eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
200 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
‹🪴✨› اۍ‌قیام‌ڪنندهٔ‌به حق جھان انتظار قدومت‌رامیڪشد چشممان را بہ‌دیده‌وصال روشن‌کن اۍروشن‌ترازهرروشنایی(:♥️ ..🌱 💔
↻💔🗞••| •. حـال‌بحـࢪان‌زدھ‌ام ... ‌معجـزھ‌میخـۅاهد‌‌و‌بــس! مثلاسرزدھ‌یڪ‌ࢪوز‌بیایۍبروے(:
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند روز دیگه میشه ٢ سال که دیگه نداریمش....!😓🖤 @Defenderp
عشق‌یعنے بنویسے‌غزلی‌ا‌زچشمش! درهمان‌مصر‌ع‌اول‌‌قلمت‌گریہ‌کند... @Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . @Defenderp
چادر من! تو با من بزرگ شدی! با لحظه‌های زندگیم همراه بودی با من زیر باران ماندی و خیس شدی با من قد کشیدی تغییر کردی با من زیر آفتاب گرمت شد … رنگ مشکی ات زیر نور آفتاب رنگ باخت تا رنگ از زندگی ام نبازد🖤 @Defenderp
|•🌸🌿•| ☆ -چادری بر سرم دارم که عاقلانه انتخابش کردم -و عاشقانه عاشقش شدم ☆ ♡من این عاشقانه های عاقلانہ را عاشقم♡ ☆ ✿↷🎈˘˘‌ @Defenderp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... با دیدن قیافش هین بلندی کشیدم . چند دقیقه توی شُک بودم و فقط گنگ بهش نگاه می کردم . با دستای مَردونش بازو هام رو گرفت که به خودم اومدم و سریع بغلش کردم و با صدای پر از بغض نالیدم : - ک ... کاوه . کجا بودی داداش !؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود ! محکم تر از قبل به خودش فشردم که باعث شد بیشتر گریه کنم . چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شده بود . چقدر دلم برای صدای منحصر به فردش تنگ شده بود . دستی به چشمای خیسم کشیدم و همون جور که دستم رو دو طرف صورت کاوه قرار داده بودم با بغض گفتم : - چقدر تغییر کردی داداش ! کاوه دستی روی چشمام کشید و گفت : + ‌‌زمانه دیگه ! آدم تغییر می کنه ! لبخندی زد که چال گونه خطیش مشخص شد و گفت : + حالا چرا اینقدر جیغ زدی ؟! گفتم نصفه شبی تمام همسایه ها میریزن اینجا ! با خنده گفتم : - خ ... خب مثل ارواح بودی ، ملافه سفید هم روت انداخته بودی ! وقتی از زیر ملافه اومدی بیرون هم که مثل داعشی ها بودی . وقتی اومدم دیدم یه نفر جلوی تلویزیونه ، نمیدونستم بخندم یا بترسم . خوب شد دزد نشدی . با گفتن این حرفم هردوتامون زدیم زیر خنده . کاوه بین خنده هاش گفت: +آخه خواهر من ... کدوم ... دزدی ... میاد برای ... تخلیه کردن ... خونه ، ولی میشینه ... دلدادگان نگاه ... می کنه؟! با این حرفش شدت خندمون بیشتر شد . بعد از اینکه حسابی باهم صحبت کردیم رفتم و ، وسایل هامو از دم در آوردم داخل . خونه به شدت کثیف بود . توی آشپزخونه بودم که با داد گفتم : - کاوه تو کِی اومدی ؟! + چته دختر ! چرا داد میزنی ؟! صبح رسیدم تهران . - بلد نبودی یه دستی به سَر و روی خونه بکشی ؟! + خونه به این بزرگی رو چه جوری تو نصف روز تمیز کنم مروا ! همون جور که کتری رو توی فلاسک ریختم گفتم : - خب چه می دونم به مونا خانوم زنگ میزدی می اومد تمیز می کرد دیگه ! استکان ها رو توی سینی گذاشتم و به سمت هال حرکت کردم . سینی رو ، روی میز گذاشتم و کنار کاوه روی مبل نشستم . کاوه همونجور که داشت کانال های تلویزیون رو بالا پایین می کرد گفت : + حالا فردا بهش زنگ میزنیم بیاد . - کاوه این همه مدت کجا بودی ؟! کنترل رو ، روی میز گذاشت و به سمتم برگشت و با مهربونی گفت : + یه جای خیلی خوب ! تو چرا اینقدر زود اومدی !؟ مامان گفت تا یک هفته دیگه می مونید که ! با تعجب گفتم : - من که شمال نبودم ! مگه نمی دونستی ؟! کاوه هم با تعجب لب زد : + نه خبر نداشتم . پس کجا بودی ؟! مثل خودش گفتم : - منم یه جای خوب ! ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... کاوه ابرویی بالا انداخت و یه لیوان چایی برای خودش ریخت. در حالی که داشت چایی میخورد گفتم : - راستی داداش ماجرای اون دختره که قرار بود بری خواستگاریش به کجا رسید ؟ یک دفعه چایی پرید توی گلوش که چند باری پشت کمرش زدم . وقتی بهتر شد گفت : + راستش اون اولا که ازش خواستگاری کردم . یعنی خواستگاری نکردم ، درخواست دوستی دادم که خیلی باهام بد برخورد کرد ، هم خودش هم داداشش ... از اون دخترای باحیا و چادری هست . گفتم شاید از درخواست دوستی خوشش نیومده و ناراحت شده برای همین ... ببین مروا من از حس خودم مطلع بودم خیلی دوسش داشتم و الانم دارم . برای همین هم گفتم میام خواستگاری . اونم گفت تو قبل از اینکه عاشق خدا بشی عاشق بنده خدا شدی ! خیلی بهم برخورد مروا ، خیلی ... مدت زیادی خواستم فراموشش کنم اما نشد که نشد . چون حس من بهش هوس نبود ، عشق بود ! این مدتی که نبودم رفتم و خودم رو ساختم خیلی روی خودم کار کردم تا تونستم خود اصلیم رو پیدا کنم ! دیگه کاوه قبلی نیستم ! با ، پدرش صحبت کردم . همین امروز صبح که از مشهد اومدم رفتم خونه ی اونها . با خنده پریدم وسط حرفش و گفتم : - لو دادی ، لو دادی . پس مشهد بودی کلک ! خنده ای کرد و ادامه داد : + آره مشهد بودم . داشتم میگفتم رفتم پیش باباش و خیلی باهاش صحبت کردم . اونم انگار یکم نرم تر شده بود با دیدن وضعیتم. حالا بزار باباینا بیان باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میشه . کلافه نفسی کشید و نگاهی بهم انداخت . نذاشت حرفی بزنم و با برداشتن استکان چاییش رفت توی حیاط . یه استکان چایی برای خودم ریختم گذاشتم کنار تا خنک بشه . کنترل رو توی دستم گرفتم و کانالا رو بالا پایین کردم . دیدم بی فایدست و هی بیشتر حوصلم سر میره . چاییم رو نخوردم و تلویزیون رو خاموش کردم . چند ثانیه ای به جای خالی کاوه نگاه کردم و با فکر اینکه برم و یکم اذیتش کنم از جام بلند شدم و به سمت حیاط راه افتادم. ادامه دارد ...