eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❄️همسرشهید حامد کوچک زاده👇👇 موضوع های مورد علاقه شهید: خدا حامد را بخاطر اخلاق نیکویش انتخاب کرد/اصلی‌ترین دغدغه او بحث فرهنگی بود خداوند متعال حامد را بخاطر اخلاق نیکو و رفتار خوبش انتخاب کرد، گفت: همین امر باعث می‌شود که شهادت نصیب بندگان خوب خدا شود. همیشه در صحبت‌هایش حرفی از شهادت خودش نمی‌زد و اگر به شوخی هم فردی به او می‌گفت به زودی شهید می‌شوی، حامد از این حرف ناراحت می‌شد؛چرا که می‌گفت شهادت برای مردان خداست. اصلی‌ترین دغدغه او بحث فرهنگی بود و همیشه دوست داشت کاری و اقدامی برای وضعیت نامناسب جامعه انجام دهد. دفتر خاطرات همسر شهیدم پر از مطالب فرهنگی و دغدغه‌های اینگونه بود که وقتی خاطراتش را مرور می‌کردم با خودم می‌گفتم خدا رو شکر شهید شد وگرنه از ناراحتی فضای نامناسب شهر دغ می‌کرد. حامد به موضوع مطالعه و کتابخوانی اهمیت فراوانی می‌داد، گفت: با ورود ایشان به خانواده ما، دیگران هم به این موضوع اهمیت دادند و بچه‌های ما کتابخوان‌تر شدند. حامد از تکراری بودن روزها بیزار بود و همیشه سعی می‌کرد کار مفیدی انجام دهد. درباره سوریه رفتنش گاه‌گاهی برای ما صحبت می‌کرد، گفت: اوایل من نسبت به حرفش موضع می‌گرفتم و برای رفتنش به سوریه مخالفت می‌کردم، اما دل او برای رفتن به جبهه‌های مقاومت همیشه آشوب بود و قرار نداشت. 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨❄️در "محرم" عشق و علاقه به رهبری موج میزد و پیرو رهبری بود، همه صحبت‌های ایشان را دنبال می‌کردند، حتی یکی از اهدافش برای دفاع از حرمین صحبت‌های حضرت آقا بود، وقتی حضرت آقا جمله‌ای می‌گفتند برای محرم هدف بود و حجت را تمام می‌کرد، چه در عرصه داخلی و چه در عرصه‌های خارجی، یکی از بهترین و شیرین‌ترین لحظات طول عمر محرم این لحظاتی بود که می‌گفت: در یکی از ملاقات‌هایی که با حضرت آقا داشتم و در صف‌های جلو بودم من به ایشان احترام گذاشتم و ایشان برای من دست تکان دادند، همیشه این لحظات تا آخرین روزهای زندگی جلوی چشمشان بود. عاشق قرآن خواندن بود همه کارهایش را با قرآن خواندن شروع می‌کرد، فاطمه که به دنیا آمد نوار قرآن را بالای سرش روشن می‌کرد و می‌گفت: دوست دارم دخترم وقتی بزرگ شد قرآن را هم خوب بخواند و هم خوب یاد بگیرد و به خوبی هم در زندگی اش به کار ببندد. 🕊 🌷 اولین شهید مدافع حرم ایران 🍀🌸 💫 🍃 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨❄️توجه خاصی به نیروهای زیر دستش داشت مثلا توی سرکشی هایی که با ماشین اداری داشتیم اگر پذیرایی می دادند از صاحب خونه یکی هم برای سربازش درخواست می کرد. موردی بود که توی مراسم پذیرای اش رو نخورد وقتی سوار ماشین شد پذیرایی رو جلوی سربازش گرفت گفت آوردم با هم بخوریم 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❄️✨برادرم در تمام هئیت ها فعال بود حتی بسیاری از جلسات مهدیه مشهد را نیز خود پایه گذاری کرده است. بعد از جنگهایی که در سوریه شکل گرفت وکشور های بسیاری بر آن