eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
207 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عشق گمنام پارت ۵۷ آرمان درحالی که داشت از آزمایشگاه بیرون می آمد مارا نگاه میکرد . رفته بود جواب آزمایش را بگیرد علی اقا خواست بره که آرمان نذاشت بره گفت خودم میرم . کم کم رسید طرف ما چهرش غمگین بود رو کرد به علی گفت : علی داداش مثل اینکه نمیشه خواهرم رو بدم دستت . بعد ررو کرد به منو گفت : آوا سوار ماشین شو میریم خونه . علی آقا سریع جواب آزمایشو از آرمان گرفت نگاهش کرد .آرمان هم شروع کرد به خندیدن . مامان : آرمان خجالت بکش الان چه وقت شوخیه . وای داشت قلبم میومد تو دهنم دلم میخواست آرمان رو تیکه تیکه کنم 😩 علی آقا یه نگاه وحشت ناک به آرمان کرد که آرمان ساکت شد . بعد هم علی آقا خندید .فقط من نمیخندیدم این وسط .. بالاخره بساط خنده تموم شد خاله فیروزه: علی مادر الان دیگه بریم محضر . علی :بریم . همگی سوار ماشین ها شدیم راه افتادیم طرف محضر . &قلبه ؟؟ من: قبله . الان دیگه منو علی اقا به هم محرم شدیم . احساس خاصی داشتم هنوز باورم نمیشد . علی آقا دستمو گرفت آروم طوری که من نشنوم گفت: دیگه مال خودم شدی ولی من شنیدم 😊 از محضر اومدیم بیرون خاله فیروزه گفت : شما دوتا برین یکم بگردین ما میریم . علی آقا :باشه از اون ور هم آرمان سویچ ماشین رو داد علی گفت ما با این ماشین میریم شما دو تا هم با اون ماشین برین . وقتی مامان و...رفتن علی رو به من گفت: خب بانو جان سوار شین که بریم یه جای خوب . از لفظ بانو جان احساس خوبی بهم دست داد . سوار شدیم وعلی هم ماشین رو روشن کرد راه افتاد . علی :خب کجا بریم ؟ اروم گفتم : نمیدونم ‌. علی : گلزار شهدا چطوری به دفعه از دهنم پرید:عالیه علی نگاهی بهم انداخت بعد اروم اروم خندید . دیگه هیچی نگفت. صدای گوشیم سکوت ماشین رو شکست ین شماره ی ناشناس بود جواب دادم من:الو بفرمایید ؟ &سلام خوبی آوا خانم. من:شما؟ &من شروین هستم . گوشی رو سریع قطع کردم که علی فهمید گفت :کی بود ؟ من: هی...چ.ی اشتباه گرفته بود . علی : اها ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۵۸ اامرروز هم تموم شد خیلی خوب بود به غیر از اونجایی که شروین باقری زنگ زد . علی اقا واقعا مهربون بود الان میتونم بگم عاشقش شدم . امشب بابا ،عمو باهم صحبت کردن عقد و عروسی قرار شد باهم برگزار بشه . برای دوهفته ی دیگه که بتونیم بین این دوهفته رو خرید ههای لازم رو انجام بدیم . امشب ویدا بهم گفت : که به سارا گفته سارا هم الان چند روزی میشه موبایلش خاموشه . دوست نداشتم اینجوری بشه ...ولی دل رو میشه چیکار کرد ؟؟؟؟ لحظه شماری میکنم برای دو هفته ی دیگه . خواستم لامپ رو خاموش کنم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاه کنم ببینم کیه جواب دادم & الو سلام آوا جان من:شما &شروینم دیگه .شنیدم با اون پسره پاسداره نامزد کردی . ببین آوا به نفعته که ولش کنی وگرنه کاری میکنم که .... من: چی میگی تو لطفا دیگه مزاحمم نشو . تماس رو قطع کردم شماره رو هم مسدود کردم . دراز کشیدم روی تخت خدایا این شروین از جونم چی میخواد آخه . فکراش مدام میومد توی ذهنم . اگه واقعا کاری کنه چی ؟ به هر بدبختی بود فکرای مزاحم رو دور کردم .