eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
205 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌خد‌اگفت: خداونداعزیزترین‌بندگانت‌چه‌کسانے‌هستند؟🙃💚
بسم رب العشاق(:🌱
¦→☀️••• •‌‌‌ ⭐️این حجاب ⭐️ضمانت امنیــــت من است. خواهـر خوبم معنےآزادی رو درست متوجه نشدی🙃 آزادی یعنی: مطمئن باشےاسیر نـــ👀ـگاه ناپـاکان نیستے☺️ ادعا نمیکنیم،ثابت میکنیم بهترین هستیم •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☀️¦←
🔔 ⚠️ 🌱نــــــــــوروز در راه 🚶است! و هــمه با تمام یقین، باورش ڪرده‌ایم باور ڪرده ایــم باید روزگار را از نــــو شـــروع ڪنیــم! جامه‌هایمان نو می‌شود غبار از چهره‌ی خانه هایـــمان تڪانده می شـود! اثاثِ اضافی و از ڪار افـــتاده از رده خارج می شــــود و... اما باز هم همه باهم دلِ وامانده مان را از خاطر بُــــرده ایم یادمان رفته آنقـدر غُــــبار ڪینه و منیّت و حـسادت و .... روی دلهایـــــــــمان نشسـته ڪه اشڪ چشـممان خشڪ شده است!! آنقدر نــمازهایمان تُـند و بی روح تمام میشود ڪه رنگ آرامـش از چـهره‌مان پـــریده است آنقــدر غـــرق نـــــوروز شده‌ایم ڪه↶↶ یادمان رفته «رجـب» ماهِ دل تڪانیِ اهلِ دل زودتــر از نــوروز، دربِ خانه هایــمان را خـــواهد زد! 👌ڪمی دورِ خودمان چرخ بزنیم و فڪر ڪنیم برای اسـتقبال از نـوروزِ دلهـ♡ــایمان آماده ایـــــم؟؟!
اخه من… اخه من … گناهیی ندارم کہ… فقط دلتنگم😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۹ نان تست بر می‌دارم ،تند تند رویش خامه می‌ریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. از آشپزخانه بیرون می‌آیم و با قدم‌های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستاده‌ای و دکمه‌های پیراهن سفید رنگت را میبندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می‌ایستم و نان را سمت دهانت می‌آورم.. _ بخور بخور! لبخند میزنی و یک گاز بزرگ از صبحانه‌ی سرسری‌ات میزنی. _ هووووم! مربا!! محمد رضا خودش را به پایت می‌رساند و به شلوارت چنگ میزند. تلاش میکند تا بایستد. زور میزند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش میشود. کمی بلند میشود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می‌افتد! هر دو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشد و یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه‌ها را رها میکنی ،خم میشوی و او را از روی زمین برمی‌داری. نگاهتان در هم گره میخورد. چشم‌های پسرمان با تو مو نمیزند…محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه‌روی پنجره‌ی فولادش شفای بیماری‌ات را تقدیم زندگی مان کرد…لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانت میگیرم. صورتت را سمتم برمی‌گردانی تا باقیمانده صبحانه‌ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمی‌گرداند. اخم غلیظ و با نمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری: _ موش شدیا!! .. با پشت دست لپ‌های آویزان و نرم محمد رضا را لمس میکنم: _ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد _ نخیرم موش شده!! سرت را پایین می‌آوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _ هام هام هام هااااام….بخورم تو رو! محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزند. لثه‌های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان ریز و تیز از لثه‌های فک پایینش بیرون زده. آنقدر شیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم! _ علی!دیرت نشه!؟ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۷۰ روبه رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه‌ات میگذاری. او هم موهایت را ازخدا خواسته میگیرد و با هیجان خودش را بالا پایین میکند. لقمه‌ات را در دهانت می‌گذارم و بقیه دکمه‌های پیرهنت را میبندم. یقه‌ات را صاف میکنم و دستی به ریشت میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفس‌هایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را از روی رخت آویز بر می‌دارم و پشتت می‌ایستم. محمد رضا را روی تختمان میگذاری و او هم طبق معمول غرغر میکند.صدای کودکانه‌اش را دوست دارم زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی‌اش را به ما منتقل کند. قبا را تنت میکنم و از پشت سرم را روی شانه‌ات میگذارم… آرامش!!!! شانه‌هایت میلرزد! می‌فهمم که داری میخندی. همانطور که عبایت را روی شانه ات می‌اندازم میپرسم: _ چرا میخندی؟؟ _ چون تو این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت میچسبی! بچتم از جلو با اخم بغل میخواد. روی پیشانی میزنم اااخ_وقت! سریع عبارا مرتب میکنم. عمامه‌ی مشکی رنگت را بر می‌دارم و مقابلت می‌آیم. لب به دندان می‌گیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم: _ خب اینقدر سید ما خوبه.. همه دلشون تندتند عشق بازی میخواد سرت را کمی خم میکنی تا راحت عمامه را روی سرت بگذارم.. چقدر بهت میاد! ذوق میکنم و دورت می‌چرخم..سر تا پایت را برانداز میکنم تو هم عصا به دست سعی میکنی بچرخی! دست‌هایم را بهم میزنم: _ وای سیدجان عالی شدی!!! لبخند دلنشینی میزنی و رو به محمد رضا میپرسی: _ تو چی میگی بابا؟ بم میاد یانه؟ خوشگله؟… او هم با چشمهای گرد و مژه‌های بلندش خیره خیره نگاهت میکند. طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست! کیفت را دستت میدهم و محمد رضا را در آغوش میگیرم. همانطور که از اتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می‌افتد غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟… چیزی نمی‌پرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمی‌توانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله‌ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگر نتوانستی بروی دفاع از حرم… زیاد نذر کردی…نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سر نوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود. جلوی در ورودی که میرسی لاحول و لا قوه الا باالله می‌خوانم و آرام سمتت فوت میکنم. _ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! _ آره! استاد با عصاش!! میخندم: _ عصاشم میترسم چشم بزنن… لبخندت محو میشود: _ چشم خوردم ریحانه!.. چشم خوردم که برای همیشه جا موندم… نتونستم برم!!خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست… کمد لباسو دیدم لباس نظامیم هنوز توشه… نمی‌خواهم غصه خوردنت را ببینم. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