eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
💦کدامشان را می آوردم... در عملیات کربلای۴ از یک گـروه هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها حاج‌ستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و به عقب برگردد و اکثر آنها از جمله صمد برادرِ حاج ستار شهید شدند، وقتی که از حاجی پرسیدیم، حاجی، تو که می‌توانستی جنازه‌ی برادرت را با خود بیاوری چرا این کار را نکردی؟ در جواب گفت: همه بچه هـا برادر من هستند، کدامشان را می آوردم؟! ✨🕊🥀 🍀 💟|• @Dehghan_amiri20
💠در گوشه‌ای در میان خادم‌ها ایستاد سردار شهید بیشتر اوقات پایین ضریح (علیه السلام) می‌نشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان می‌داد. زمانی هم که در کنار ضریح قرار می‌گرفت، بسیار متواضعانه رفتار می‌کرد. 🔸 یک بار در مراسم خطبه‎خوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، در حالی که لباس خادمی به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت و در گوشه‌ای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با متانت تمام و آرام ایستاد. ✨ 🥀🕊 ✨ 🌿 ✨ 💫 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿🌺جبهه به من نیازی نداره خیلی ساده زیست بود، لباسهایش که پاره می‌شد، خودش با نخ و سوزن می‌دوخت، یه روز بهش گفتم علی؛ تو فرمانده گردانی؛ این همه لباس هم توی انبار پشتیبانی هست، برو چند دست لباس نو برای خود بگیر، چرا وقت خودتو با دوختن مجدد این لباسها تلف می‌کنی؟ در جوابم گفت: من حق و سهم خودمو گرفتم، لباسهایی هم که داخل انبارند حق رزمنده های دیگه ست؛ نه من اجازه ندارم. توی یکی از عملیات ها که مجروح شده بود، پاش رو گچ گرفته بودن، بعد از اینکه از بیمارستان ترخیص شده بود یه راست برگشته بود جبهه! بهش گفتن برگرد، برو مرخصی استعلاجی؛ اینجا فعلاً به شما نیازی نیست! علی در جوابشون گفت: جبهه به من نیازی نداره، ولی منم که به جبهه نیاز دارم!!! جبهه محل عروجه... جبهه کلید جهاده. ✨🕊🌷 🕊🌷 ✨ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨💠پاسدار باسواد.... دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی تهران بود به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت از او می‌پرسیدم: «سید محمد! تو که داری درس می‌خونی می‌خوای چه کاره بشی؟» می‌گفت: پاسدار... گفتم: آخه تو که الان هم پاسدار هستی.... جواب داد:«مامان! جمهوری اسلامی پاسدار بی‌سواد نمی‌خواد! به پاسدار باسواد احتیاج داره....» ✨ 🕊🌹 ✨ 🌸 ✨ 🌺 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠🍃پاسدار شیعه امیرالمومنین... یکی از نیروهای دفاع وطنی سوریه که جوان خوبی به نظر می‌رسید از نیروهای آقاجواد بود، یک روز خیلی اصرار کرد که باید آقاجواد به محله‌شان برود، آقاجواد هم گفت: موردی نداره، زمانی که خواستیم با ماشین بیاییم توی شهر دنبالت برای رفتن به منطقه، یک سری هم به آنجا میزنیم.... در جریان رفتن به منطقه زندگی اون جوان سوری متوجه شدیم که در یکی از محله های خیلی بدنام شهره به فساد اخلاقی)زندگی میکنه. پیاده که شدیم در چند متر آنطرف تر جوان سوری را با یک خانم که از لحاظ پوشش ظاهری نا مناسب بود را پیداکردیم جوان سوری شروع به معرفی آقا جواد به آن خانم که میگفت نامزدش هست کرد. در حالیکه آقا جواد سرش رو زیر انداخته بود و اظهارمیکردکه از آشنایی با ایشان خوشحال شده تو راه یکی از بچه های ایرانی به شوخی گفت :آقا جواد تو که نمی خواستی این صحنه ها رو ببینی! اصلا چرا رفتی جلو؟