وبه خواب رفتم . صبح با صدای اذان بیدار شدم . رفتم پایین وضو گرفتم اومدم بالا نمازمو خوندم دوباره خوابیدم . *** صبح حس کردم که یکی داره ته پامو قلقلک میده نمیذاشت بخوابم کسی بجز آرمان همچین کاری رو نمی کرد بخاطر همین گفتم :آرمان ولم کن، میخوام بخوابم . صدای نیومد باز شروع کرد به قلقلک دادن این دفعه گفتم :آرمان میزنمت . & بیا بزن صدای آرمان نبود سرم رو از زیر پتو آوردم بیرون با علی روبه رو شدم یه جیغ زدم و دوباره رفتم زیر پتو گفتم : ترو خدا علی اقا برین بیرون من روسری ندارم تو رو خدا برین . علی اقا خندید گفت:باشه بابا چرا قسم میدی بعد هم من که نامحرم نیستم . هیچی نگفتم . از صدای بسته شدن در فهمیددم علی اقا رفته بلند شدم لباسام رو عوض کردم رفتم پاییین . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۵۹ (روز عقد) امروز روز عقد وعر...بود از دیشب تا صبح نخوابیدم از بس استرس دارم . نمیدونم از صبح که پا شدم چرا یه دلشوره دارم همش منتظر یه اتفاق ام . علی اومد کنارم گفت: خب اماده ای بریم ؟، من:اره قرار بود علی منو برسونه آرایشگاه . سوار ماشین شدیم که علی گفت: آوا از صبح حس میکنم منتظر یچیزی هستی چیزی شده؟، من: نمیدونم چرا دلم شور میزنه . علی:به دلت بد راه نده خیره ان شالله . رسیدیم آرایشگاه علی: هرموقع که تموم شد بهم زنگ بزن بیام دنبالت . من: باشه خداحافظ علی :خداحافظ از پله های آرایشگاه رفتم بالا تا به خودت اتاق رسیدم .آرایشگر خوش برخوردی بود :،سلام به به خوش اومدین . من: ممنون آرایشگر:بیا عزیز بشین اینجا که من وسایل هارو آماده کنم . نشستم روی صندلی بعد از چند دقیقه گفت:من این آینه رو بردارم که آخر سر خودت رو نگاه کنی .😁 * خودم رو توی آینه نگاه کردم واقعا خودم بودم ؟؟؟ فکر نکنم .خندم گرفته بود .آریشگره گفت :من تاحالا عروس به این خوشگلی ندیده بود داماد بیهوش نشه خوبه . گوشیم رو برداشتم زنگ زدم به علی بعد از چند دقیقه جواب داد علی:بله خانم من:علی تموم شد کی میایی؟ علی:الان میام عزیزم یه ۲۰دقیقه دیگه اونجام . من:باشه . علی دقیقا راس بیست دقیقه اومد . تا منو دید چشماش دقیقا اینجوری شد😍 بعد هم شنلمو قشنگ اورد پایین که اصلا هیچ جارو نمیدم . توی ماشین بودیم که علی گفت بعد از جشن آرایشت رو پاک کن لباسات رو عوض کن بیا باهم بریم جایی . من:‌کجا ؟ علی :سورپرایزه . خندیدم که علی گفت:خنده هاتم قشنگه ها . قند توی دلم آب شد . **. علی:رسیدیم . همه دست میزدن خاله فیروزه نقل میپاشید . رفتیم داخل نشستم روی مبلی که گذاشته بودند علی هم نشست کنارم . علی:شنلتو در نیار الان عاقد میاد . من:باشه ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۶۰ بعد از چند دقیقه عاقد به همراه چند نفر دیگر آمدند داخل . بعد یه صلوات شروع کرد به خواندن خطبه عقد . عاقد :.......عروس خانم آوا محمدی فرزند حسین آیا وکیلم شمارو به عقد دائم اقای علی حسینی فرزند حسین در بیاورم ؟ ویدا:عروس خانم دارن دعا میکنن عاقد:برای بار دوم ............عروس خانم وکیلم ؟ ویدا: عروس دارن سوره ی نور میخونن عاقد:..........عروس خانم وکیلم ؟ من: اعوذبا الله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم ،،با اجازه ی امان زمانم بزرگترها بله . با گفتن بله من همه صلوات فرستادن .