eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
200 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
سلامممممممم😊 یلداتون مبارکککککک🥰🥳🎉🎊 زهࢪا؁(◍•ᴗ•◍) @Defenderp
🌱 . . چادرم رامحکم تر میگیرم 😌 وقتی میفهمم چادر من چه قدر امام زمانم را خوشحال میکند..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار بشن ، همون بیرون کفشامو در آوردم و خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند. بهار با داد گفت . = دختر تو کجایی !؟ بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله. بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن . قلبم فشرده و فشرده تر میشد اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که بچه ها متوجه بشن. اصلا به من ربطی نداره که ازدواج کنه یا نکنه ! مگه من دوسش دارم ؟! بغض حتی یک لحظه هم گلومو رها نمی کرد . مروا به خودت بیا ! خودتو که دیگه نمیتونی گول بزنی !! تو آراد رو دوست داری ، تو اونو دوست داری !!! و الان هم داری بهش حسادت می کنی !! نهههه دوسش ندارم ! حالا گریم که دوسش داشته باشم مگه اون بین این همه چادری میاد با من ازدواج میکنه ! = مروا بیا دیگه . به اجبار به سمتشون رفتم و بین مژده و بهار نشستم. به زور لبخندی زدم و گفتم. _ ببینم اون عروس خوشگلتون رو ! عووق خوشگل! آره خیلی خوشگله ! مخصوص وقتی زدم کل صورتشو آوردم پایین ! آیه لبخند دندون نمایی زد و عکسشو بهم نشون داد . یه دختر چادری و خیلی ظریف بود ، صورت سفید و برفی داشت. چشمای سبز و ابرو های بور! حتی به عکسشم حسودی میکردم چه برسه بخوام از نزدیک ببینمش . به اینکه قراره زن آراد بشه ، به اینکه از این به بعد تمام آراد متعلق به اونه... خیلی نگران و بهم ریخته بودم . با صدای آیه تمام حواسمو به سمت اون جمع کردم و با دقت به صحبت هاش گوش کردم. + بچه ها . این داداش ما میگفت که اصلا قصد ازدواج نداره و اگر هم بخواد ازدواج کنه به موقعش خودش زن زندگیشو پیدا میکنه ... از طرفی همونجور که خودتون در جریانید من هم خواستگار داشتم ، مامانم اینا گفتن اول باید داداشت ازدواج کنه بعد تو ! خلاصه که ما یه شب نشسته بودیم هی میگفتیم دختر اون خوبه نه دختر این خوبه ، که داداشم از تو اتاقش اومد بیرون و گفت من خودم اونی که میخوام رو پیدا کردم. آیه به اینجای حرفش که رسید بهار دستاشو محکم به هم کوبید و با خنده گفت. = ای جانمممم ، چقدر رمانتیک ، بگو بقیشوووو. اخم مصنوعی کردم و رو به بهار گفتم . _ بهار امون بده ! آیه چشم غره ای به جمع رفت و گفت . + داشتم میگفتم... گفت من به جز کوثر خواستگاری هیچ کس دیگه ای نمیرم ! کوثر دختر عممه ... حالا نمیدونم چش شده ، دختره قبول کرده و قرار خواستگاری رو گذاشتیم ! آر.... سعی کردم نسبت به این موضوع بی اعتنا باشم با اینکه خیلی سخت بود، ولی گفتم _ان شاءالله که خوشبخت بشن، اتفاقا آقا آراد و کوثر جان خیلی به هم میان. کوثر جان ! میخوام سر به تنش نباشه دختره نکبت ! بره بمیره ! چشمای همه گرد شده بود. آیه خواست حرفی بزنه که گفتم. _این بحث ازدواج رو جمع کنید... مثلا مجرد اینجا نشسته ها. دیگه کسی درباره کوثر و آراد حرفی نزد و مشغول حرف زدن از هر دری شدیم... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... رو به بچه ها گفتم . _ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ... سَرها همه به طرف من چرخید . _ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم . یعنی نمی دونستم چه جوری بگم ! بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت. ‌= بگو ای دختر ! بگو و ........ تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت. +گوش کن ببین چی میگه... =چشـــم قربان . گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش. خنده ای کردم و گفتم . _ خب بزارید بگم ... بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم. به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم... دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ... ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه ! اون روز توی خواب و بیداری بودم که ......... کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم . همه توی شُک بودن ! بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت . = خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟! احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها ! آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت. × والا نمیدونم ! من نمیگم که باور نکردم ، نه ! ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ‌، شاید به خیالش اومده ! مژده که سکوت کرده بود ، لب زد . + حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه ! به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه ! بزارید به مرتضی هم بگم . همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم . اما باز هم جواب نداد ... خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده ! من فقط میخواستم ازش تشکر کنم! نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود . مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش ! افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم . بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد . صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید... × الو . سلام مروا جان خوبی دخترم ؟! _ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟ × مهتابم عزیزم ، مامان آنالی . چشمام گرد شد ! خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده! یعنی... یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟ نه نه امکان نداره... سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟ شرمنده نشناختم . ×ممنون دخترم میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟ دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود . من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست ! میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟ با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم . هین بلندی کشیدم و گفتم. _خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده ! حتما دلیلی داشته ! من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم . دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم. × درسته ، ممنون عزیزم . کاری نداری ؟! _ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ... × چشم ، خداحافظ . بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم . یعنی کجا میتونست رفته باشه ! در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد . ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... هراسون بلند شدم . _ چی شده بهار ؟! دستشو روی شکمش گذاشت و همونطور که نفس نفس میزد گفت. = ه...هوو...هوف . از اونجا تا اینجا دویدم ... آ...خ...د...دلم. از پارچی که روی میز بود لیوان آبی براش ریختم و به دستش دادم. بعد از خوردن آب نفس راحتی کشید و شروع کرد به صحبت کردن. = ببین مروا جون . ماجرا رو به بنیامین وآقا آراد گفتم ، بنیامین یه جورایی باور کرد البته فکر کنم هنوز خوب هضمش نکرده ! آقا آراد هم گفتن که تو هزیون میگی ... بلند بلند شروع کرد به خندیدن که با تعجب نگاهی بهش انداختم. خندش که تموم شد ، ادامه داد. = خدمتتون عرض میکردم که آقا آراد گفتند که تو هزیون میگی و مغزت بخاطر تب زیاد دچار مشکل شده و همه اینها هم تخیلات خودته چون عذاب وجدان داری که مدتی از خدا دور بودی ، همین بود دیگه . هوووف ، نفس کم آوردم دختر. با عصبانیت گفتم. _ بیخود کرده پسره نکبت ! بهار با تعجب سرشو به سمتم چرخوند که متوجه شدم چه سوتی دادم ! ببخشیدی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم. = کجا میری تو ؟! _ پیش آقا آرادتون ! = آرادمون ؟! _آره. وقتی یه تهمتی میزنه و یه قضاوتی میکنه،باید تاوانشو پس بده... =چطوری؟ _با معامله. =‌معامله؟ چی داری میگی مروا؟ _میام بهت میگم بهار. مژده و آیه کجا رفتن؟ بهار چادرشو از سرش در آورد و در حالی که داشت جای خوابشو آماده میکرد گفت. = رفتن چادر اون یکی پیش راحیل . من یکم استراحت میکنم توهم جای دوری نری ها ! زیادم تو گرما نپلک دوباره خون دماغ میشی ! _باشه. موبایلمو توی جیبم انداختم و روسریم رو جلو آوردم ، کفش هامم پوشیدم و به سمت چادری که آراد اونجا بود حرکت کردم. ادامه دارد... .🌹🌿.^^
4 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـ✨ــ