_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
#هوالعشق❤️ #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه #پارت_١٠ بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور *شهرک
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه #پارت_١١
دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن ..
. حوصله ندارم😡
عه😳اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم😂
بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم😉
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن😕
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه😞
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره🤓
فاطی: اهان خب خداروشکر☺️
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم😁
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان😂
علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه😍
_عه چه خوب ☺️
سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده ؟😃
فاطی: بستنی🍦
علی: فالوده🍧
_هیچ کدوم
😑سید: پس چی میخورید؟!🙄
_اووووم🤔 هویچ بستنی😍
علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من😉
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و
فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم🤓
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد😶
علی بستنی رو به فاطمه داد 😕
سیدم یکی از لیوانارو داد من😍
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود😊
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب😁
ماشینو در پاساژ پارک کرد😉
پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور😊
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود.
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی
ساده و بلند نظرمو جلب کرد😍
وارد مغازه شدم . سید بیرون بود.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم😍
توی اتاق پرو تنم کردم😊 کاملا اندازس😍
#منتظر_ظهور
@Defenderp
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
#هوالعشق❤️ #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه #پارت_١١ دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٢
از اتاق پرو بیرون اومدم.
_آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.!🙂
فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟🤔
_کارت میکشم.🙂
کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه.
پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت :
بفرمایید مبارکتون باشه😌.
_ممنون.🙂
از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی
وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه😐
_داداشم اینا نیومدن؟🙁
با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن😐
_مگه این دختره چقدر میخره آخه😡
سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟
_شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم😳
سید: مغاره ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط😏 این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟
_چشم بریم
سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد.
هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد(اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت😱) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود😍
_خانوم این روسری رو حساب میکنید
فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم😍 چشم الان
سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت😳
_چرا این کارو کردید😳
سید: کار خاصی نکردم قابل نداره
_به علی میگم باهاتون حساب کنه😡
روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد.
پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه😡
قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون😒
_سه ساعته دارید چه....
😳حرف تو دهنم ماسید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود😳
سید: علی داداش😳 مگه رفتید خرید عروسی🤔
علی: چی بگم والا☹️
فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم 😳
_به سنگ پای قزوین گفتی زکی😁
فاطی: دوس دارم😊
از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود.
سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام
.
علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی😔
سید: دشمنت شرمنده داداش☺️
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
@Defenderp
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
#هوالعشق❤️ #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه #پارت_١٢ از اتاق پرو بیرون اومدم. _آقا بی زحمت این ما
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٣
نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا⏲
همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم.
من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم☺️سید و علیم توی اتاق مهمون😝
ولي اين نشد علي و فاطمه
قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن
منم توی اتاق سید😍 سیدم توی هال😂
در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد.
سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید🙂
_ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو....
نذاشت دامه بدم😌
سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه.
جواد رفت و پشت سرش درو بست🙃
چادر و مانتو مو در آوردم .
آخییییش😋 خنک شدم😊 از صبح مردم تو اون همه لباس گرم😁
چه اتاق مرتبی😳
کش موهامو باز کردم و موهای
بلند لخت مشکیمو ریختم دورم😍
روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم...
کم کم خواب مهمون چشمام شد...😴
با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...😱
_آی دزددددد😮
یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید😦
منم صدای جیغم خفه شد 😶
اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا😳
محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت :
شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...😖😣
اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست😳
این چرا اینجوری کرد🤔
۹۰ درجه به طرف دیگه اتاقـ چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم😱
وای خاک تو سر من 😱
سید منو با این وضع دید😰
خدایا...😭
#منتظر_ظهور
@Defenderp
#هوالعشق❤️#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه #پارت_١۴
تا صبح نخوابیدم و به اتفاق
دیشب فکر کردم... خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نتامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده... اون وقت دیشب محمدجواد منو....😭
تق تق 🚪
_بفرمایید
فاطی: السادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو
چیده🍳🍞🧀🍯☕️
_باشه الان میام.
لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم. ـ
توی آینده به خودم نگاه کردم.😢
از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود.
هی.... 😢
از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخوه به همه یه سلام آروم دادم
همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن
و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد😔
بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم.
حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت :وای مادر چشات چیشده😳
دیشب نتونستی خوب بخوابی؟
با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد سرمو انداختم پایین😔
_چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید 😁
دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم.☺️
همه رو فرستادم توی پزیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم .
سید: فائزه خانوم😔
به طرف پشت سرم برگشتم... سید سرش پایین بود.
..
