eitaa logo
_دٌخـتَـــࢪاݩ زَهــرایــــی_
202 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
به نامش،درپناهش✨... اَلْحَمْدُللهِ اَلَّذْی خَلَقَ اُمّی اَلْزَهْــــــ💕ــرٰا و آنـی که گَر حُکم کُنَد هَمِگـی مَحکـومیم... https://eitaa.com/hadidsaz آیدےخادِم🌸⃟ 🌿 شرایط کانال:👇 @doghei شروع جهاد"٠٠/٣/٣"
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز جھاد تبیین یڪ فریضہ فورے و قطعی است!
‹‌‌♥️🖇› ‌‌خدایـٰامی‌شود..؟ درتیترنیـٰازمندۍهاۍ روزگـٰارت‌بنویسۍ بہ‌یڪ‌‌نوڪرسـٰادھ‌جھت شَہید‌شدن‌نیـٰازمندیم(•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تلنگر💥 نزاریم‌امساݪم‌مثݪ‌سال‌گذشتہ‌ بدون‌هدف‌وٺلاش‌‌و‌خودسازی بگذره... شاید‌از‌³¹³تا‌یار‌ فقط¹یار‌موندھ‌باشہ‌تا تڪمیل‌بشن‌یارهاۍ‌آقا...! پس‌خودتو‌بساز... بہ‌خودمون‌بیایم🙂
🕊 ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛ بہ جای مردن، شهید می شوند...
عاشق خدا بودن خود عالمۍ دارد 🙃✌️🏽'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ۶۶ چشم‌های خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد. دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی…بگویم چند روزی که گذشت از قرن‌ها هم طولانی‌تر بود… دوس دارم از سر تا پایت را … دست در موهای پرپشت و مشکی‌ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم... اما سجاد مزاحم است!! از این فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم…آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که می‌آیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری…ریز میخندم و فاصله میگیرم. پر از بغضی! پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده… سجاد با حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید: _ ای باباااااا…بسه دیگه مردم از بس وایسادم …بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!! … هر دو میخندیم ….خنده‌ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!… ادامه میدهد: _ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه در ضمن بارون داره شدید میشه ها... تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی: _ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش…باید یه سر ببرمت جنگ آدم شی.. سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم می‌چرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید… چادرم را روی صورتم میکشم. میدانم اینکار را دوست داری! _ آقا سجاد…اجازه بدید من کمک کنم! میخندد: _ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه… نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ۶۷ خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است….دلمان برای همسرانه‌هایمان تنگ شده لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند... لی لی کنان کنار در می‌آیی و کف دستت را روی دیوار می‌گذاری… سجاد از زیر دستت شانه خالی میکند و با تبسم معناداری یک شب بخیر میگوید و میرود. حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد و هم گاهی شرم میکند از خلوت ما و رو میگیرد! از لطافتش.. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم... نزدیکت می‌آیم..انقدر نزدیک که نفس‌های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می‌سوزاند. با دست آزادت چانه‌ام را میگیری و زل میزنی به چشم‌هایم…دلم میلرزد! _ دلم برات تنگ شده بود ریحان… دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشم‌هایم را می‌بندم. انگار می‌خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی‌ام را می‌بوسی ! وسط کوچه زیر باران … از تو بعید است! ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم: _ جونم!دلم برای خنده‌های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!! _ ا!! چرا اینجوری کردی!!؟ کنارت می ایستم و درحالیکه تو دستت را روی شانه‌ام می‌گذاری، جواب میدهم: _ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود… لی لی کنان با هم داخل میرویم و من پشت سرمان در را میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی… چهره‌ات لحظه‌ی نشستن جمع میشود و لبت را روی هم فشارمیدهی. کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم _ درد داری؟؟ _ اوهوم…پام!! نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تا خوب ببینم!! _ چی شده؟… _ چیزی نیست… از خودت بگو!! _ نه! بگو چی شده؟… پوزخندی میزنی: _ همه شهید شدن!!…من… دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری _ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشم‌هایم گرد میشود: _ یعنی چی؟… _ هیچی!!…برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می‌آیم.. _ یعنی ممکنه..؟ _ آره ممکنه قطعش کنن! هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی‌ات،لجم میگیرد و اخم میکنم: _ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درد داره! لپم را میکشی: _ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور… وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را با جان بخرم!! ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۸ سرم را کج میکنم: _ برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم! _ آره! نمی‌خواست خیلی هول کنن با دیدن من!..منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان! _ خب بیمارستان شبانه روزیه که! _ آره!! ولی سجاد جداخسته است! خودمم حالشو ندارم… اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمی‌خوام!! خشک شده.. تصورش برایم سخت است! تو با عصا راه بروی؟ با حالی گرفته به پایت خیره میشوم… که ضربه‌ای آرام به دستم میزنی: _ اووو حالا نرو تو فکر!!… تلخ لبخند میزنم _ باورم نمیشه که برگشتی… _ آره!!… چشمهایت پر از بغض میشود: _ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمی‌گردم…اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم: _ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی… نزدیکم می‌آیی و سرم را روی شانه‌ات می‌گذاری: _ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! میخندی… سرم را از روی شانه‌ات برمی‌داری و خیره میشوم به لب‌هایت… لبهای ترک خورده میان ریش خسته‌ات که در هر حالی بوی عطر میدهد!! انگشتم راروی لبت میکشم _ بخند!! میخندی… _ بیشتر بخند! نزدیکم می‌آیی و صدایت را بم و آرام میکنی: _ دوسم داشته باش! _ دارم! _ بیشتر داشته باش! _ بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!! _ مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر می‌آیی و صورتم را مریض گونه … ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