دامن زدند گفت من باید هر طور که امکانش هست بایدبه سوریه برم. گفتم دوتا بچه کوچک داری اما نتوانستم مانع رفتنش شوم معتقد بود هرجا که اسلام ومسلمانان در خطر باشند باید رفت. اسلام مرز ندارد وقتی به شیعیان سوریه وحرم حضرت زینب سلام الله علیها جسارت کنند، به حرم امام رضا علیه السلام ومردم ایران هم جسارت میکنند. میگفت اگر امروز به سوریه نروم چطور می توانم انتظار داشته باشم فرزندانم در کشورشان امنیت داشته باشند. از طریق فاطمیون اقدام کرد ومدتی در تهران دوره آموزشی گذراند. فرزندش دو روزه بود راهی سوریه شد 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨❄️بار اول که با هم رفته بودیم مشهد٬ با هم‌ قرار گذاشتیم برویم نماز زیارت بخوانیم و برگردیم سر قرار کنار حوض اسماعیل طلا. من رفتم دو رکعت نماز خواندم و برگشتم. گفتم نهایت۱۰ دقیقه طول می‌کشد اما هر‌چه منتظر شدم نیامد. گوشی هم که نداشتیم. بعد از چهل دقیقه آمد. گفتم این چه نمازی بود؟ من دو دقیقه‌ای نمازم را خواندم. گفت چطور خواندی؟  گفتم مثل نماز صبح.گفت: این‌طوری که نمی‌شود٬ چطور به دلت نشست؟ «رکعت اول یاسین و رکعت دوم الرحمن دارد.» اگر بخواهم از خصوصیات اخلاقی ایشان بگویم٬ نظم خاصی داشت. مادرش هم همیشه می‌گوید بچه‌ بسیار منظمی بود. من این نظمی که در زندگی دارم را از ایشان یاد گرفته‌ام. ماموریت که می‌رفت٬ ما می‌رفتیم «درق» و وقتی که برمی‌گشت قبل از این‌که ما برگردیم همه لباس‌ها را می‌شست٬ اتو می‌کرد و می‌گفت: شما همین که دوری ما را تحمل می‌کنید کافی‌است٬ دیگر زحمت این کارها با شما نباشد. به بحث صله‌رحم هم خیلی اهمیت می‌داد و هفته‌ای یک بار٬ حتی برای ۱۰دقیقه به منزل اقوام سر می‌زدیم. می‌گفتم زنگ بزن. می‌گفت: نه٬ شاید بخواهند جایی بروند و از راه بمانند و یا تدارک پذیرایی ببینند. می‌رویم اگر بودند یک چایی می‌خوریم و اگر نبودند برمی‌گردیم. خیلی ساده‌زیست بود. مرتب‌ترین لباس‌ها را می‌پوشید و برای من هم می‌خرید. به تولد هم خیلی اهمیت می‌داد. حتی در حد یک شاخه گل. با این‌که حقوق مان زیاد نبود اما برکت داشت. به بچه‌ها هم خیلی علاقه داشت. برای آن‌ها شعر می‌خواند٬ شعر می‌سرود. در نگاه اول که کسی او را می‌دید٬ فکر می‌کرد آدم خیلی جدی است اما شوخ‌طبع و با‌اخلاق بود. خیلی مهربان و اهل خانواده بود. واقعا کنار من بود. 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨❄️همسرشهیدعبدالصالح زارع وقتی به خانه پدرم می‌آمدیم، در عین سادگی و بی‌آلایشی بسیار شوخ‌طبع بود. لحظاتی که صالح می‌آمد، فضای ساکت خانه کاملاً شکسته می‌شد. همه دوستش داشتند. برای مادرم مثل پسر بود نه داماد. یک حس علاقه توأم با احترام... کمک‌کار همه بود، مثلاً به طور ویژه به پدربزرگ و مادربزرگش کمک می‌کرد و آنها حتی بیشتر از فرزندان خودشان او را دوست داشتند. یادم هست وقتی از محل کار برمی‌گشت، در اوج خستگی به خانه آنها می‌رفت تا اگر کاری دارند انجام دهد. خانه آنها باغ کوچکی بود که در حیاط آن درختان پرتقال، سیب و... داشت.