بعد هم علی آقا بله گفت . قرار شده بود که عروسیمون بدون هیچ گناهی انجام بشه واز هیچ موسیقی وحتی ملایم هم استفاده نشه . وقتی که عاقد رفت علی شنلمو در آورد آروم لب زد چه خوشگل شدی . سرم رو گرفتم پایین چیزی نگفتم . علی هی با دستمال داشت عرقای پیشونیش رو پاک میکرد منم بودم باید پاک میکردم بین این همه خانم علی هم که ... علی آروم در گوشم گفت: آوا جان من دیگه برم طرف آقایون . خندیدمو گفتم : برو که از خجالت آب نشدی . یه لبخند زدو بلند شد . بعد از رفتن علی ویدا سریع اومد جای گرفت گفت: سارا رو ندیدم فقط مامانش اومده. هیچی نگفت فقط سری تکون دادم که ویداگفت: علی واسه چی اینقدر زود رفت؟ من: بابا آقامون خجالتین 😂 اینجا هم بود ندیدی نزدیک بود گردنش بشکنه . ویدا هم خندیدو گفت : زدی تو خال آره دیدم یه چند بار هم خواستم بهش بگم که یادم رفت . *** من: علی الان من میرم خونه خودمون تو هم برو خونتون لباسای مجلسیتو عوض کن که بریم . علی : ای به روی چشم . هنوز بعضی از فامیلا داخل تالار بودن که منو علی طوری که کسی نفهمه سوار ماشین شدیم فقط به ویدا گفتم . علی :بیا رسیدیم تا یک دقیقه دیگه همینجا باشی ها . خندیدمو گفتم: سعی خودمو میکنم . درو باز کردم پیاده شدم رفتم داخل خونه . با این لباس پف وپفی نمیشد پیاده رفت گشت مجبور بودم عوضش کنم .با یه لباس بیرونی عوضش کردم بعد هم رفتم دست شور آرایشمو پاک کردم روسریم رو هم سرم کردم دنبال یه گیره میگشتم که بزنم به روسریم . ندیدمش داشتم کشو هارو نگاه میکردم که یکدفعه جعبه ای رو دیدم .برشداشتم بازش کردم وای این ساعته اس .یه لبخند زدمو گفتم : خدا حکمتتو قربون . یه گیره هم داخل همون کشو بود برداشتم باهاش روسریم رو درست کردم . چادرم رو هم سرم کردم رفتم پایین . علی داخل کوچه به ماشین تکیه داد بود رفتم طرفش منو دید گفت: از یک دقیقه گذشت که خانم ادامه دارد .....🥀 نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۶۱ خندیدمو گفتم : کدوم خانمی رو دیدی که توی یک دقیقه آماده بشه که من دومیش باشم ؟ علی خندیدو دستم رو گرفت گفت: بیا بریم همونجایی که میخواستم ببرمت . من: بریم . پیاده راه افتادیم همونجایی که قرار بود علی ببرم . تقریبا رسیده بود به پارکی که علی گفت: آوا اگه شوهرت مدافع حرم باشه خوبه؟ منظور حر فش رو نفهمیدم واس همینم گفتم: یعنی تو الان میخواهی بگی مدافع حرمی ؟ علی یه لبخند ملیحی زدو گفت: آره دلم هری ریخت گفتم: واقعنی؟ لپمو کشید گفت: آره .. من: علی یعنی ققراره بری سورریه؟ علی: آره ،بالاخره جوااب منو ندادی؟ من: خوب که هست ولی خیلی سخته . علی : آوا ، اگه بهت بگم من اسممو نوشتم جز اعزامی های سوریه میزاری برم . این دفعه دیگه نمیدونستم چیکار کنم علی چند ساعت بعد عقد مون داره میگه :میخواد برع سوریه ؟ با قاطعیت گفتم:نه علی یه نگاهی بهم کردو ولی چیزی نگفت . بحسو خودش جمع کردو گفت : اون چیه دستت؟ نگاهی به جعبه انداختمو گفتم :ببینش ببین میفهمی کجا دیدیش . علی جعبه رو از دستم گرفت بازش کرد یه نگاه دقیقی بهش انداخت گفت : نه من: داخل ساعت فروشیه .... علی دوباره فکر کردو گفت: عه راست میگی که میخواستم بخرمش که یه خانمی اون رو خرید .نکنه اون خانم تو بودی ؟