eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
205 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معنی انتظار را نمی‌دانیم ولی دل هایمان برای دیدنت پر می‌کشد اسم قشنگت قلبمان را می لرزاند نمی‌گوییم عاشقت هستیم ولی بی تو تحمل زنده ماندن را نداریم...💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ
ریحانه‌خلقت😍 چـٰادر یَعنی صُعود یَعنی بالا رَفْتَنْ اَز ریسمان الهی اما؛ وَقتی بِه قُله میرسی که! حَیا را هَم هَمراه خُودٺْ داشته باشی غِیر از این حَتما سُقوط خواهی کرد ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
اینهمه لاف‌زن‌واهل‌ظهور پس چرایار نیامدکه‌نثارش باشیم سالهاست منتظر سیصد و اندی مرد است آنقدر مردنبودیم که یارش‌باشیم اگر آمدخبررفتن‌مارا بدهید به گمانم‌که بنانیست‌کنارش‌باشیم…
بھ وقت رمان😊
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و مهران وارد مغازه شد! با تعجب به این چهره بی حال نگاهی انداخت از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت: سلام ... چطوری آقای کم پیدا؟ مهران بی حال لبخندی زد و سلام کرد شیوا با کنجکاوی به ابوذر و مرد جوانی که هم دیگر را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد... ابوذر مهران را دعوت به نشستن کرد و شیوا با سر سلامی به او کرد... مهران هم بی حوصله جوابش را داد...ابوذر خواست دو فنجان چای برای خودش و مهران بریزد شیوا را دید که سر به زیر به زمین خیره شده به سمتش رفت و گفت: خانم مبارکی شما دیگه میتونید برید من هستم شیوا سرش را بلند کرد و لحظه ای در چشمهای ابوذر خیره شد و گفت: چشم... ابوذر چای میریخت و مهران خیره به حرکات دختر ریزنقش بود که داشت وسایلش را جمع میکرد... عادت مزخرفش بود!🤔🤔آنالیز کردن دخترانی که میدید... تیپ ساده و بی آرایش و تقریبا محجبه ای داشت... مهران به خنده افتاد... اصولا هرکه به ابوذر ربط داشت همان تم ابوذری را داشت! دخترک به آرامی خدا حافظی کرد و رفت ... و ابوذر چایی به دست روبه رویش نشست و با اخم گفت: مهران جان یکم آدمیت بد نیست!! زشته اینجوری خیره مردم میشی! برای شخصیت خودت میگم! مهران برو بابایی میگوید و چایش را بر میدارد.... ابوذر سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: خب بگو ببینم چی باعث شده که به این حال و روز بیوفتی؟ درس و دانشگاهم که تعطیل مهران تکیه میدهد به صندلی و بعدش میگوید: گور بابای دانشگاه ابوذر میخندد و میگوید: تبارک الله به این ادب مهران بی مقدمه میگوید:خسته شدم ابوذر!! ابوذر ابرویش را بالا می اندازد و میگوید: خسته ؟از چی؟ بی حوصله تر از قبل میگوید: از همه چیز!! پریشب با نسیم بهم زدم!! میدونی ابوذر همشون عین همن! من نمیفهمم این زندگی چیش جذابه که اینقدر آدمها عاشقشن!! . وقتی همه چیز شبیه همه!! نمونه ش همین نسیم! هیچ فرقی با بقیه نداشت جز شکل و قیافه اش! بقیه چیزهای زندگی هم همینطوره !! ولش کن اصلا اعصاب ندارم! ابوذر اخمهاش را در هم کرد و گفت: اولا خجالت بکش اینقدر راحت در مورد کارهات صحبت نکن دوما تقصیر خودته عزیزم!!! تقصیر خودت! (کوثر_امیدی) . *کپی و ارسال رمان اشکال دارد*
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مهران چشمهایش را میبندد و میگوید: تو رو خدا بالای منبر نرو که حوصله اینو دیگه ندارم!!! حکمت خدا رو برم میون این همه آدم رفیقم که نصیب ما کرد آخوندشو کرد! ابوذر بی آنکه بخندد خیره به مهران گفت: خود دانی مهران! واسه خاطر خودت میگم یه تغییری تو زندگیت بده پوزخندی زد و گفت: میخوای برم امام زاده صالح بست نشینی؟ جدی تر از قبل گفت: اگه فکر میکنی حالتو خوب میکنه حتما انجام بده! مهران دیگر هیچ چیز نگفت... درک حالش خیلی سخت بود ! احساس میکرد هیچ کس او را نمیهمد! چیزی که ابوذر گفت واقعا او را به فکر فرو برد: وقتی بهت میگفتم آدم تشنه بیشتر از آب خوردن لذت میبره فکر این روزها رو میکردم!!! لذت طلب نبودی مهران!!! لذت طلب باش! او فکر میکرد ابوذر هیچگاه از جوانی اش بهره نبرده و امروز همان ابوذر به او میگفت لذت طلب نبوده!! قاعده عجیبی بود... و روزگار عجیب تری ...امروز را باید در تاریخ ثبت میکردند!طلبه ای به دوستش توصیه کرد تا لذت طلب باشد...!!!