بهانه می آوردی... آقا جواد گفت میخواستم با عملم با آن خانم که مسلمان بود بفهمانم که ! وچشمهاش رو در برابر بدی ها کنترل میکنه... ✨🕊🌷 ✨💦 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🍃سردارسپاهه کنار شهرک محل زندگیمان باغ سبزی‌کاری بود، هرازگاهیدحاج‌حمید به آنجا سَری میزد به پیرمردی که آنجا مشغول کار بود کمک میکرد، یکبار از نماز جمعه برمیگشتیم که حاج‌حمید گفت: بنظرت سَری به پیرمرد سبزی‌کار بزنیم از احوالاتش با خبر بشیم؟! مدت زیادی بود که به خاطر جابجایی خبری از او نداشتیم، زمانیکه رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود، حاج‌حمید جلو رفت بعدذاز احوال‌پرسی، بیل را از او گرفت مشغول بیل زدن شد، پیرمرد سبزی‌کار چند دسته‌سبزی به حاج‌حمید داد، سبزیها را پیش من آورد و گفت: این سبزیها را بجای دست مزد به من داد. 🥀😔بعد از شهادتش یکی از همسایه‌ها به پیرمرد گفته بود که حاج‌حمید شهید شده، پیرمرد با گریه گفته بود من فکر کردم اون آدم بیکاری است که به من کمک میکرد، اصلاً نمیدونستم شغلی به این مهمی داره و سردار سپاهه. 🌱🌷✨ ✨ 💦 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠یادش نرود.... سرباز که بود، دوماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود. 🕊 🌸 🌹 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🍂نیمه های شب.... روزهای آخر راهیان بود رفتیم منطقه 🌾 غروب بود که رسیدیم هیچ کس نبود طلاییه خیلی غریب بود سید تا پاش رسید طلاییه حال عجیبی پیدا کرد گریه امانش نمی داد من به حال خودش رهاش کردم رفت طرف ضریح شهدای گمنام گریه هاش تبدیل به شده بود دیدم سید داره از دست میره رفتم نزدیکش 🍃گفت فلانی داره از جا کنده میشه ، دستش رو گرفتم بردم داخل یادمان دراز کشید خیلی نگران شدم تا شهر فاصله ی زیادی داشتیم از طرفی هم تاریکی شب امکان تردد در جاده مرزی را نمی داد بالا سر سید نشستیم تا یک مقدار حالش بهتر شد جای مناسبی براش تهیه کردیم تا خوب کنه من هم گوشه ای چشمم گرم شد و خوابیدم . 🌼نیمه های شب یک لحظه نگران بیدار شدم و سمت سید چرخیدم سر جاش نبود!!!!! چشم چرخوندم دیدم گوشه ای مشغول هست از آب شدم من فکر می کردم سید با این حال زارش نماز صبحش هم به زور می خونه غافل از اینکه سید کجا و ما کجا 🕊 🥀 💦 🌹 💫 🌷 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨🌷اخلاق ناب فرماندهی 💦فرمانده تیپ برای تیپ سخنرانی داشت،حسینیه پر شده بود،سخنرانیش که تموش شد دیدم یکی افتاده رو پاش،عذرخواهی میکنه و حلالیت می طلبه.آقا مهدی به زور بلندش کرد وپیشانی اش را بوسیدو.... طرف رو کشیدمش کنار،پرسیدم چی شده؟ گفت:یه روز یه نفر با لباس بسیجی ساده اومده بود خط،گرم گرفت واز وضع خط وپشتیبانی و...پرسید منم گلایه کردم وپشت سر فرمانده تیپ وبقیه بد وبیراه گفتم. فقط خندید وگفت ان شاءالله درست میشه.امروز دیدم همون بسیجی لباس پاسداری پوشیده ورفت پشت بلند گو.از بغل دستی ام پرسیدم ایشون کیه؟ با تعجب گفت:جطور نمیشناسی اش؟آقا مهدی زین الدینه دیگه،فرمانده تیپ! 🕊🥀 ✨ 🌸 ✨ 🌹 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠شما در لباس خودت فرمانده باش... 🍃پدر شهید🍂 به من خبر دادند که حسین هرشب از سنگر به بیرون می‌زند به حاج قاسم گفتم مواظب حسین باشید. یک بار حاج‌قاسم به حسین می‌گوید حسین شما امشب پیش من بخواب و اسلحه اش را گرفتند و تحویل دادند که دیگر اسلحه ای نداشته باشد، حاج‌قاسم تعریف می‌کرد وقتی صبح از خواب برای نماز بیدار شدند دیدند حسین نیست و به بیرون رفتند دیدند حسین با یک تکه چوب ۳ اسیر عراقی را گرفته و آمده است که با دیدن این صحنه قاسم سلیمانی به حسین می‌گوید حسین تو لباس من را بپوش و من لباس بسیجی تو را که حسین لبخندی میزند و میگوید شما در لباس خودت فرمانده باش و من هم در لباس خودم همان بسیجی و انجام وظیفه می‌کنم. 