، خندیدمو گفتم : آره خودم بودم ‌. علی با حالت اخمویی گفت: ساعت مردونه رو واسه کی خریدی؟ من: اون موقع خریده بودم که بدمش تو از کانادا اومده بودی ،ولی نشد که بدمش تو . علی اخمش بیشتر شد گفت: چشمم روشن ساعت به این شیکی رو میخواستی بدی به یه نامحرم ؟ اونم واسه پسر همسایه ؟ من: خب ندادم که . علی :، معلومه چون خدا نخواست تو بدی به یه نامحرم .بعد هم اگه تو اون روز به من این ساعتو میدادی خندیدو گفت: بهت قول نمیدادم که ندازمش دور😂 من: خدارو شکر که حکمتشو فهمیدم . علی : میدونستی چقدر دوستت دارم ؟ من: نه چقدر؟ علی : به اندازه ی نفرتم به داعش دوستت دارم ❤ سرخ شدم . سرمو گرفتم پایین ،علی خندش گرفت گفت :الان دیگه این ساعت مال منه ؟ من: اره دیگه 😌 علی : بیا از اینجا رد بشیم بریم اون طرف خیابون که یه بستی برات بگیرم کیف کنی . ادامه دارد ...🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
5 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ♥️
🦋⃟📸 چگـونہ‌جـآن‌ندهـدعاشـقےڪہ‌دلـتنگ‌اسـت؟! کسـےڪہ‌بـآغـمِ‌دورۍمـدام‌درجـنگ‌اسـت💔!•• @Defenderp
🌸🍃 یه‌هواپیما‌ رو در نظر‌ بگیرین وقتی‌ میخواد‌ بشینه؛ اگه‌ باند‌ آماده‌ نباشه‌ نمیتونه‌ بشینه هۍ ما چراغ‌ میزنیم‌ میگیم: ...! میگه‌ بابا باند آماده‌ نیست! کثیفه💔 باند رو تمیزکُن، من شوقم به ظھور از تو بیشتره... اللهم عجل لولیک الفرج👀 @Defenderp
✨🦋 ____________________ من‌ازشوقش‌زمین‌خوردم ولی‌مولا‌بلندم‌کردهمیشه‌ یاعلی گفتم،علی‌از‌جا‌بلندم‌کرد @Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان عشق گمنام پارت ۶۲ داشتیم از خیابان خلوت رد میشدیم که یک آن علی مرا پرت کرد به عقب و یه ماشین با سرعت زیاد علی را زیر گرفت . نمی دانستم چیکار کنم مات مبهوت به علی نگاه میکردم که روی زمین افتاده ودر غرق خون . * یک دفعه به خودم آمدم و سریع دوییدم طرف علی کنارش نشستم . من: علی ،علی ، صدامو میشنوی علی چشمانش بسته بود .وصدای من را نمیشد کم کم چند نفری دورمان جمع شدند . یکیشان زنگ زد اورژانس . من: علی تروخدا پاشو ،علی . چشمانم پر از اشک شد ولی اجازه باریدن ندادم . بالاخره بعد از دقایقی بعد آمبولانس امد . بالاخره با اسرار های خودم همراهشان رفتم . همش به صورت غرق در خون علی نگاه میکردم . خدایا چرا ...... گوشیم رو در آوردم که زنگ بزنم به آرمان که با پیامی روبه رو شدم ( گفتم که دور این علی آقا رو خط بکش نکشیدی ) تنها چیزی که یادم آمد شروین باقری بود . خدا لعنتت کنه . دوباره نگاهی به علی کردم واینبار اشک هایم با سرعت بیشتر شروع کردن به ریختن همش تقصیر من شد که علی این طور شد . آرام آرام اشک می ریختم کهه یکی از پرستارا پرسید :باهاشون چه نسبتی دارین؟؟ با حالتی بغض دار گفتم:همسرشونم . پرستار:با کسی دشمنی چیزی داشتین ؟ چون قشنگ معلومه کسی از قصد زده . گریه کردم چیزی نگفتم . نمی‌توانستم صحبت کنم بخاطر همین پیام کوتاهی به آرمان دادم گوشی را خاموش کردم . ،****** آرمان را دیدم که از در بیمارستان به همراه خاله فیروزه ،مامان،بابا.