خراب شد ، دستم رو گرفتم به شیشه وبه علی نگاه کردم .یعنی منو نمیشناسه غیر ممکنه نشناسه .
خاله فیروزه: دکتر میشه بریم داخل اتاق ؟
دکتر : میشه ولی زیاد ازش سوال نکنین .چون تازه بهشون اومده و.....
آرمان ،بابا وعمو را خبر کرده بود بیان بیمارستان .
عمو روبه من گفت:بابا جان اول تو برو که میدونم منتظری .
من: میشه اول شما برین من آخر از همه برم ؟
عمو بابا مامان و.... تک به تک رفتن .
تا بالاخره نوبت به من رسید رفتم داخل .
تا من وارد شدم علی نگاهی به من مرد گفت : شما دیگه کی هستی حتما تو دیگه میخواهی بگی زنمی ؟
از حرف علی بغضم گرفت یعنی منو نشناخته .
چشمامو بستم آروم گفتم : آره من خانومتم .
علی نگام کرد ولی هیچی نگفت : گفت من هیچی یادم نمیاد خواهشا برین بیرون ....
من: علی تو واقعا منو نمیشناسی ؟،
علی تو چشمام نگاه کرد گفت: نه
این نه قلبمو آتیش زد نتونستم خودمو کنترل کنم گفتم ؛من همونیم که به اندازه ی نفرتت به داعش دوستش داشتی علی .
علی انگار که کلافه شده باشه گفت: خانم محترم من چیزی یادم نمیاد وهیچ حسی به شما ندارم .
بازم دنیا رو سرم خراب شد .با درموندگی کامل نگاهش کردم رفتم بیرون .
تا از در اومدم بیرون اشکام سرازیر شدن .
ادامه دارد ...🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
@Defenderp
رمان عشق گمنام
پارت ۶۵
خاله فیروزه مامان با حالت خیلی نگرانی نگاهم میکردن .
خاله فیروزه: نگران نباش خاله ان شا الله همه چی درست میشه .
آرمان رو دیدم که داره از اون ور میاد طرف ما .
رسید به همون گفت: دکتر گفته خاله ،عمو حسین ، آوا برین داخل اتاقش کارتون داره.
بعد از اتمام حرفش بهم یه نگاهی کرد ،سرش رو انداخت پایین ....
آرمان همیشه توی همچین مواقعی کمکم میکرد ولی الان از دستش کاری برنمیاد .
،،،،،،،،،،،،،،،
با خاله ،عمو راه افتادیم طرف اتاق دکتر .
عمو در زد .
دکتر :بفرمایید داخل .
داخل اتاق شدیم ،دکتر با دستش به صندلی هایی که بود اشاره کرد .
چون دوتا صندلی بیشتر نبود .مجبور بودم وایستم .
عمو حسین : آوا ،دخترم تو بیا بشین حالت خوبب نیست .
من:: نه عمو جان من همینجوری راحتم.
عمو دیگه هیچی نگفت دکتر هم شروع کرد به حرف زدن : ...............ً..وبیمار شما به سرش ضرب زیادی خورد وباعث فراموشی شد .
عمو : دکتر حافظش برمیگرده ؟😔
دکتر :امیدتون به خدا باشه ،معلوم نیست کی برگرده ،شاید دو ساعت دیگه دو ماه دیگه ، دوسال دیگه ..... ویا شایدم برای همیشه .
با فکر اینکه برای همیشه منو نشناسه . حالت بدی بهم دست داد .
عمو: میشن ببریمش خونه؟
دکتر: البته فقط یه امشب رو بمونه . وفردا میتونید ببرینش ،فقط فردا رو با ویلچر ببرینش ، خودش بعدا کم کم میتونه راه بره و از نظر همچی خوب بشه ،فقط هفته ای یک بار به بیمارستان بیایین تا وضعیتش چک بشه . از گذشته اش بگین شاید کمی چیزی یادش بیاد ،زیاد نگین ،چون ممکنه فشار زیادی بهش بیاد .
از اتاق دکتر که اومدیم بیرون . نمیدونستم چه حالی دارم .میترسیدم دیگه حافظش برنگرده .
****
من : حضرت زینب بی بی جان یادتونه من علی رو از شما خواستم ؟ گفتم اگه بهوش بیاد خواست بره سوریه خودم همراهیش میکنم ، بی بی جان بهوش اومد ولی کسی رو نمی شناسه خودت یکاری کن حافظش برگرده .
باز اشکام سرازیر شدن .
یه سجده رفتم ،جانمازمو جمع کردم گذاشتم روی میزم خودم هم رفتم طرف تختم .دیشب به اجبار خانواده مجبور شدم بیام خونه .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
@Defenderp
رمان عشق گمنام
پارت ۶۶
دراز کشیدم گوشیم رو برداشتم .
رفتم داخل مخاطبین ،روی اسم سپاهی خودم کلیک کردم .
گوشی رو گذاشتم دم گوشم ، در عین ناباوری دیدم داره بوق میخوره ، منتظر شدم تا کسی جواب بده . وبازم در عین ناباوری کسی جواب داد .