چیدن میوه‌ها از عهده آنها خارج بود و صالح تنها کسی بود که تمام کار باغ را انجام می‌داد. حتی اگر آنها می‌خواستند به قم بیایند برایشان اتومبیل می‌گرفت و به راننده سفارش می‌کرد دقیقاً آنها را به دَرِ خانه پدرش برساند. پدربزرگ و مادربزرگ با اینکه پسرشان (دایی آقا صالح) هم شهید شده است، هنوز هم شهادت صالح را باور نکرده‌اند 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❄️✨در سوریه بودیم که برای کاشت تله انفجاری و مین‌های ضدّ تانک مأمور شدیم، آقا قاسم با اینکه سنّ‌شان از همه ما بیشتر بود و مجروحیت هم داشت بیشتر از ما مین کاشت؛ مین‌های پنجاه‌ کیلویی را به‌ راحتی جابه‌جا می‌کرد و حدوداً دو برابر ما مین کاشت. وقتی برای استراحت کنار هم نشستیم، پای مصنوعی‌اش را درآورد؛ با فشاری که روی پایش آمده بود، درد زیادی را تحمل می‌کرد ولی به روی خودش نمی‌آورد، یکی از دوستانی که با ما بود با تعجب به پاهای شهید نگاه می کرد؛ باورش نمی‌شد با یک‌ پا اینقدر کار کرده باشد و با حالتی از تعجب سوال کرد: حاجی با این وضع سختت نیست؟! در آن‌حال شهید حرفی زد که تا به حال از او نشنیده بودیم؛ تا به آن‌ روز از نقص عضوش حرفی نزده بود اما آنجا چند بار روی پای مصنوعیش زد و گفت: اِی پا اگر سالم بودی، جای امنی را برای داعشی‌ها نمی‌گذاشتم! 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❄️✨آقامصطفی حواسش به خیر و شر محله بود، چند سال قبل یکی از نوجوان‌ها در آتش‌ بازی‌های چهارشنبه‌ سوری جانش را از دست داد، آقامصطفی یک تصمیم جالب گرفت؛ از سال بعد، روزهای چهارشنبه‌سوری برای اینکه بچه‌ها در آتش‌بازی آسیب نبینند، با پول خودش یک مینی‌بوس کرایه می‌کرد و بچه‌های کم‌سن و سال را همراه برادرش و یکی دو نفر از دوستان، با خرج خودش به اردو می‌برد. یک اردوی مفرح از صبح تا بعدازظهر، غروب که می‌شد و محله از آب و تاب چهارشنبه‌ سوری می‌افتاد، مینی‌بوس به محله بر می‌گشت، یک طوری شده بود که بچه های محله رغبتے برای ترقه‌بازی نداشتند و برای جانماندن از اردویی که او تدارک می‌دید، سر و دست می‌شکاندند. 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❄️✨روح الله "برادر شهید" که اومد، رفتیم بهشت زهرا، منتظر شدیم حکاک بیاد و سنگ مزار رسول رو آماده کنیم، به محض اینکه حکاک اومد، یه نگاه به ما انداخت و گفت: ببخشید این سنگ مزار کیه؟ گفتیم چه طور؟ گفت: اصلا نمی دونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم، دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین (علیه السلام) منو خواستن گفتن شما مامور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی. ما که خشکمون زده بود، وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین (علیه السلام) آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد، سنگ مزاری که میتوان گفت هدیه ای بود از جانب اربابش حضرت اباعبدالله سالار شهیدان. 