و..... وارد بیمارستان شد . آمد طرف من گفت:آوا چی شد . گریه کردمو گفتم : آرمان بدبخت شدم . آرمان :درست حرف بزن ببینم . همان موقع آقای دکتر ازاتاق علی امد بیرون به طرفش رفتم . عینکش را بالا و پایین داد گفت : متاسفم بیمارتون حالتی خوبی ندارد . یا باید بگم که رفتن تو کما . پاهایم سست شد دستم را به دیوار گرفتم ویدا متوجه حالم شد آمد کمکم دستم را گرفت ونشاندم روی صندلی . ادامه دارد .......🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۶۳ * الا دقیقا حدود یک هفته از آن تصادف لعنتی میگذره . پلیس ها هم در به در به دنبال مقصر این قضیه میگردن . و همین طور شروین باقری انگار آب شده رفته زیر زمین . علی هم که انگار قصد بهوش امدن ندارد . دکتر میگوید : مشکلی نداردولی واز نظر هوشی ........اگر بهوش هم بیاید ممکنه حافظه اش را از دست بدهد . خدایا چرا باید دقیقا چند ساعت بعد از عروسیم همچین اتفاقی بیوفد . خدایا علی من قرار بود پاسدار عمه زینب بشه .خدایا اگه علی بهوش بیا دیگه مخالفت نمیکنم . خودم همراهیش میکنم .خدایا ..... ** مثل همیشه بالا سر علی در حال خواندن قرار بودن که صدای اذان بلند شد . قران را بوسیدم گذاشتم روی میز کنار تخت خودم هم از اتاق بیرون آمدم . وبه طرف نماز خانه راه افتادم .طی این چند روز فقط یک بار به خونه رفتم خانواده ام اسرار داردند که حداقل روزی یکی دوساعت بیایم خانه .ولی نمیتوانم ... نمازم را خواندم این دفعه متوسل شدم به خود بی بی زینب ،بی بی جانم صدامو میشنوی بی بی جان ،میشه کمکم کنی ،بی،بی جان اگه علی بهوش بیاد دیگه نمیگم نرو سوریه ،خودم همراهش میشم ،. بی بی جان علی من حقش نیست اینجوری بره .... با چشم هایی قرمز از نماز خانه آمدم بیرون . مامان،آرمان، خاله فیروزه را دیدم . آرمان هی راه میرود ،خاله هم گریه میکند ترسیدم نکند اتفاقی برای علی افتاده . قدم هامو تندتند تر کردم تا رسیدم به آرمان من:آرمان چی شد ؟ آرمان با حالتی درمونده گفت: نمیدونم موقعی اومدیم دکترا بدو بدو رفتن داخل پرده رو هم کشیدن . نفهمیدم چی شد محکم دستم رو به شیشه میزدم تا جوابم رو بدهد . دیگر خسته شدم ،وفقط اشک میریختم . بالاخره دکتر از اتاق آمد بیرون اولین نفری که به سمتش رفت من بودم ادامه دارد .....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۶۴ من:دکتر چی شده . دکتر: بیمار بهشون اومدن ولی... خوشحال شدم ولی نمیدانم چرا دکتر زیاد خوشحال نبود بخاطر همین گفتم :ولی چی... دکتر: بیمار فعلا چیزی رو به یاد نمیارن. من:یعنی چی؟ دکتر: بیمار به احتمال زیاد حافظه شونو از دست دادن . انگار دنیا روی سرم خراب شد ، دستم رو گرفتم به شیشه وبه علی نگاه کردم .یعنی منو نمیشناسه غیر ممکنه نشناسه . خاله فیروزه: دکتر میشه بریم داخل اتاق ؟ دکتر : میشه ولی زیاد ازش سوال نکنین .چون تازه بهشون اومده و..... آرمان ،بابا وعمو را خبر کرده بود بیان بیمارستان . عمو روبه من گفت:بابا جان اول تو برو که میدونم منتظری . من: میشه اول شما برین من آخر از همه برم ؟ عمو بابا مامان و.... تک به تک رفتن . تا بالاخره نوبت به من رسید رفتم داخل . تا من وارد شدم علی نگاهی به من مرد گفت : شما دیگه کی هستی حتما تو دیگه میخواهی بگی زنمی ؟ از حرف علی بغضم گرفت یعنی منو نشناخته . چشمامو بستم آروم گفتم : آره من خانومتم . علی نگام کرد ولی هیچی نگفت : گفت من هیچی یادم نمیاد خواهشا برین بیرون .... من: علی تو واقعا منو نمیشناسی ؟