eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💦شرف کوخ نشینان..... زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و ُیک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی هم از منطقه بر می گشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون. پرسید:”کجا  می رین؟ “ مرد گفت: کرمانشاه . علی گفت: ” رانندگی بلدی گفت بله بلدم!. علی رو کرد به من گفت: “سعید بریم عقب. “ مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا. عقب خیلی سرد بود، گفتم: آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟. اون هم مثل من می لرزید، لبخندی زد و گفت: “آره، اینا همون کوخ نشینایی هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.” 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🌸🍃مسافر حج بودم... آمد گفت عزیز جون رفتی مکه فقط کارت باشه باشه نری خرید کنی گفتم من که نمی خوام برم تجارت اما نمیشه دست خالی برگردم یک سوغاتی کوچیک برای هر کدوم از بچه ها که دیگه این حرف ها را نداره گفت راضی نیستم حتی برام یه زیر پوش بیاری من که پسر بزرگترم نمیخوام نباید ارز رو از کشور خارج کنی بری اونجا خرجش کنی 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
✨💦اخلاق ناب فرماندهی... 💠نظافت.... صبح بود و با اسماعیل مشغول صحبت بودیم که مدیر داخلی پادگان آمد و گفت: «مجاری آب و فاضلاب و دستشویی‌ها بسته شده و باید کسی بیاید بازش کند.» سردار گفت: «خب باشد. ترتیب کار را می دهم.» روز بعد دیدیم که آن کار انجام گرفته و سرویس آب و فاضلاب تر و تمیز شده است. مدیر داخلی را دیدم که آمد به سردار گفت: «گره کار گشوده شد و دیگر نیازی به آوردن کسی نیست. سردار گفت: «بارک الله.» یکی از بچه ها پرده از این ماجرا برداشت و گفت: «خودم دیدم که نیمه های شب، اسماعیل لباس بادگیر پوشیده بود -که بدنش نجس نشود- و سرویس بهداشتی را نظافت می‌کرد. شادی روح بلند ومطهرش صلوات 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
💠فاصله ای که با شهدا داریم.... 🌸🍃یه خورده یواش بریم حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرڪت بودیم. یڪباره سرعتش رو ڪم ڪرد! برگشتم عقب گفتم: "چی شد؟! مگه عجله نداشتی؟!" همین طور ڪه آرام راه می رفت به جلو اشاره ڪرد: "یه خرده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم." ڪمی جلوتر از ما، یڪ نفر در حال حرڪت بود ڪه به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می ڪشید و آرام راه می رفت. گفت: "اگر ما تند از ڪنار او رد بشیم، دلش میسوزه ڪه نمیتونه مثل ما راه بره. یه ڪم آهسته بریم ڪه ناراحت نشه." راضی نشد دل یڪ معلول را برنجاند.... 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
✨💦چشمهایش را بست.... معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.  برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد.  از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
💎اخلاق ناب فرماندهی... ✨💦مستقیما به سپاه می رفت... پس از چند ماه که از کردستان یا جبهه های جنوب به مرخصی می آمد ،به خانه نمی رفت.مستقیما می آمدسپاه.تازه اسم خودش را در لیست نگهبانی جا می دادو این چند شب مرخصی را هم نگهبانی می داد. می گفتیم برادر قجه ای چرا نگهبانی می دهید؟شماآمده اید مرخصی،باید استراحت کنید. می گفت:نگهبانی میدم که بدنم به راحتی عادت نکنه و بداند که برای استراحت آفریده نشده که اگر به راحتی و آسایش عادت کرد ،فردا و در کارزار همراهیام نخواهد کرد. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
✨💦آخه این چه شهرداریه که داریم.... باران خیلی تند می آمد. بهم گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیلی خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🌸🍃اخلاق ناب فرماندهی... 💠راننده فرمانده ام...  _طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست یک گوشه . 💠 چرا اینقدر ناراحتی. چی شده ؟ _ اومدم تلفن بزنم. می بینی که بسته اس. 💠 خوب بیابریم از دفترفرماندهی تلفن کن. _فرمانده ات دعوا نکنه. برات مشکل درست می شه ها. 💠 نه ، تو بیا . هیچی نمی گه . دوستیم باهم. _ می گفت « مسئول تدارکاتم. اگه نروم بچه ها کارشون لنگ می مونه.» 💠 نگران نباش . می رسونمت. _تو چه کار می کنی این جا ؟ اسمت چیه ؟ 💠 بچه ی میدون خراسونم. 💠 اسم تو چیه ؟ بچه ی کجایی ؟ - مهدی. منم بچه ی هفده شهریورم. 💠 پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می خواست پیاده بشه ، بهش گفت 💠«اخوی ،دعا کن ما هم شهید بشیم.» شادی روح بلند ومطهرش صلوات 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🍂🍃ازعلی اصغر بعید نبود.... 💠برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علی اصغر را جلوی خانه‌شان در خیابان طیب پیاده کردیم. 💠پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد، بی‌مقدمه گفت: آقا سید شما یه چیزی بگو!؟ 💠بعد ادامه داد: دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه. صبح که پدرش می‌خواسته بره مسجد اصغر رو دیده! از علی اصغر این کار‌ها بعید نبود. احترام عجیبی به پدر و مادرش می‌گذاشت. ادب بالا‌ترین شاخصه او بود. 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🌺🍃. شبی تاریک هنگام بازگشت در میان برف زمستان فقیری را دیدم که در سرما می‌لرزید. ولی نمی‌توانستم برای او جایی گرم تهیه کنم. تصمیم گرفتم که همه شب را مثل آن فقیر در سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم. این‌چنین کردم و تا صبح از سرما لرزیدم. و به سختی مریض شدم 🌺 @Dehghan_amiri20 🌺