قاعده عجیبی بود... و روزگاری عجیب تر(تقصیر خودته وقتی مراقب چشم و نگاهت نباشی!!!دیگه عطشی برای زندگی با عشق و محبت نیست!!! *** عقیله بی حوصله داشت لوبیاهای لوبیا پلو را ریز میکرد و آیه با اشک ناشی از بوی پیاز پیازها را هم میزد و با خنده به عقیله و کلافگی اش میخندید آخر سر عقیله طاقت نیاورد و عصبی گفت: دقیقا چرا تا این اندازه نیشت بازه؟ آیه به زور خنده اش را فرو خورد و گفت: خب حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟ آخرین دانه لوبیارا ریز کرد و و از جایش بلند شد تا آنها را بشوید و در همان حال گفت: چون مثل تو بی غیرت و بی بخار نیستم! فرداشب خواستگاری برادر زاده ام هست و من نگرانم! آیه که داشت خودش را کنترل میکرد تا دوباره قهقهه اش بلند نشود گفت: اووووو چه خبرتونه بابا! من که گفتم دختره از خداشه!! فوق فوقش نشه دیگه!!! قحطی که نیومده! چیزی که زیاده دختر دم بخت!عقیله با اخم نگاهش کرد و گفت: شما دهنتو باز نکنی و مارا مستفیض سخنان عالمانه تان نکنید کسی نمیگه شیخ شهر الله! آیه دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بلند شروع به خندیدن کرد آنقدری که عقیله هم به خنده افتاد و ملاقه را به حالت پرتاب به سمتش گرفت و گفت: میری بیرون یا بزنم ناکوکت کنم؟ آیه که دید هوا پس است با سرعت از آشپزخانه خارج شد و خنده کنان به اتاقش رفت شماره ابوذر را گرفت و منتظر ماند تا بردارد...صدای مردانه اش بعد از چند لحظه به گوش رسید: _سلام آیه جان _سلام شاه دوماد کجایی؟ _حوزه ام تازه کلاسم تموم شده کاری داشتی؟ _میخواستم بگم شام بیا اینجا _چه خبره؟ از پنجره به بیرون خیره شد و گفت: چه خبر میخوای باشه؟ بیا اینجا میخوایم یکم دستت بندازیم! ابوذر بی اختیار میخندد و میگوید:این صداقت و صراحتته که من و دیونه کرده! _قابل شوما رو نداره اخوی! _باشه افتخار میدم بهت و میام _کمیل رو هم بردار بیار _اونو دیگه برای چی؟ آیه چشمهایش گرد میشود و میگوید:خجالت بکش! ورش دار بیار داداشمو ببینم! دیگه هم با فشردن دگمه قرمز و قطع کردن صدات خوشحالم کن× ابوذر پر رویی نثارش میکند و خداحافظی میکند! (کوثر_امیدی) . *کپی و ارسال رمان اشکال دارد*
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کتاب اوصول فقه را توی کیفش میگذارد در میانه حیاط صدای قاسم را میشنود: _مستر سعیدی بی دقه صبراله! با خنده برمیگردد سمت صدایی که صاحب درشت هیکلش به سمت آن میدود...عاشق روحیه شاد این پسر بود! همه طلبه های حاج رضا علی معتقد بودند منبری تاثیر گذار و تو دل برویی میشود خصوصا با این لحن تاثیر گذار و هیکل بامزه و تقریبا فربه اش! کنار ابوذر می ایستد و نفس نفس زنان میگوید: حاجی قربون دستت جزوه کلاس امروز رو میدی به من!؟ ابوذر جزوه را از توی کیفش در می آورد و با احترام تقدیمش میکنید قاسم تشکری میکند و میگوید:راستی سید کی میخوای بری خواستگاری؟ ابوذر میخندد و میگوید: من سیدم آخه ؟ _بابا سید یعنی آقا شما هم آقای مایی دیگه! ابوذر سری تکان میدهد و میگوید: از دست تو... فردا شب ان شاءالله قاسم گل از گلش میشکفد و بلند فریاد میزند: سلامتی شاه داماد های اسلام صلوات! اهالی حوزه که به این کارهای قاسم عادت داشتند با خنده صلواتی میفرستند و قاسم بلند تر از قبل میگوید:به همین زودی یه شام عروسی مشتی بیوفتیم صلوات دوم رو جلی تر ختم کن! ختم کن اخوی لال از دنیا نری! و این بار صدای صلوات ها بلند تر میشود که ابوذر سرخ شده از خنده میگوید: آبرو نذاشتی برامون قاسم× قاسم با همان لحن مخصوص به خودش میگوید: چه آبرو ریزی مومن! آبرو دار الان شمایید که دارید دینتونو کامل میکنید! نه ما اعذب های بیچاره که یه پامون تو جهنمه یه پای دیگه امون تو بهشت! دیگر تمام همکلاسی ها دور ابوذر و قاسم جمع شده بودند و به حرفهای قاسم میخندیدند! ابوذر گفت: خب شما چرا دینتو کامل نمیکنی ؟ یکم آسون بگیر و برو تو کارش! (کوثر_امیدی) . *کپی و ارسال رمان اشکال دارد*
³ پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ♥️
گاهی‌وقتا‌‌به‌شوخی‌می‌گفت: درجه‌برای‌آبگرمکن‌‌است.. "به‌درجه‌اعتقادی‌نداشت و‌دنبالش‌‌هم‌‌نمی‌رفت روی‌لباسش‌‌هم‌‌نمی‌زد" می‌گفت‌درجه‌رو‌باید‌خدا‌‌ بده‌تاشهادت‌نصیبت‌بشه‌...