، علی تو چشمام نگاه کرد گفت: نه این نه قلبمو آتیش زد نتونستم خودمو کنترل کنم گفتم ؛من همونیم که به اندازه ی نفرتت به داعش دوستش داشتی علی . علی انگار که کلافه شده باشه گفت: خانم محترم من چیزی یادم نمیاد وهیچ حسی به شما ندارم . بازم دنیا رو سرم خراب شد .با درموندگی کامل نگاهش کردم رفتم بیرون . تا از در اومدم بیرون اشکام سرازیر شدن . ادامه دارد ...🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۶۵ خاله فیروزه مامان با حالت خیلی نگرانی نگاهم میکردن . خاله فیروزه: نگران نباش خاله ان شا الله همه چی درست میشه . آرمان رو دیدم که داره از اون ور میاد طرف ما . رسید به همون گفت: دکتر گفته خاله ،عمو حسین ، آوا برین داخل اتاقش کارتون داره. بعد از اتمام حرفش بهم یه نگاهی کرد ،سرش رو انداخت پایین .... آرمان همیشه توی همچین مواقعی کمکم میکرد ولی الان از دستش کاری برنمیاد . ،،،،،،،،،،،،،،، با خاله ،عمو راه افتادیم طرف اتاق دکتر . عمو در زد . دکتر :بفرمایید داخل . داخل اتاق شدیم ،دکتر با دستش به صندلی هایی که بود اشاره کرد . چون دوتا صندلی بیشتر نبود .مجبور بودم وایستم . عمو حسین : آوا ،دخترم تو بیا بشین حالت خوبب نیست . من:: نه عمو جان من همینجوری راحتم. عمو دیگه هیچی نگفت دکتر هم شروع کرد به حرف زدن : ...............ً..وبیمار شما به سرش ضرب زیادی خورد وباعث فراموشی شد . عمو : دکتر حافظش برمیگرده ؟😔 دکتر :امیدتون به خدا باشه ،معلوم نیست کی برگرده ،شاید دو ساعت دیگه دو ماه دیگه ، دوسال دیگه ..... ویا شایدم برای همیشه . با فکر اینکه برای همیشه منو نشناسه . حالت بدی بهم دست داد . عمو: میشن ببریمش خونه؟ دکتر: البته فقط یه امشب رو بمونه . وفردا میتونید ببرینش ،فقط فردا رو با ویلچر ببرینش ، خودش بعدا کم کم میتونه راه بره و از نظر همچی خوب بشه ،فقط هفته ای یک بار به بیمارستان بیایین تا وضعیتش چک بشه . از گذشته اش بگین شاید کمی چیزی یادش بیاد ،زیاد نگین ،چون ممکنه فشار زیادی بهش بیاد . از اتاق دکتر که اومدیم بیرون . نمیدونستم چه حالی دارم .میترسیدم دیگه حافظش برنگرده . **** من : حضرت زینب بی بی جان یادتونه من علی رو از شما خواستم ؟ گفتم اگه بهوش بیاد خواست بره سوریه خودم همراهیش میکنم ، بی بی جان بهوش اومد ولی کسی رو نمی شناسه خودت یکاری کن حافظش برگرده . باز اشکام سرازیر شدن . یه سجده رفتم ،جانمازمو جمع کردم گذاشتم روی میزم خودم هم رفتم طرف تختم ‌.دیشب به اجبار خانواده مجبور شدم بیام خونه . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
رمان عشق گمنام پارت ۶۶ دراز کشیدم گوشیم رو برداشتم . رفتم داخل مخاطبین ،روی اسم سپاهی خودم کلیک کردم . گوشی رو گذاشتم دم گوشم ، در عین ناباوری دیدم داره بوق میخوره ، منتظر شدم تا کسی جواب بده . وبازم در عین ناباوری کسی جواب داد . & بله ؟ علی بود ،آب دهنمو قورت دادم .ولی هیچی نگفتم علی: نمیدونم کی پشت خطه ولی بدونین من هیچکسو نمیشناسم . من:سلام . علی : شما کی هستین ؟ من: من خانومتونم . سکوت کرد بعد با حالت عصبی گفت: همون خانمی که .... خانم هزار بار گفتم من کسیو نمیشناسم . وبعد صدای بوق ممتدد . من:😢😭 ‌اایندفعه شماره ی ویدا رو گرفتم .بعد از چهار بوق صداش توی گوشی پیچید: الو من:ویدا خواب بودی؟