🕊🌿 ✨ 🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿حال شما خوب نیست.... زمستان سال ۶۴ در تهران زندگی میکردیم، اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی می‌بایست مسیری را طی کند که جز ماشین‌های دارای مجوز نمی توانستند از آن محدوده عبور کنند، او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلومتری برایش زجرآور بود، از او خواستم با خودرو سپاه برود که نپذیرفت، گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد، گفت: اگر خواستی همینطور پیاده میروم و گرنه نمیروم، او کیسه ۲۵کیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند. ✨🕊🌹 ✨ 🌸🍃 ✨ 💦💫 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿❣ 💠کفشش آن قدر کهنه و پاره بود که پایش روی زمین کشیده می شد. رفتم کنارش و گفتم: محمود! این کفش ها چیست که پوشیدی؟ با خنده گفت: در راه کسی را دیدم که کفش هایش خیلی کهنه و پاره بود، کفش هایم را با او عوض کردم. 💠آمده بود ده تومان پول قرض کند. اصرار کردم برای چه می خواهد. گفت: پدرم هر سه روز، ده تومان به من می دهد و من آن را به دو خانواده فقیر می دهم. الان چند روز است که پدرم را ندیده ام و آن خانواده ها منتظر کمک من هستند. 💠در کمک به فقرا حد و مرز نمی شناخت. آمد پیشم و گفت: یک خانواده فقیر پاکستانی را می شناسم که اگر چرخ خیاطی داشته باشند، خودشان کار کرده و از گدائی نجات پیدا می کنند. با اصرار پول چرخ خیاطی را گرفت و رفت نوجوان 🕊🥀 ✨ 🌼 ✨ 🌹 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨ابراهيم بعد از چند مـاه عمليات به خانه آمد. سر تا پا خـاكی بود و چشــم هايش ســرخ شده بود. به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت ڪه نمــــاز بخـــواند. به او گفــتم: حــاجی لااقل یـــه خستگی دَر كُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ايستاد و در حالی كه آستين هايش را پايين می زد، به من گفت: «من باعجله آمدم كه نماز اول وقتــــــم از دســـــت نــــرود.» اين قدر خسته بود كه احساس می‌كردم، هر لحظه ممكن است موقع نمــــــــاز از حـــــال برود. 🕊📿 ✨ 🌸 💦 ☂ 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ از کنار صف نماز جماعت رد شدم، دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته، رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم، آمدم رو به رویش نشستم، دستش را گرفتم، پیشانیش را بوسیدم، التماس دعا گرفتم و رفتم، انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم، از لابه‌لای صف‌های نماز می‌آمدند پیش حاجی، آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند، وقت رفتن گفت: «آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم، شما امانت برادرهای من هستید» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا. 💫 🍂 🕊🥀 💦 ☂ 🍀💔 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁‍ 🍀🌷من حسین خرازی به دفتر فرماندهى لشکر مراجعه نمودیم به اطاقى هدایت شدیم و از افراد حاضر در آن اطاق سراغ فرمانده لشكر را گرفتیم و درهمین حین اذان ظهر از بلندگوی مقر لشکر پخش شد،  آن فرد حاضر گفت برویم نماز اول وقت را بخوانیم آنگاه فرمانده با شما صحبت خواهد كرد.   