رمان عشق گمنام
پارت ۷۰
****
من:آرمان میتونی منو برسونی ؟
آرمان:کجا ؟
من:حسینیه بسیج چند روز پیش خانم ستوده بهم زنگ زد گفت برم . میخوام امروز برم شاید روز های دیگه نتونم برم .
آرمان : باشه ،تو برو بیرون منم چند دقیقه دیگه میام .
طبق گفته ی آرمان میام بیرون ،در کوچه رو باز میکنم که با علی روبه رو میشم ، علی هم از خونه اومده بیرون به کمک عمو حسین .
عمو حسین مرا میبینه ،
جلوتر میروم : سلام عمو
عمو:سلام باباجان .
من:کجا میرین عمو؟
عمو: علی هوس بیرون رفتن کرده .
نگاهی به علی می اندازم ، مرا نگاه میکند .
آرام سرم را پایین می اندازم به نشانه ی سلام .او هم همین کار را انجام میدهد .
صدای آرمان را میشنوم که میگوید : آوا بریم .
آرمان هم به نزدیک ما می آید .
ارمان:به به اقا علی چخبر؟
علی : تو که خودت میبینی خبری نیست .
عمو: شما کجا میرین ؟
آرمان : این آوا خانم میخواد بره حسینیه منم باید برسونمش .از اون ورم برم حوزه که امتحان دارم .
عمو: ما هم این علی آقا هوس بیرون رفتن کرده ،با اینکه خیلی کار داشتم مجبور شدم ببرمش کمی هوا بخوره .
نفهمیدم چی شد که گفتم : اگه شما ها سرتون شلوغه برین من هم میرم حسینه علی هم همرام میبرم ،علی نیره قسمت برادران ،منم میرم قسمت خواهران .
این را که گفتم علی یه نگاهی به من کرد ، که از گفتنم پشیمون شدم .
عمو: اره فکر خوبیه و.......
آرمان : پس آوا خانم ،با ماشین خودت برو .
من:باشه .
عمو رفت ،آرمان هم رفت من موندم علی وسط کوچه .
سرم رو بالا گرفتم گفتم : همینجا وایسا تا من برم سویچ ماشین رو بیارم بریم .
بدون اینکه بزارم حرفی بزنم سریع رفتم .
داخل خونه سویچ رو از جا سویچی برداشتم اومدم بیرون .
ماشین رو از پارکینگ اوردم بیرون رفتم طرف علی .
شیشه رو دادم پایین گفتم : علی جان سوار شو .
علی اخم ریزی کرد در رو باز کرد سوار شد .
****
در طول مسیر همش سکوت بود ،خودم هم خسته شدم خواستم دستمو ببرم طرف ظبط که علی گفت : چرا همچین پیشنهادی دادین ؟؟؟؟؟؟؟؟
دستم رو عقب کشیدم گفتم : کاره بدی کردم ؟
علی پوفی کشید گفت: بله ،مگه من هزار بار به شما نگفتم کاری به من نداشته باشید ، من حتی به شما هم گفتم هیچ حسی بهتون ندارم . گذشته رو هم لطفا فراموش کنین ،من الان چیزی یادم نمیاد .
شمرده شمرده گفت : من به شما حسی ،حسی ندارم ،خانم محترم .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
@Defenderp
رمان عشق گمنام
پارت ۷۱
از حرف های علی این دفعه بغضم نگرفت ،دوست داشتم فریاد بزنم ،صدامو بردم بالا گفتم : چطور گذشته رو فراموش کنم ؟هان چطور؟
علی تو چطور به من میگی حسی بهم نداری در صورتی که چند دقیقا قبل از اینکه تصادف کنی بهم گفتی به اندازه نفرتم به داعش دوست دارم .
با ش میخواهی فراموشت کنم؟ باشه فراموشت میکنم .
سرعت ماشین رو زیاد تر کردم .
علی از رفتارم تعجب کرده بود اینو از اینکه قشنگ خیره شده بود بهم حس کردم .
****.
ماشین رو نگه داشتم گفتم: رسیدیم .
پیاده شدم منتظر علی موندم که اونم پیاده بشه .
همراه هم وارد حسینیه شدیم .همه ی بچه ها مشغول انجام کاری بودن ،خانم ستوده با دیدنمون اومد طرفمون .
خانم ستوده: سلام آوا خانم .
من:سلام .
نگاهی به علی کردو گفت: سلام ،شما فکر کنم علی آقا باشین .
علی جواب سلامش رو داد گفت: بله .
یه لحظه از رفتارم داخل ماشین پشیمون شدم .من نمیتونم فراموش کنم .
خانم: آقا رضا بیا اینجا
اقا رضا مسئول بسیج برادران بود ،اومد طرفمون گفت :بله ؟
خانم : علی اقا رو به طرف بقیه برادران راهنمایی کن .
علی اقا رضا ازمون جدا شدن ،روبه خانم ستوده گفتم :خانم ستوده من چیکار کنم ؟
خانم : خب شما این پرچمارو همراه با یکی از بچه ها قسمت خواهران نصب کن .
من:چشم .
به طرف پرچم ها رفتم ، الهه رو دیدم که بیکار یه گوشی نشسته .صداش زدم :الهه بیا کمک من .
الهه نگاهی بهم کرد با لبخند همیشگیش اومد طرفم .
الهه: بله ؟
من:بیا این پرچمارو نصب کنیم .
الهه:باشه .
**
بالاخره کار های حسینیه تموم شد .
منتظر علی وایستاده بودم . که ....
ادامه دارد......🥀
نویسنده فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
@Defenderp
1_1203449014.mp3
4.87M
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
مداحیویژهشهادتامامرضا(؏)🥀
خوابوخوراڪ منمشھداربابہ💔
حاجمهدۍرسولۍ🎤
#امام_رضا
#دختران زهرا
@Defenderp
1_1205726946.mp3
12.77M
حسین میگہ حسن..
زینب میگہ حسن💔
حسین میگہ حسن..
زینب میگہ حسن💔
#دختران زهرا
@Defenderp
•°~🕌
آرزوشدهمشهدهم..
لکزدهدلاموناما..
کسینیستکهمارویهحرمببره..💔!
﴿#بازهمجاموندیم..﴾
﴿#مشهد﴾
@Defenderp