‹🪴✨›
اۍقیامڪنندهٔبه حق
جھان انتظار
قدومترامیڪشد
چشممان را
بہدیدهوصال روشنکن
اۍروشنترازهرروشنایی(:♥️
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..🌱
#انتظار 💔
↻💔🗞••|
•.
حـالبحـࢪانزدھام ...
معجـزھمیخـۅاهدوبــس!
مثلاسرزدھیڪࢪوزبیایۍبروے(:
#حاج_قاسم
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند روز دیگه میشه ٢ سال که دیگه نداریمش....!😓🖤
@Defenderp
عشقیعنے
بنویسےغزلیازچشمش!
درهمانمصرعاولقلمتگریہکند...
#قهرمان_من
@Defenderp
#چآدرانه
چادر من! تو با من بزرگ شدی! با لحظههای زندگیم همراه بودی
با من زیر باران ماندی و خیس شدی
با من قد کشیدی تغییر کردی با من زیر آفتاب گرمت شد …
رنگ مشکی ات زیر نور آفتاب رنگ باخت تا رنگ از زندگی ام نبازد🖤
@Defenderp
|•🌸🌿•|
☆
-چادری بر سرم دارم
که عاقلانه انتخابش کردم
-و عاشقانه عاشقش شدم
☆
♡من این عاشقانه های
عاقلانہ را عاشقم♡
☆
✿↷🎈˘˘
@Defenderp
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با دیدن قیافش هین بلندی کشیدم .
چند دقیقه توی شُک بودم و فقط گنگ بهش نگاه می کردم .
با دستای مَردونش بازو هام رو گرفت که به خودم اومدم و سریع بغلش کردم و با صدای پر از بغض نالیدم :
- ک ... کاوه .
کجا بودی داداش !؟
خیلی دلم برات تنگ شده بود !
محکم تر از قبل به خودش فشردم که باعث شد بیشتر گریه کنم .
چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شده بود .
چقدر دلم برای صدای منحصر به فردش تنگ شده بود .
دستی به چشمای خیسم کشیدم و همون جور که دستم رو دو طرف صورت کاوه قرار داده بودم با بغض گفتم :
- چقدر تغییر کردی داداش !
کاوه دستی روی چشمام کشید و گفت :
+ زمانه دیگه !
آدم تغییر می کنه !
لبخندی زد که چال گونه خطیش مشخص شد و گفت :
+ حالا چرا اینقدر جیغ زدی ؟!
گفتم نصفه شبی تمام همسایه ها میریزن اینجا !
با خنده گفتم :
- خ ... خب مثل ارواح بودی ، ملافه سفید هم روت انداخته بودی !
وقتی از زیر ملافه اومدی بیرون هم که مثل داعشی ها بودی .
وقتی اومدم دیدم یه نفر جلوی تلویزیونه ، نمیدونستم بخندم یا بترسم .
خوب شد دزد نشدی .
با گفتن این حرفم هردوتامون زدیم زیر خنده .
کاوه بین خنده هاش گفت:
+آخه خواهر من ... کدوم ... دزدی ... میاد برای ... تخلیه کردن ... خونه ، ولی میشینه ... دلدادگان نگاه ... می کنه؟!
با این حرفش شدت خندمون بیشتر شد .
بعد از اینکه حسابی باهم صحبت کردیم رفتم و ، وسایل هامو از دم در آوردم داخل .
خونه به شدت کثیف بود .
توی آشپزخونه بودم که با داد گفتم :
- کاوه تو کِی اومدی ؟!
+ چته دختر !
چرا داد میزنی ؟!
صبح رسیدم تهران .
- بلد نبودی یه دستی به سَر و روی خونه بکشی ؟!
+ خونه به این بزرگی رو چه جوری تو نصف روز تمیز کنم مروا !
همون جور که کتری رو توی فلاسک ریختم گفتم :
- خب چه می دونم به مونا خانوم زنگ میزدی می اومد تمیز می کرد دیگه !
استکان ها رو توی سینی گذاشتم و به سمت هال حرکت کردم .
سینی رو ، روی میز گذاشتم و کنار کاوه روی مبل نشستم .
کاوه همونجور که داشت کانال های تلویزیون رو بالا پایین می کرد گفت :
+ حالا فردا بهش زنگ میزنیم بیاد .
- کاوه این همه مدت کجا بودی ؟!
کنترل رو ، روی میز گذاشت و به سمتم برگشت و با مهربونی گفت :
+ یه جای خیلی خوب !
تو چرا اینقدر زود اومدی !؟
مامان گفت تا یک هفته دیگه می مونید که !
با تعجب گفتم :
- من که شمال نبودم !
مگه نمی دونستی ؟!
کاوه هم با تعجب لب زد :
+ نه خبر نداشتم .
پس کجا بودی ؟!
مثل خودش گفتم :
- منم یه جای خوب !
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
کاوه ابرویی بالا انداخت و یه لیوان چایی برای خودش ریخت.
در حالی که داشت چایی میخورد گفتم :
- راستی داداش ماجرای اون دختره که قرار بود بری خواستگاریش به کجا رسید ؟
یک دفعه چایی پرید توی گلوش که چند باری پشت کمرش زدم .
وقتی بهتر شد گفت :
+ راستش اون اولا که ازش خواستگاری کردم .
یعنی خواستگاری نکردم ، درخواست دوستی دادم که خیلی باهام بد برخورد کرد ، هم خودش هم داداشش ...
از اون دخترای باحیا و چادری هست .
گفتم شاید از درخواست دوستی خوشش نیومده و ناراحت شده برای همین ...
ببین مروا من از حس خودم مطلع بودم خیلی دوسش داشتم و الانم دارم .
برای همین هم گفتم میام خواستگاری .
اونم گفت تو قبل از اینکه عاشق خدا بشی عاشق بنده خدا شدی !
خیلی بهم برخورد مروا ، خیلی ...
مدت زیادی خواستم فراموشش کنم اما نشد که نشد .
چون حس من بهش هوس نبود ، عشق بود !
این مدتی که نبودم رفتم و خودم رو ساختم خیلی روی خودم کار کردم تا تونستم خود اصلیم رو پیدا کنم !
دیگه کاوه قبلی نیستم !
با ، پدرش صحبت کردم .
همین امروز صبح که از مشهد اومدم رفتم خونه ی اونها .
با خنده پریدم وسط حرفش و گفتم :
- لو دادی ، لو دادی .
پس مشهد بودی کلک !
خنده ای کرد و ادامه داد :
+ آره مشهد بودم .
داشتم میگفتم رفتم پیش باباش و خیلی باهاش صحبت کردم .
اونم انگار یکم نرم تر شده بود با دیدن وضعیتم.
حالا بزار باباینا بیان باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میشه .
کلافه نفسی کشید و نگاهی بهم انداخت .
نذاشت حرفی بزنم و با برداشتن استکان چاییش رفت توی حیاط .
یه استکان چایی برای خودم ریختم گذاشتم کنار تا خنک بشه .
کنترل رو توی دستم گرفتم و کانالا رو بالا پایین کردم .
دیدم بی فایدست و هی بیشتر حوصلم سر میره .
چاییم رو نخوردم و تلویزیون رو خاموش کردم .
چند ثانیه ای به جای خالی کاوه نگاه کردم و با فکر اینکه برم و یکم اذیتش کنم از جام بلند شدم و به سمت حیاط راه افتادم.
ادامه دارد ...