& بله ؟
علی بود ،آب دهنمو قورت دادم .ولی هیچی نگفتم
علی: نمیدونم کی پشت خطه ولی بدونین من هیچکسو نمیشناسم .
من:سلام .
علی : شما کی هستین ؟
من: من خانومتونم .
سکوت کرد بعد با حالت عصبی گفت: همون خانمی که .... خانم هزار بار گفتم من کسیو نمیشناسم .
وبعد صدای بوق ممتدد .
من:😢😭
اایندفعه شماره ی ویدا رو گرفتم .بعد از چهار بوق صداش توی گوشی پیچید: الو
من:ویدا خواب بودی؟منو
ویدا: تازه بیدار شدم میخواستم برم نماز بخونم .
بدون مقدمه گفتم : گوشیه علی چرا دست خودشه؟
ویدا : مامان دادتش گفت عکسا رو نگاه کن ببین چیزی یادت میاد .
من:اها
ویدا:چ....را
گوشی رو قطع کردم .گذاشتم روی پا تختی .
****
مامان: آوا آقا حسین اومده بیا برو .
من:الان میام .
چادرم رو از روی صندلی برداشتم ،رفتم پایین روبه مامان گفتم :مامان شما میری خونه خاله ؟
مامان:آره .
من:خداحافظ یاعلی
چادرم رو توی حیاط سرم کردم از در اومدم بیرون .
ماشین عمو حسین کمی جلوتر از در خونمون پارک بود رفتم طرفش در عقب رو باز کردم و سوار شدم : سلام عمو
عمو:سلام بابا جان .
قرار بود منو عمو بریم علی رو از بیمارستان بیاریم .
عمو: بابا جان امیدت رو از دست نده ،ان شا الله همچی درست میشه .
به آرامی گفتم :ان شا الله .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
@Defenderp
●●🥀
درگیرشدنبهعشقارباب
تنهاچیزیستکهجزخودشدرمانیندارد(:🖤!'
#حسین_جانم🌱
#اربعین
@Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه از وداع و ماتم ساعات آخر💔🥀
#شهادت_حضرت_رسول
@Defenderp
بسم اللھ🌸
-رمان جانم میرود 🌱
نازنین ، که از حضور شهاب، شکه شده بود؛ آرام آرام به عقب رفت و یک مانتو و شال سرش کرد.
پارتی، دخترانه بود. دخترها با دیدن تیپ شهاب و محسن با فکر اینکه پارتی لو رفته، با جیغ و داد؛ به طبقه بالا رفتند.
شهاب، به سمت نازنین رفت. نازنین به عقب برگشت و نیشخندی روی لبش جای گرفت.
ــ میدونستم برمیگردی پیشمـ...
شهاب، با عصبانیت، نگاهی به نازنین انداخت.
ــ الان کارت به جایی میرسه میری سراغ زنم؟!!!!!
چرا لالمونی گرفتی...؟!!!
نازنین، دوست نداشت، از خودش ضعفی نشان بدهد.
ــ من فقط می خواستم بهش حقیقت رو بگمـ...
شهاب با اخم به نازنین نزدیک شد و با عصبانیت غرید:
ــ حقیقت رو بگی؟! کدوم حقیقت؟! حقیقت اینکه عوضی تر از تو، پیدا نمیشه؟!
خجالت نمیکشی بعد اون گندکاریت! دوباره برگشتی؟! چرا بهش نگفتی چه گندی زدی؟!! هان؟؟! چرا؟! اگه می خواستی حقیقت رو بگی؛ چرا کامل براش تعریف نکردی؟!
نازنین، از خشم و عصبانیت شهاب ترسید.
ــ حالا زن من رو میترسونید. حالا به جایی رسیدی، که برای انتقام از من، سراغ زنم میری! اینجوری عذابش میدی! ولی کور خوندی...
فریاد زد:
ـــ پای کسی که بخواد مهیای منو اذیت کنه؛ قلم میکنم... شنیدی؟! پاش رو ....
برای خواندن رمان به کانال زیر سر بزنید !
https://eitaa.com/joinchat/3779199116C01bbe3e533
رمان جانم میرود
#مذهبی #هیجانی
فیلم کربلا رفتن شهید حججی دیدی؟😍
توی کانال زیر سنجاق 📎
بدو تا دیر نشد🏃🏾♂️🏃🏾♂️
👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/3779199116C01bbe3e533
🌻به نام خدا🌻
🎈سلام🎈
🎉این کانال تازه تشکیل شده🎉
🛍اینجا یه کانال دخترونه و مذهبی هست با کلی چیزای قشنگ🛍
📱استوری های مذهبی و حماسی📱
🌈والپیپر های فانتزی🌈
📃اشعار زیبا📃
📚داستان های قشنگ📚
🧕🏻پروفایل های دخترونه و مذهبی🧕🏻
💝استیکر های بامزه💝
📕 معرفی کتاب📕
😍شگفتانه های جذاب😍
✂️چالش های هنری✂️
📊نظر سنجی📊
🥇عکس و مطالب انگیزشی🥇
📖ختم قرآن📖
📿ختم صلوات📿
وکلی چیزای دیگه ...
اگه دوست دارید توی این کانال عضو بشید روی این لینک کلیک کنید
@golenargse 🌼گل نرگس🌼