eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت 🌹🍃 ... مـولایــم ما قرنها منتظر يار غائب ايم بر ديوِ يأس با سپر صبر غالب ايم در پشت ابر پرتو خورشيد ديده ايم شب تا سحر منتظر صبح صاحب ايم 🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_‌لِوَلیِّڪَ_الفَرَج 💟🍃|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهفتم ✨صفحه: ۵۳۹ ✨سوره:حدید 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 💚🍂امام رضا (علیه السلام)فرمودند: امام راهنمای انسان در سختی هاست،وهر آنکه از اوجدا شود،هلاک گردد. ✨📚الکافی،ج۱،ص،۱۹۸ 💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀💔تمامی مردان حاضر در این کلیپ در گرمای بالای ۴۰ درجه ی مهران در ۱۲ تیر ۱۳۶۵ ،زیر آفتاب سوزان به شهادت رسیدند.....🕊☘ 🌱🌸هدیه به روح بلند شهـدا صلوات 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🍃کلام شهید انسان برای ماندن و زندگی کردن دائمی در دنیا آفریده نشده است، انسان باید از فراز و نشیب‌ها عبور کند و سرانجام خدا را ملاقات کند. ✨🌷🦋 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🌿اخلاق ناب فرماندهی... مشکلی برایم پیش آمده بود و خیلی نگران بودم. شهید رضایی (که فرمانده ما بود)، [پس از] مدتی [که] رفتارم را زیرنظر داشت، متوجه ناراحتی ام شده بود. یک روز صدایم زد و پرسید: «من فکر می کنم تو از یک چیزی ناراحتی.» گفتم: «نه، این طور نیست.» گفت: «باور نمی کنم.» گفتم: مشکل من ربطی به جبهه و جنگ ندارد. پس لزومی ندارد که اینجا از آن حرفی بزنم. اینجا فضای جبهه است. او هم خیلی آرام گفت: «تو رازدارتر از من سراغ داری؟ قبولم داری یا نه؟» این را که گفت، آرام شدم و گفتم: «مشکل بانکی دارم. یک نفر را ضامن شدم. هشت ماه است که قسط وامش را نداده و سند من گیر است.» او هم لبخندی زد و گفت: «برادر جان! اینکه مشکلی نیست. اگر از عملیات جان سالم به در بردیم و برگشتیم، خودم سند خانه ام را به تو می دهم. وقتی هم مشکلت حل شد، به من برگردان.» بعد از اتمام عملیات که به شهر برگشتیم، او به وعده اش عمل کرد و مشکلم حل شد». ✨🕊🥀 ✨ 🌹 ✨ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠۱۲ تیر ماه ۱۳۶۷ ،سالروز انهدام هواپیمای مسافربری ایران توسط ناو آمریکا در خلیج فارس؛ 🍃🌸🍂تمام ۲۹۰ سرنشین که ۶۶ نفر آنها کودک بودند به شهادت رسیدند. فرمانده ناو پس از این جنایت مدال شجاعت گرفت... 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃پنج شنبه ها🍂 در ایوان آرزوهایم ، به تمنای یک نگاه با چتری از واژه ها ، سمت بـاران چشمانت می ایستم؛ تا تصویرِ بکری از عشــق را از رنگین کمانِ حضورت غزل غزل به آغوش بکشم... پنج شنبـه های دلتنگی 🌷✨هدیه به روح پاک و معطر شهـــداوصبوری دل مادراشون صلوات 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌿هر کس به زبانی سخن وصف تو گوید امام رضا قربون کبوترات یه نگاهی هم بکن به زیر پات  من اومدم پیشِ تو زانو زدم خودمم خوب میدونم چقدر بدم!  خبر دارم از همه دل می بری دل های شکسته رو خوب میخری ولادت امام رضا علیه السلام مبارک باد💚🌷 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕ببخشش زیبا دانشگاه که قبول شدم،خانواده به من گوشی هدیه دادن.اما گوشی کیفیت نداشت و زود خراب شد.خیلی ناراحت بودم.محمدرضا متوجه شد.از قبل در جایی کار کرده بودو دستمزدش را که دویست هزارتومن می شد،کم کم پس اندازکرده بود.آن پس اندازش را برداشت وهمراه با پدرم رفتند و گوشی جدیدی برایم خریدند. خیلی خوشحال شده بودم.چند ماه که گذشت جریان را فهمیدم. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