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅محمد ، چهار بار به عراق و بعد از آن به سوریه رفت، من عمل قلب باز انجام داده بودم و حالم مساعد نبود، گفتم: شما به اندازه خودت رفتی نرو، میگفت: پنج پسر دارید پدر، نمی‌خواهید خمس‌شان را در راه حضرت زینب (سلام الله علیها) بدهید؟ تا شما راضی نباشید، بی‌بی زینب(سلام الله علیها) من را طلب نمی‌کند، عراق شیعه زیاد دارد و دفاع می‌کنند، میخواهم برای دفاع از ناموس ائمه (علیه السلام) به سوریه بروم، پای من را بوسید و گفت: راضی باشید و از من دل بکنید، من هم قول میدهم شفایتان را از ائمه (علیه السلام) بگیرم، رفت و شفای من را هم گرفت. 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅سخت تر از سخت بعد از نوشتن، آن را به من داد و سخت ترین کار ممکن را از من خواست. گفت بخوان... با گریه خواندم. گفت نه بار دیگر بخوان، باید قوی و باشهامت و پر از صلابت به مانند همسران شهدا آن را بخوانی...تمرین کن تا هنگام شهادت بتوانی آن را راحت برای همه بخوانی... دیدار بعدی ما در معراج شهدای قزوین، سخت تر از سخت بود... در تمام لحظات قبل از این دیدار به خودم می گفتم چیزی نشده، رفتن حمید دروغ است، حمیدم که سه روز پیش با او تلفنی صحبت کردم، اتفاقی برای او نیفتاده است. حتی وقتی از پله های معراج بالا رفتم و پیکرش را دیدم با خود می گفتم الآن دست می زنم و می بینم که تمام این لحظات که عمری بر من گذشت خواب است؛ اما وقتی دیدم و لمسش کردم بدن و صورت سردش را یاد افتادم که همیشه دست های سردش را به من می داد و می گفت فرزانه جان با دست هایت گرمم کن؛ و من در آن لحظه تصمیم گرفتم با دست هایم گرمش کنم. به یاد گریه شب آخر افتادم که حمید به من گفت «فرزانه دلم را لرزاندی اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی». برای همین سرم را کنار صورتش بردم و گفتم مرا ببخش که در شب آخر دلت را لرزاندم... 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅شهید احمد اسماعیلی سیزدهم خرداد ۱۳۵۰ در شمیران به دنیا آمد؛ نوجوانی و جوانی‌اش را در جبهه‌های دفاع مقدس گذراند و بعد از جنگ وارد جبهۀ فعالیتهای فرهنگی شد؛ او بازنشسته لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله بود و پس از جسارت تکفیری‌ها به حریم آل‌الله، چندین مرتبه طی مأموریتهای مستشاری برای کمک به مردم و ارتش سوریه شرکت کرد و پیش از شهادت، مجروحیت در آن جبهه‌ها را نیز تجربه کرد، سرانجام در اواخر بهمن ۱۳۹۴ در حلب سوریه به شدت مجروح گشت و پس از چندروز بستری در بیمارستان حلب، سوم اسفندماه شهد شیرین شهادت را نوشید و به دوستان شهیدش پیوست. 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅چفيه مخصوصي داشت كه با آن اشكهايي را كه بر مصيبت اهل بيت مي‌گريست، پاک مي‌كرد، گفت به اين چفيه دست نزنيد، نياز به شستن ندارد، گفت اين سند آبروي من نزد اباعبدالله الحسين و مادرشان حضرت زهرا (سلام الله علیها) است، باشد، غنيمت و ذخيره شب اول قبرم. 