به اتفاق شخص مورد نظر به مسجد رفتیم و نماز مان را با جماعت خواندیم  و سه نفری به فرماندهى برگشتیم که در مسیر راه بچه هاى بسیجى احترام خاصى به برادرى كه با ما بود می كردند به طبع قضیه ما فكر می كردیم چون ما غریبه هستیم به ما احترام میكنند.  پس از برگشت به اطاقى كه منتسب به فرماندهى بود رفتیم و پیرمردى که مشغول سفره پهن كردن بود و ناهار را کشیدند و ناهار رابه اتفاق  خوردیم بعد از آن فرد ناشناس گفت: فرمایش تان را بفرمایید!  عرض كردم با فرمانده لشکر حاج حسین خرازى كارداریم. تکرار کرد: بفرمایید!  باز ما تكرار كردیم با حاج حسین كارداریم  و براى سومین بار با لبخند زیبا گفت: من حسین خرازى در خدمت شما هستم!   💦☂ 🍃 🌸 🍂 🍃 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸یکی از بچه هارو فرستاده‌بود دنبالم، وقتی رفتم سنگر فرماندهی بهم گفت: دوست دارم شعر "ڪبوتر بام حسین (علیه السلام) " رو برام بخونے، گفتم: حاجی قصد دارم این شعر رو برای کسی نخونم، آخه برای هرکسی کہ خوندم شهید شده، گفت: حالا که اینطور شد حتما باید برام بخونی هر چی اصرار کردم که حاجی الان دلم نیست بخونم، زیربار نرفت، شروع کردم به خوندن: دلم مےخواد کبوتر بام‌حسین بشم من فدای صحن حرم و نام‌حسین بشم من دلم می خواد زخون پیکرم وضو بگیرم مدال افتخـارِ نوڪری از او بگیرم. همینطور ڪه می‌خوندم حواسم به حاجی بود، حال و هوای دیگه‌ای داشت، صدای گریه‌‌اش پیچیـد تو سنگر: دلم میخواد چو لاله‌ای نشگفته پرپر بشم شهد شهادت بنوشم مهمان اڪبر بشم. وقتی گلوله توپ خورد کنارش مهمون علی اکبر امام حسین (علیه السلام) شد، همونطوری که می‌خواست، اونقـدر پاره پاره کہ همه بدنش رو جمـع کردند تو یه ڪیسه کوچیک. 🕊🥀 🍀🌺 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
✅اگر نماز شب نخوانیم، ورشکست می‌شویم! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می‌شد، همسرش طاقت نمی‌آورد، می‌گفت: "بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی." و مصطفی جواب می‌داد: "تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می‌شود، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می‌شویم." اما همسرش که خیلی شب‌ها از گریه‌های مصطفی بیدار می‌شد کوتاه نمی‌آمد، می‌گفت: "اگر اینها که این قدر از شما می‌ترسند بفهمند این طور گریه می‌کنید... مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است..." آن وقت گریه مصطفی هق هق می‌شد، می‌گفت: "آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟" 🕊🥀 ✨🌸 🍂🍃 🖤🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿 💠✨یکی از روزها صدای بگو ومگوهایی که از سنگر محمد حسین شنیده می شد ، توجه ما را جلب کرد .گویا حسین ریزه قصد داشت به خط مقدم برود اما فرمانده اجازه نمی داد .او اصرار می کرد وخواهش ، که بگذارید من هم به خط بیایم .فرمانده هم تاکید داشتند : «حسین آقا حالا برای شما زود است .» او که دید پا فشاری اش فایده ای ندارد ، قاطع و درکمال ادب واحترام گفت : « من به شما ثابت می کنم که زود نیست ! … » چند روز بعد همه متوجه غیبت محمد حسین شده ، نگرانی وجودشان را فرا گرفته بود.اما تلاششان نیز برای یافتن او بی فایده بود .که روز بچه ها چشمشان به عراقی کوتاه قدی افتاد که به سمت خاکریز خود می آمد . صبر کردند تا اسیرش نمایند.کمی که جلو تر آمد ، دیدند حسین ریزه است که لباس عراقی ها را به تن کرده و سلاحشان را به دوش گرفته …« همان مو قع نزد فرمانده رفت .در پا سخ نگاههای پرسشگر وتاحدودی عصبانی او گفت : « خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است .من به آنجا رفتم ،یک عراقی را دست خالی کشته ، لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت کنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است .» 🕊🥀 🦋🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