💠✨ همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد. بعد از مدتی در را باز کرد، قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت : _ نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش. + ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم. _ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست کــــه آشنـا سخــن آشنـا نگـــــه دارد این زیباترین جوابی بود که میتوانستم بشنوم. نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم : + داره دیرم میشه. اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم. _ برید، خدا پشت و پناهتون. + خداحافظ... _ خدانگهدار. در را به آرامی بست. سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان همانجا متوقف می شد. این سخت ترین خداحافظی زندگی ام بود. نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم. پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم. وارد سالن ترانزیت شدم. قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم. وقتی پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم : «پدر جانم، بازهم سلام. این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده. این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم جبران کنند، اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با هیچ چیز پر نمی شود. بابا جان؛ دوست محمد، امروز تنها و بدون خانواده اش به خواستگاری ام آمد. مادر مثل همیشه به محمد اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود. اما محمد تمام دیشب را نگران بود... چند وقتی می شود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند. محمد می گوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا دیده عاشقم شده. همان روزی که آمده بودم و قبر به قبر عطر پیراهنت را جستجو می کردم... فقط خدا می داند که چقدر دلم گرفته بود، چقدر دنبال قبرت گشتم... آمده بودم تا شاید پیدایت کنم و سر به زانوی سنگ مزارت دلتنگی ام را زار بزنم. چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم... حتی قَسَمت دادم که نشانه ای از خودت بدهی! همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد... محمد می گوید رضا رسم مردانگی را خوب بلد است. میگفت خودت باب دوستی را بینشان باز کرده ای. وقتی که میخواست درباره ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که خودت به خوابش رفتی و گفتی "ضامن آهو سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..." بابا جانم، اجازه ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به تصمیم پدرش است. مادر می گوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند. دلش نمیخواهد با این ازدواج عاق والدین شود. محمد نگران من است که مبادا بعد ها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم. اما اگر تو صلاح مرا در این ازدواج می بینی، من مطیع حرف توام. اگر سعادت من در این وصلت است، خودت اجازه اش را صادر کن. من نمیدانم او کیست. نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته. اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا نشانه ام باشد... از تمام این حرف ها که بگذریم، بازهم می رسیم به دلتنگی ها. بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست. هروقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمی دهد. بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید. یادت هست چقدر ذوق می کردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم جایزه می آوردی؟ یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟ یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که فقط تو باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟ یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟ و تو چقدر از دیدن اشکهایم غصه خوردی. بعدش هم قول دادی یکی مثل همان را دوباره برایم بخری. بابای مهربانم تو که راضی نمی شدی من حتی قطره ای اشک بریزم، حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بسته ای؟ کاش امشب دستت را از آسمان دراز کنی و دخترک دلتنگت را نوازش کنی... دوستت دارم... دخترک بابایی تو. » دلتنگی های فاطمه عمیق بود. او عاشق پدرش بود و هنوز هم از فراغش می سوخت. تازه بعد از خواندن این نوشته فهمیدم که چرا دو سال قبل، دم عید محمد زنگ زد و از من درخواست کرد برای شستن قبر شهدا همراهش بروم. بعدها هم که دلیل زنگ زدنش را پرسیدم چیزی نگفت.از شنیدن اینکه ضامن آهو سفارشم را کرده حالم دگرگون شده بود. نامه را سر جایش گذاشتم و قرآن را بستم. به ابرهای آسمان خیره شدم. از دلتنگی ها و بیتابی های فاطمه دلم گرفته بود... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ وقتی رسیدم نیما (پسر مهندس قرایی) به استقبالم آمد. چند روزی مهمانش بودم تا توانستم در نزدیکی دانشگاه سوییت کوچکی اجاره کنم. برای یک دانشجوی تازه وارد خانه ی نقلی و ایده آلی بود. یک طرف آشپزخانه و یخچال کوچک و سینک و گاز قرار داشت. کمی آن طرف تر هم تخت و کمد و کاناپه و تلویزیون چیده شده بود. حمام و سرویس بهداشتی هم در سمت دیگر اتاق بود. ساکم را باز کردم و وسایلم را چیدم. قرآن فاطمه را بالای تختم گذاشتم. مدتی طول می کشید تا روال ثبت نام طی شود. غروب غربت دلگیر بود. مخصوصا که اغلب اوقات هم هوا ابری و بارانی بود. با اینکه هنوز چند روزی از آمدنم نمیگذشت اما تحمل این تنهایی برایم نفس گیر شده بود. مرتب به سراغ نوشته های فاطمه می رفتم و هر کدامش را چند بار می خواندم. از لابلای نوشته هایش فهمیدم از همان روز خواستگاری مهرم به دلش نشسته بود. از جدیت و مصمم بودنم خوشش می آمد. گاهی هم بعضی چیزها را رمزی می نوشت که من از معنایشان سر در نمی آوردم. بعد از اینکه دانشگاه آغاز شد به کمک نیما توانستم شغل مختصری دست و پا کنم. کمی طول کشید تا به تفاوت های فرهنگی و سبک زندگی مردم آنجا عادت کردم. هرچند برای نظرات و اعتقادات دیگران احترام قائل بودند اما ویژگی های خاصی داشتند. وفق یافتن با آنها برایم کمی دشوار بود. تقریبا به زبان تسلط داشتم اما گاهی بخاطر غلظت لهجه ی مردم سردرگم می شدم. روزهای پر از رنج و سختی را سپری می کردم. درس، کار، دوری و دلتنگی همه در مقابلم بودند. سعی می کردم شرایط را مدیریت کنم و روحیه ام را از دست ندهم. نیمی از ترم گذشت. با نمراتی که تعریف چندانی نداشت امتحانات میان ترم را پشت سر گذاشتم. میدانستم اگر همینطور پیش برود نمیتوانم موفق شوم. تنها راهی که برای آرام شدن پیدا کردم قرآن خواندن بود. قرآن فاطمه را همیشه همراهم داشتم و از کوچکترین فرصت ها برای خواندنش استفاده می کردم. سعی کردم برای اینکه به زبان مسلط تر شوم با همکلاسی هایم ارتباط برقرار کنم. از این طریق می توانستم با پیچ و خم لهجه هایشان آشنایی بیشتری پیدا کنم. به بهانه های مختلف با آنها حرف می زدم و روی تلفظ هایشان دقت می کردم. یک روز روی چمن های حیاط دانشگاه نشسته بودم و قرآن می خواندم که یکی از همکلاسی هایم کنارم ایستاد و به زبان انگلیسی گفت : _ میتونم اینجا کنارت بشینم؟ + بله امیلی دختر ساده ای بود که همیشه لبخند می زد. موهایش زرد بود و روی گونه اش لک های ریز و قرمز زیادی داشت. کنارم نشست و کوله پشتی اش را از دوشش درآورد. زیپ کوله پشتی را باز کرد. ساندویچش را نصف کرد و به من داد. میدانستم آنها مثل ما اهل تعارف کردن نیستند، تشکر کردم و ساندویچ را گرفتم. نگاهی به قرآنم انداخت و گفت : _ چی میخونی؟ + کتاب مقدس. _ اسمش چیه؟ + قرآن. _ تو به دینت اعتقاد داری؟ یعنی آدم مذهبی ای هستی؟ نمیدانستم چه بگویم. چون تعریفی که او از یک آدم مذهبی داشت با تعریف من متفاوت بود. گفتم : + تقریبا همینطوره. _ اما من آدم مذهبی ای نیستم. من فکر می کنم چیزی به نام دین وجود نداره. ساندویچش را گاز زد و گفت : _ چرا نمیخوری؟ ژامبون دوست نداری؟ من خیلی دوست دارم. ژامبون دودی خوک طعمش بینظره. از شنیدن اسم خوک چندشم شد. لبخند زدم و گفتم : + ممنون. با خودم میبرم خونه. ساندویچش را خورد و خداحافظی کرد و رفت... بلند شدم و از دانشگاه خارج شدم. سوییتی که اجاره کرده بودم تلفن نداشت. همیشه برای حرف زدن با پدر و مادرم از تلفن های عمومی که مختص تماس با خارج از کشور بودند استفاده میکردم. گاهی هم وسط مکالمه تلفن قطع می شد و هرچقدر سعی میکردم تماس برقرار نمی شد. فشار دلتنگی زیاد بود اما امید به آنکه فاطمه در ایران انتظارم را می کشد آرامم می کرد. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم. زنگ زدم و محمد گوشی را برداشت : _ سلام. خوبی؟ رضام. + سلااااااام بر رفیق خارجی. الحمدلله، ما خوبیم. تو چطوری؟ خوبی؟ _ ممنون، خوبم. + چه خبرا؟ خوش میگذره؟ _ نه بابا چه خوشی! همش درس و کار... + خسته نباشی. خدا قوت. _ ممنون. کمی من و من کردم و گفتم : + محمد، این تلفن هرلحظه ممکنه قطع بشه. میدونم ممکنه فکر کنی خیلی وقیحم، منو ببخش... ولی میتونم ازت خواهش کنم چند ثانیه گوشی رو بدی به فاطمه خانم؟ _ تو برادر عزیز منی. ولی رضا جان، حالا که فهمیدی این ماجرا یکطرفه نیست من صلاح نمیدونم تا وقتی برنگشتی ایران و تکلیفتون معلوم نشده با فاطمه حرف بزنی. با ناراحتی گفتم : + باشه. هرجور تو صلاح میدونی. پس سلام منو برسون. _ بزرگیتو میرسونم. مراقب خودت باش. خداحافظی کردیم. امیدم نا امید شده بود اما تا صدای فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🍀🦋أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰاعَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
💫🍃🌸🍂🌺🍃🌸🍂🌹🍃🌸🍂 لحظه‌های شادی دلهای ما آغاز شد باز ذکرِ حمد حقِ با سینه‌ها دمساز شد امشب ازیُمن قدومت یاعلےموسےالرضا غنچه‌‌ای از گلشن آل محمد باز شد 🍂🌸🍃🌹🍂🌸🍃🌺🍂🌸🍃💫
ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، آقا امام رضا علیه اسلام مبارک باد خدمت شما دوستداران امام رضا علیه السلام😊😍👇 🌷
https://digipostal.ir/rezacard کارت پستال دیجیتال ولادت امام رضا علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتی اگر ب آخر خط هم رسیده‌ای براے عشق شروعی مجدد است @dehghan_amiri20
🕊ای که روشن شود از هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت 🌹
🍀🌺بی تو تمام قافیه ها لنگ میزند دنیا به شیشه ی دل من سنگ میزند ساعت به وقت غربتتان گشته است ڪوڪ حالا مدام در دل من زنگ میزند 🌺🍀 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهفتم ✨صفحه: ۵۴۰ ✨سوره:حدید 📚🍃|• @dehghan_amiri20
🌸🌿 📜☀️ 🌸🌿امام رضا رعلیه السلام)فرمودند: هرگاه سختی های شدیدی به شما وارد شد به وسیله ما از خداوند کمک بگیرید. ✨📚مستدرک الوسائل،ج۵،ص۲۲۹ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20