منو ویدا: تازه بیدار شدم میخواستم برم نماز بخونم . بدون مقدمه گفتم : گوشیه علی چرا دست خودشه؟ ویدا : مامان دادتش گفت عکسا رو نگاه کن ببین چیزی یادت میاد . من:اها ویدا:چ....را گوشی رو قطع کردم .گذاشتم روی پا تختی . **** مامان: آوا آقا حسین اومده بیا برو . من:الان میام . چادرم رو از روی صندلی برداشتم ،رفتم پایین روبه مامان گفتم :مامان شما میری خونه خاله ؟ مامان:آره . من:خداحافظ یاعلی چادرم رو توی حیاط سرم کردم از در اومدم بیرون . ماشین عمو حسین کمی جلوتر از در خونمون پارک بود رفتم طرفش در عقب رو باز کردم و سوار شدم : سلام عمو عمو:سلام بابا جان . قرار بود منو عمو بریم علی رو از بیمارستان بیاریم . عمو: بابا جان امیدت رو از دست نده ،ان شا الله همچی درست میشه . به آرامی گفتم :ان شا الله . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 @Defenderp
5 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ🌈
●●🥀 ‏درگیرشدن‌به‌عشق‌ارباب تنهاچیزیست‌که‌جز‌خودش‌درمانی‌ندارد(:🖤!' 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌@Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم اللھ🌸 -رمان جانم میرود 🌱 نازنین ، که از حضور شهاب، شکه شده بود؛ آرام آرام به عقب رفت و یک مانتو و شال سرش کرد. پارتی، دخترانه بود. دخترها با دیدن تیپ شهاب و محسن با فکر اینکه پارتی لو رفته، با جیغ و داد؛ به طبقه بالا رفتند. شهاب، به سمت نازنین رفت. نازنین به عقب برگشت و نیشخندی روی لبش جای گرفت. ــ میدونستم برمیگردی پیشمـ... شهاب، با عصبانیت، نگاهی به نازنین انداخت. ــ الان کارت به جایی میرسه میری سراغ زنم؟!!!!! چرا لالمونی گرفتی...؟!!! نازنین، دوست نداشت، از خودش ضعفی نشان بدهد. ــ من فقط می خواستم بهش حقیقت رو بگمـ... شهاب با اخم به نازنین نزدیک شد و با عصبانیت غرید: ــ حقیقت رو بگی؟! کدوم حقیقت؟! حقیقت اینکه عوضی تر از تو، پیدا نمیشه؟! خجالت نمیکشی بعد اون گندکاریت! دوباره برگشتی؟! چرا بهش نگفتی چه گندی زدی؟!! هان؟؟! چرا؟! اگه می خواستی حقیقت رو بگی؛ چرا کامل براش تعریف نکردی؟! نازنین، از خشم و عصبانیت شهاب ترسید. ــ حالا زن من رو میترسونید. حالا به جایی رسیدی، که برای انتقام از من، سراغ زنم میری! اینجوری عذابش میدی! ولی کور خوندی... فریاد زد: ـــ پای کسی که بخواد مهیای منو اذیت کنه؛ قلم میکنم... شنیدی؟! پاش رو .... برای خواندن رمان به کانال زیر سر بزنید ! https://eitaa.com/joinchat/3779199116C01bbe3e533 رمان جانم میرود
فیلم کربلا رفتن شهید حججی دیدی؟😍 توی کانال زیر سنجاق 📎 بدو تا دیر نشد🏃🏾‍♂️🏃🏾‍♂️ 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/3779199116C01bbe3e533
🌻به نام خدا🌻 🎈سلام🎈 🎉این کانال تازه تشکیل شده🎉 🛍اینجا یه کانال دخترونه و مذهبی هست با کلی چیزای قشنگ🛍 📱استوری های مذهبی و حماسی📱 🌈والپیپر های فانتزی🌈 📃اشعار زیبا📃 📚داستان های قشنگ📚 🧕🏻پروفایل های دخترونه و مذهبی🧕🏻 💝استیکر های بامزه💝 📕 معرفی کتاب📕 😍شگفتانه های جذاب😍 ✂️چالش های هنری✂️ 📊نظر سنجی📊 🥇عکس و مطالب انگیزشی🥇 📖ختم قرآن📖 📿ختم صلوات📿 وکلی چیزای دیگه ... اگه دوست دارید توی این کانال عضو بشید روی این لینک کلیک کنید @golenargse 🌼گل نرگس🌼