🕊 🌷 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅عشق به شهدا و دفاع مقدس در زندگی‌اش جاری بود، هر کجای زندگی‌اش سرک می‌کشیدی، می‌دیدی‌شان. خودش دیدترین و خوش قواره ترین جای خانه را که رو به قبله هم نباشد، انتخاب می‌کرد برای عکس شهدا. در همان زیرزمین کوچه طه، خیلی خوشگل به ترتیب از امام و آقا شروع کرده بود تا همت و متوسلیان و بروجردی و کاوه و عکس‌ها را چسبانده بود. مقید بود در حضور شهدا گناه نشود، همیشه می‌گفت: شهدا اینجا هستند و خجالت بکشید، به عکس ها بی‌اعتنا نبود، سعی می‌کرد پایش را رو به عکسشان دراز نکند، حتی شب‌ها که می‌خوابید. 🕊🌷 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅آنقدر بخشنده بود که حتی زمانی که برای کاری وام گرفته و به محض دریافت وام متوجه مشکل مالی دوستش شده بود تمام پول را به دوستش داد با اینکه می دانست هیچگاه این پول باز نخواهد گشت. مسعود همیشه کمک حال مادر بود و تمام کارهای منزل را با جان و دل انجام می داد. آنقدر با برق کار کرده و برق او را گرفته بود که بدنش دیگر واکنشی نسبت به برق نداشت. رابطه مسعود با برادرانش نیز در کنار شیطنت ها بسیار مهربان و دلسوزانه بود. یک بار که از سوریه و بعد از سه شبانه روز بیخوابی به خانه بازگشته بود همزمان با بستری شدن برادر کوچکش در بیمارستان شده بود و شب ها پیش برادر بیدار می ماند و از او پرستاری می کرد و بعدها خانواده متوجه شرایط او پیش از بازگشت شدند. به گفته مادر، مسعود هیچ گاه از موفقیت هایش به کسی نمی گفت و کسی از فامیل و آشنایان نمی دانست او چه مهارت هایی دارد. حتی سوریه رفتن را فقط مادر می دانست که آن هم از سوغات شکلاتی که بار اول مسعود به خانه آورده بود فهمید و پدر و برادرهایش همچنان بی اطلاع بودند. 🕊🌷 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅وقتی شهید امین کریمی با تیر دشمن روی زمین افتاد، جواد الله کرم هم تیر خورد ولی چیزی نگفت. بالاخره فرمانده باید خودش را جلوی نیروهایش سرحال نشان دهد. گذشت و بعد یک ساعت روستا کامل دست ما بود. به اتفاق آقا جواد انتهای روستا نشستیم و تازه وقت کردیم که از شهادت امین کریمی بغض کنیم. جواد الله کرم گفت: «امین خیلی بچه خوبی بود، از اوایل پاسدار شدنش من می دونستم که شهید میشه.» با تعجب پرسیدم: «مگه شما از اون موقع می شناختینش؟» گفت: «بله. من مربی‌شون بودم. از همون موقع می رفت دنبال جدیدترین اطلاعات و سخت‌ترین کارها و درست کردن پیشرفته‌ترین وسایل تخریب و خلاصه خیلی آدم مخلصی بود.» 🕊🥀 🦋🌷 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅در زندگی همسرم هیچوقت اسراف جایگاهی نداشت، باقیمانده غذا را دور نمی‌ریخت و در یخچال نگهداری می‌کرد تا با وعده بعدی مصرف کند، در مصرف آب بی‌نهایت صرفه‌جویی می‌کرد، از زمانی که بحران کم‌آبی جدی شد و با خشکسالی و کمبود بارندگی مواجه شدیم، در مصرف آب خیلی محتاط بود، آبی را که بعد از استحمام علی‌اکبرمان در وان حمامش جمع شده بود، هیچوقت در چاه نمی‌ریخت، با اینکه طبقه دوم یک آپارتمان زندگی می‌کردیم ولی وان آب را پایین ساختمان می‌بُرد و آب را پای درختان می‌ریخت. هیچوقت با آب آشامیدنی قالی یا پتو نمی‌شست، می‌گفت حیفه که آب آشامیدنی مردم صرف شستن پتو و قالی شود و با این وضع کمبود آب باید قالیشویی این کار را انجام بده و اینقدر این مسئله براشون مهم بود که به دیگران هم تذکر می‌دادند. 