با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید😨
سید: من... من واقعا بخاطر دیشب متاسفم... یعنی واقعا بی عقلی کردم... بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش در
میزدم و بیدارتون میکردم... من فکر نمیکردم شما با اون وضعیت.... 😣
_آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید... یعنی اتفاقیه که افتاده... بهتره فراموشش کنید...😞
سید: فقط میشه حلالم کنید...؟ چون من ناخواسته صحنه ای رو دیدم که....
بین حرفاش پریدم..
.
_میشه ادامه ندید...😔
سید: بازم معذرت میخوام... فقط حلالم کنید...
اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا... صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم.... خدایا... چقدر شنیدن اسمم از زبونش
شیرین بود...
فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد.... کاشکی....😭
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
@Defenderp
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١۵
ساعت ۵ عصره... بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم🏔
و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه....🚗
تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان... علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران... 😢
باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم....😢
سیدم حالش گرفته اس... مطمئنم بخاطر دیشبه... احمقانس که فکر کنم اونم مثل من....😔
صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم😭
این آخرین قدم برای دیدنت...😭
این آخرین پله واسه رسیدنت...😭
گوشی فاطمه زنگ خورد
فاطی: سلام بفرمایید.
فرد مجهول:_______
فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰
عه 😳 شماره منو گفت😳
تلفنش که قط
ع شد رو کردم بهش و گفتم :
فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی 😳
فاطی: از نشریه بود 😡 تو شماره منو بجای شماره خودت دادی😡
_عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم...🙄 خب ببخشید آجی😊
فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم😡
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال😢
علی من و بغل کرد.... همه دلتگیامو یا اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم...😭
از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد😭
لعنتی حرف بزن... لعنتی نگام کن... نزار حسرت آخرین بار
شنیدن صدات و دیدن چشات تا آخر عمر روی دلم بمونه...😭
(برای آخرین نفس بخون ترانه ای... 😭
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...😭) احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد😢
سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت😭
سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد... طولانی...)
نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت... تقدیر... اتفاق... ولی هرچی بود تموم شد... راستی این هدیه مال شماست.... یاعلی😓
یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت...
وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست...😢😢😢😢😢😢😢😢
من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت...
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
@Defenderp
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١۶
توی اوتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم... هنذفری توی گوشه مه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم... و آروم اشک میریزم😭
این دو روز با همه خاطراتش گذشت...
و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم...💔 بی قلب...💔 مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش... 😢
همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد😪 منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...😴
با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم😶
فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم.
_وای من چقدر خواب بودم مگه؟😱
فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی😅
_بی ادب😬
ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما🙃
بعد نماز صبح فاطمه خوابید😪
دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی...
تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم... 😭
گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود...😢 زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه...😢 چقدر قشنگ اسممو صدا زد... چقدر قشنگ😭
خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تورو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...😭
ای خدا😭😭😭😭😭
چقدر آرزوی محال میکنم....😭
دیوونه شدم...😭
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
@Defenderp
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٨
بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون😉
بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ😍
مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه😝)
_مهدیه
مندل:جونم
_نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها😉 بیا بریم همین بستنی حمید (به به😋 یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان ) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه😋
فاطی: آره ارواح عمت 😏تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی😝
_بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس😡
مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید🍦
فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم.
بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم.
🎶
من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده.😐
مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه😂
_خیلی بیشعورید ها😳 مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم😡(آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون😜)
فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن😂
_دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت✋
فاطی: اگه به علی نگفتم😡
_برو بگو 😏
مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم😁
فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره😂
_ بیشعور گامبو خودتی 😡 من فقط تپلم😊
مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن😭
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
@Defenderp
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٩
امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره...😢
توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد😢
از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... هی تازه ماه رمضونم هست و ببشتر وقتم رو مسجدم...
ولی.... نشد.... بخدا نشد... نتها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...😔
دلم براش تنگ شده.... یعنی اون اصلا منو یادش هست😭
صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد😢
شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم😭
_الو بفرمایید
ناشناس: خانم زمانی؟
_بله بفرمایید امرتون
ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ
_وا😳 الووووو الووووو
تماس قطع شد😐 وا این دیوونه دیگه کی بود😳دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود😨
از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم😜
*خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود
این دیگه کیه😳
راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره😂) علی به طرفم اومد و کنارم نشست
علی: آبجی گلی خوبی؟
_از احوال پرسیای شما😏
علی: متلک میگی آبجی خانوم😑
_متلک نیست عزیزم حقیقه مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید😏
علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته😊
_عه جان من 😳 به به بریم😍(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها 😂 من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم)
علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم😱
_چیوووو😳
علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم رو روز تو قم
_خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش😳
علی: وا چرا همچین میکنی😳 نه فقط بعد عید فطر با خانودش میان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم😊
جاااااانم😳آخ قلبم خدایا دمت گرم 😍
با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر...
_یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش😭
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
@Defenderp
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٢٠
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد
و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم.😊
امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) ب
عد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم😢
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره....
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم☺️
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی
فاطی: تو نمیای فائز؟ 😁
_نه برید خوش بگذره😉
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم😋
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر😁
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من😳
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه😊
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن😜
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا☺️
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم....😭
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت😭
نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم....
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی....
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
@Defenderp
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٢١
سرانجام روز موعود فرا رسیددددد😍
امشب شام خونمون دعوتن😍
آخ جوووون😊
از ۱بح زود که بلند شدم کل خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم...
حتی نمیخوام کسی کمکم بده... خودم میخوام خونه رو آب و جارو کنم که محمدجوادم روش قدم بزاره...😍
خدایا... چقدر این پسر دوس داشتنیه... چقدر معصوم و پاکه نگاهش... چقدر خاصه...😊
خدایا این پسرو بده بهم بقیه دنیا مال تو... فقط اونو بده من...🙏
باعشق همه کارای خونه رو کردم...😍
زره زره قلبمو قاطی گوجه و خیار واسش سالاد درس کردم😍(این اوج جمله عاشقانم بود دیگه😂 از من بیشتر از این توقع نمیره)
این قدر کار کردم که صدای
مامانمم در اومده بود
مامان: فائزه مامان خودتی؟😳چقدر کارکن شدی ها😳
_بله مامان جون خودمم مگه من دلم میاد مامانم تنهایی زحمت بکشه همه کارارو انجام بده☺️
فاطی: خدا از ته دلت بشنوه به حق امام جواد😉
_😡بیشعور
حالا همه چیز آمادس برای ورود محمدجوادم😍
حالا نوبت خودمه...😍
یه مانتو کالباسی با روسری ساتن با ترکیب رنگای کالباسی و خاکستری و زرد و صورتی پوشیدم . خودمونیم ها خوشگل شدم😊
ساعت هشت بود که زنگ در به صدا در اومد... قلبم تاپ تاپ میزد😁 آخ قلبم اومد تو دهنم😶
سریع چادر رنگی مو پوشیدم و با خانواده به استقبالشون رفتیم😍
اول حاج خونام بعد حاجی جون اومدن تو... وای چرا درو بستن....😢 پس محمدجواد کوش....😭
علی: عه حاج خانوم جواد کارش درست نشد؟😳
حاج خانوم: نه پسر گلم گفت ان شالله دفه بعد مزاحمتون میشه...😊
دیگه هیچی
از مکان و زمان نمیفهمیدم... چشمام تار شد و دنیا پیش روم سیاه....
فقط یادمه به دست فاطمه چنگ زدم که نیوفتم....
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
@Defenderp
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٢٢
با احساس چکیدن آب روی صورتپ چشمامو باز کردم... نور چشمامو اذیت میکرد... دوباره بستمشون...
مامان: وای چشماشو باز کرد بچم😭
فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید😢
حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم.😔
مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پزیرایی😌
چشمامو باز نکردم تا لحظه ای رفتن بیرون از اتاقم فقط فاطمه موند😞
فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم😢
با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه...😔
فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست...
فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنی😢
_محمدجواد کجاست... چرا نیومده😢
فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی...😔
_لعنتی... لعنتیییی.... خیلی نامردی😭
زدم زیر گریه و هق هق میزدم... فاطمه منو تو بغلش گرفت.... 😭
فاطی: فائزه...
_چیه😭
فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون
_باشه
با فاطمه رفتیم بیرون بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا...
ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره...
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
@Defenderp
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٢٣
اون شب با اون همه نگاه مخلف آخرش تموم شد...
نگاه خسته من...😔 نگاه نگران مامان...😰 نگاه مشکوک علی...😒
نگاه مهربون فاطمه...😊
نگاه دلگرم کننده بابا...😍
نگاه ناراحت حاج خانوم....😟 و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا....😴
وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آحر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخوا دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی...😍
و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم....😢
فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم...
در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفنم😭
خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو😭
خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن😭
گوشیمو برداشتم.... فقط صدای حامد میتونست آرومم کنه... چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده....
شهر باران رو پلی کردم...
آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم...😭
دیگه به هیچ چیز امید ندارم... دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم...
خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری...
این همه انتظار...
این همه اشتیاق...
همه نابود شد...
به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد...😳
آهنگ حامد درباره جهادگرا...😢
خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده...😭
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
@Defenderp