🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۹
نان تست بر میدارم ،تند تند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. از آشپزخانه بیرون میآیم و با قدمهای بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستادهای و دکمههای پیراهن سفید رنگت را میبندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارت میایستم و نان را سمت دهانت میآورم..
_ بخور بخور!
لبخند میزنی و یک گاز بزرگ از صبحانهی سرسریات میزنی.
_ هووووم! مربا!!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند. تلاش میکند تا بایستد. زور میزند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش میشود. کمی بلند میشود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین میافتد! هر دو میخندیم!
حرصش میگیرد،جیغ میکشد و یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمهها را رها میکنی ،خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری. نگاهتان در هم گره میخورد. چشمهای پسرمان با تو مو نمیزند…محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبهروی پنجرهی فولادش شفای بیماریات را تقدیم زندگی مان کرد…لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانت میگیرم. صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانهات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند. اخم غلیظ و با نمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری:
_ موش شدیا!! ..
با پشت دست لپهای آویزان و نرم محمد رضا را لمس میکنم:
_ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد
_ نخیرم موش شده!!
سرت را پایین میآوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_ هام هام هام هااااام….بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزند.
لثههای صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان ریز و تیز از لثههای فک پایینش بیرون زده. آنقدر شیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_ علی!دیرت نشه!؟
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۷۰
روبه رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانهات میگذاری. او هم موهایت را ازخدا خواسته میگیرد و با هیجان خودش را بالا پایین میکند.
لقمهات را در دهانت میگذارم و بقیه دکمههای پیرهنت را میبندم. یقهات را صاف میکنم و دستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را از روی رخت آویز بر میدارم و پشتت میایستم. محمد رضا را روی تختمان میگذاری و او هم طبق معمول غرغر میکند.صدای کودکانهاش را دوست دارم زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتیاش را به ما منتقل کند. قبا را تنت میکنم و از پشت سرم را روی شانهات میگذارم…
آرامش!!!!
شانههایت میلرزد! میفهمم که داری میخندی. همانطور که عبایت را روی شانه ات میاندازم میپرسم:
_ چرا میخندی؟؟
_ چون تو این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت میچسبی! بچتم از جلو با اخم بغل میخواد.
روی پیشانی میزنم
اااخ_وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم. عمامهی مشکی رنگت را بر میدارم و مقابلت میآیم. لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم:
_ خب اینقدر سید ما خوبه..
همه دلشون تندتند عشق بازی میخواد
سرت را کمی خم میکنی تا راحت
عمامه را روی سرت بگذارم..
چقدر بهت میاد!
ذوق میکنم و دورت میچرخم..سر تا پایت را برانداز میکنم تو هم عصا به دست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم را بهم میزنم:
_ وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخند دلنشینی میزنی و رو به محمد رضا میپرسی:
_ تو چی میگی بابا؟ بم میاد یانه؟
خوشگله؟…
او هم با چشمهای گرد و مژههای بلندش خیره خیره نگاهت میکند. طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضا را در آغوش میگیرم. همانطور که از اتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان
میافتد غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟…
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میلهی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی دفاع از حرم…
زیاد نذر کردی…نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سر نوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود. جلوی در ورودی که میرسی لاحول و لا قوه الا باالله میخوانم و آرام سمتت فوت میکنم.
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ آره! استاد با عصاش!!
میخندم:
_ عصاشم میترسم چشم بزنن…
لبخندت محو میشود:
_ چشم خوردم ریحانه!..
چشم خوردم که برای همیشه جا موندم…
نتونستم برم!!خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست…
کمد لباسو دیدم لباس نظامیم هنوز توشه… نمیخواهم غصه خوردنت را ببینم.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۷۱
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات…
بس بود گریه های دردناکت…
سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند…
همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم…
_ علی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی…
خدابرات خواسته…
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!….
حتمن صلاح بوده!
اصلن…اصلن…
به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش…
_ اصلن… تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی…
مدافع زندگیمون!…
مدافعِ …
اهسته میگویم:
_ من!
خم میشوی و تا پیشانیام را ببوسی که محمد رضا خودش را ولو میکند در آغوشت!!
میخندی:
_ ای حسود!!!….
معنادار نگاهت میکنم:
_ مثل باباشه!!
_ که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم را پایین میاندازم…
یکدفعه بلند میگویم:
_ وااای
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمتآخر
علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
_ عجب استادیام من!خدا حفظم کنه…
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی و نگاهم پشتت میماند…
چقدر در لباس جدید بینظیر شدهای..
سید خواستنی من!
سوار ماشین که میشوی. سرت را از پنجره بیرون میآوری و با لبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیز دل!
یاد یک چیز میافتم…
بلند میگویم:
_ ناهار چی درست کنم؟؟؟…
از داخل ماشین صدای بمت به گوش میرسد:
_ عشق!!!!…
بوق میزنی و میروی…
به خانه برمیگردم ودر را پشت سرم میبندم.
همانطور که محمدرضا را در آغوشم فشار میدهم سمت آشپزخانه میروم.
در دلم میگذرد حتما دفاع از زندگی!
#پایان🙃🌸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
سلام♥️
خوبین؟
لطفـا نظرتـونــــ دࢪموࢪد رمـانــــ بـدیـد♥️🌻 ✨😊
https://eitaa.com/hadidsaz
آیدےمدیر🌻⃟💖
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
سلام♥️ خوبین؟ لطفـا نظرتـونــــ دࢪموࢪد رمـانــــ بـدیـد♥️🌻 ✨😊 https://eitaa.com/hadidsaz
لطفا لگر پیشنهادی درمورد رمان بعدی دارین بگید✨😊