🕊🥀 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅علی‌آقا به خاطر نزدیکی به خدا جاذبه خاصی داشت، عاشق اهل بیت و حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بود و نام مستعار (حسن فاطمی) را به نیت امام حسن (علیه السلام) و حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) برای خود انتخاب کرده بود، او مدت‌ها تلاش می‌کرد تا خود را به حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) برساند و در کارها بسیار جدی و پیگیر بود، هنگام کار اگر غذایی بین بچه‌ها تقسیم می‌شد، تا همه بچه‌ها غذا نمی‌خوردند علی‌آقا لب به غذا نمی‌زد. او در مناطق عملیاتی جنوب از جمله معراج‌الشهدای شهید محمودوند اهواز و یادمان طلاییه و شلمچه خادم شهدا بود، از ویژگی‌های شهید مراقبت در دوری از گناهان بود (چشم، گوش و زبان) پاکی داشت و می‌توان علی آقا را مصداق این شعر که «در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است»، دانست. امر به معروف از دغدغه‌های علی‌آقا بود و اعتقاد داشت که باید خوراک فرهنگی به مردم ارائه شود و اگر در قرآن ابتدا امر به معروف و سپس نهی از منکر آمده حتماً علتی دارد و باید معروف را به مردم نشان داد. 🕊🥀 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅حاج‌رضا کسی بود که نماز شبش را ترک نمی‌کرد، من با اینکه 28 سال با وی زندگی  کردم ندیدم که رضا یک‌بار نماز جمعه‌اش را ترک بکند و شب‌های پنجشنبه تا صبح بیدار بود  و سر سجاده می‌نشست و به دعا و ذکر خدا مشغول بود، همیشه غسل جمعه را به جا می‌آورد، حضور مستمر در مسجد داشت و موذن مسجد بود، او یک ولایتمدار با تمام معنا بود، همسر من برای حضرت امام خمینی و امام خامنه‌ای سینه‌چاک بود. 🕊🥀 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅منوچهر ساعت یازده شب زنگ زد، گفت: داداش امیر بیا، باید جایی بریم، مسیرش دوره نمی‌خوام تنها برم، گفتم مگه کجا میخوای بری؟ گفت: شهر ری، با موتور رفتیم خانه یک پیرزن و پیرمرد سالخورده سیستم گرمایشی آنها از کار افتاده بود، بعد از مدتی مشکل را برطرف کردیم و برگشتیم، در راه گفتم: داداش، تو چه تعهدی داری که نصف شب این همه راه رو می‌کوبی واسه کـار مردم، بدون این که دستمزدی دریافت کنی؟ منوچهر گفت: این‌ها پدر و مادر شهید هستند اگه پسرشان زنده بود، به ما احتیاج پیدا نمی‌کردند، پس ما وظیفه داریم به آنها کمک کنیم ما در قبال شهدا مدیونیم. 🕊🥀 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅یک روز بین دایی و یک بنده خدایی بحث اعتقادی پیش آمد، گمان کردم الآن است که او را به باد کُتَـک بگیرد، دایی ابوالفضل از قدرت بدنی فوق‌العاده‌ای برخوردار بود، اما اصلاً این اتفاق نیفتاد، بلکه با آرامش، تواضع، ادب و مهربانی با آن بنده خدا صحبت کرد و بالاخره ایشان را قانع کرد، گفتم: دایی من ترسیدم دعـواتون بشه، گفت: دعوا چرا دایی‌جان؟ یادت باشـه تا زمانی که از قدرت جادویی ادب و اخلاق استفاده کنی، هیچوقت مغلوب نمی‌شوی، همان روز از دایی‌ام یاد گرفتم هر آدمی مخالفان فکری، مذهبی، دینی و اعتقـادی خودش را می‌تواند با آرامش و ادب متقاعد کند. 🕊🥀 🍀🌸 💫 🍃
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 ✅یه روز تو لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول‌الله بودیم، برای بحث واحد تیر انتقالی تو کوه‌هاى لشکر داشتیم آموزش می‌ديديم که کار رسید به اذان ظهر، شهید بیات آخرین نفر بود؛ هر نفر باید طی مراحل خاص بیست‌ تیر می‌زد، محمدرضا دو تا تیر که شلیک کرد، اذان شد و اسلحش رو بالا سرش گرفت و از خط آتش بیرون اومد، گفت: حاجی وقت نماز شده، تیر انتقالی رو بذاریم بعد از نماز. هرچی گفتیم که آقا اول تیر رو بزن بعدش نماز رو می‌خونى، محمدرضا گفت: "ما پیرو آقا امام حسین عليه‌السلام سید و سالار شهدا هستیم و ایشون هم موقع جنگ، جنگ رو تعطیل کردند؛ حالا ما یه آموزش رو تعطیل نکنیم؟!!" 🕊🥀 🍀🌸 💫 🍃
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20 لا به لای روضه هایش از من پرسید: میدونی اِرباً اِربا که می گن یعنی چی؟ گفتم: مثل گلی که پرپر کنند و بپاشند اطراف؟! گفت: نه! توی شرهانی وقتی بدن یه شهید هفده هجده ساله رو جدا جدا توی شعاع دویست متری پیدا می کردیم، فهمیدم ارباً اربا یعنی چی.. دست و پا و جمجمه و اعضا هر کدوم یه طرف بود... 🕊🥀 🍀🌸 💫 🍃
🖤🍃|• @Dehghan_amiri20 ✅بارها می‌دیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است وقتی دیپلم گرفت و خدمت سربازی‌اش را گذراند,دانشگاه هم قبول شد اما دانشگاه نرفت و با برادرش محمد قاسم به عضویت یگان صابرین درآمدند.در دوره آموزشی‌شان قاسم یک خطایی می‌کند و برای تنیبه به او می‌گویند از بالای این بلندی به پایین غلت بزن، برادرش قاسم می‌گوید همینطور که غلت می‌زدم وقتی به پایین رسیدم پشت من خورد به پشت یک پاسدار دیگری، بلند شدم تا ببینم چه کسی است که او را تنبیه کرده اند، یکدفعه برگشتم دیدم محمدحسین است، گفتم مگر تو را هم تنبیه کردند؟ گفت «نه من را تنبیه نکردند دیدم تو را تنبیه کردند طاقت نیاوردم من هم با تو غلت زدم». 🕊🥀 🍀🌸 💫 🍃
✅یه روز تو لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول‌الله بودیم، برای بحث واحد تیر انتقالی تو کوه‌هاى لشکر داشتیم آموزش می‌ديديم که کار رسید به اذان ظهر، شهید بیات آخرین نفر بود؛ هر نفر باید طی مراحل خاص بیست‌ تیر می‌زد، محمدرضا دو تا تیر که شلیک کرد، اذان شد و اسلحش رو بالا سرش گرفت و از خط آتش بیرون اومد، گفت: حاجی وقت نماز شده، تیر انتقالی رو بذاریم بعد از نماز. هرچی گفتیم که آقا اول تیر رو بزن بعدش نماز رو می‌خونى، محمدرضا گفت: "ما پیرو آقا امام حسین عليه‌السلام سید و سالار شهدا هستیم و ایشون هم موقع جنگ، جنگ رو تعطیل کردند؛ حالا ما یه آموزش رو تعطیل نکنیم؟!!" 🕊🥀 🍀🌸 💫 🌿 ✨🍃@Dehghan_amiri20