❁برای👈 شهیدشدن قبل ازهرچیزبایدشهیدانه 👉زندگی کرد❁ 💠✨یک روز عصر جمعه، که به خانه برگشتم، دیدم حسن کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب را در دست گرفته است، چشمانش سرخ شده بود. پرسیدم: «گریه کردی؟» گفت: «اگر خداوند طوری که در این کتاب نوشته، با ما بندگان معامله کند، عاقبتمان چه می شود؟ خدا کند که با عدلش با من رفتار نکند و بانظر لطفش به ما عنایت کند.» چندی بعد، برای دوستانش و آن جمعی که بودند، صندوقی نصب کرده بود و گفته بود: «هر کس غیبت کند، باید پنجاه تومان در این صندوق بیندازد.» آن زمان، پنجاه تومان پول کمی نبود. هر کس غیبت می کرد، از دست حسن گریزی نداشت. باید این پول را می داد تا این کار، مانعی باشد برای تکرار مجدد گناه 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 غروب یکی از روزهای سرد زمستان سال ۶۹، شهید صیاد شیرازی برای بازدید، به قرارگاه بیرجند آمد. قرار بود صبح روز بعد به اتفاق سردار ابوالفتحی از مرز بازدید کنند. آن زمان شهید صیاد، رئیس بازرسی فرماندهی کل قوا بود و درجه سرتیپی داشت. بازدید قرارگاه تمام شد. شب، اتاق دفتر فرماندهی را برای استراحت مهمانان در نظرگرفتیم. من و سردار ابوالفتحی، هنوز در دفتر مشغول کار بودیم. ساعت یک نیمه شب بود که [ناگهان] حاجی گفت: «طاهریان! یک لحظه گوش کن!» هر دو سکوت کردیم. صوت حزینی از اتاق صیاد به گوش می رسید. آن قدر زیبا و عارفانه با خدا مناجات و راز و نیاز می کرد که از صدای مناجاتش، اشک در چشمان هردومان حلقه زده بود. صبح وقتی از اتاق بیرون آمد، انگار تمام آرامش و شادابی مناجات دیشبش، در چشمانش نشسته بود 🦋🌸 🍃🥀 🍂🌾
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 👇👇 در سال های جنگ تحمیلی، هر چند وقت ، حضرت آیت الله جوادی آملی به منطقه می آمدند و به بچه ها سری میزدند و به قول معروف به رزمنده ها روحیه می دادند و از آنان روحیه می گرفتند. در یكی از این سفرها با یك نوجوان 15ـ14 سالی تهرانی آشنا شدند كه خیلی باصفا بود. در موقعیت منطقه ای آنجا ارتفاعی بود كه پایین آن یك چشمه و جاده وجود داشت كه دشمن حجم آتش سنگینی را روی آن می ریخت. فرماندهان به بچه ها گفته بودند كه حتی برای وضو گرفتن هم به آنجا نروید و همان بالا روی تپه بنشینید و تیمم كنید. ناگهان دیدیم این نوجوان از تپه پایین رفت و آستین هایش را بالا زد و آماده شد برای وضوگرفتن. سر و صدای بچه ها درآمد كه نرو خطرناك است اما او گوشش بدهكار نبود. آخر، دست به دامان حاج آقا جوادی آملی شدند كه ایشان جلوگیری كنند،... آقا گفتند: عزیزم كجا میروی؟ گفت: حاج آقا، دارم می‌رم پایین كه وضو بگیرم. گفتند: پسر عزیزم! پایین خطرناك است. فرماندهان هم گفتند بالا تیمم كنید. شما تكلیفی ندارید. همان نماز با تیمم كافی است. یك نگاه خیلی قشنگ به چشمان این بزرگوار كرد و لبخندی زد و گفت: حاج آقا، اجازه بدید نماز آخرمون رو باحال بخونیم. دیگه به خاك نمی چسبیم. بعدش هم رفت و جلوِ آب نشست، وضو گرفت و همانجا، نماز زیبایی خواند و برگشت بالا. دقایقی بعد قرار شد عده ای از بچه ها بروند جلوِ ارتفاع و با عراقی ها درگیر شوند. یكی از آنان همین نوجوان بود. او رفت و یكی دو ساعت بعد آقای جوادی آملی را صدا زدند و گفتند حاج آقا، بیایید پایین ارتفاع. یك جنازه كه رویش پتو انداخته بودند و آن را روی برانكارد گذاشته بودند به چشم میخورد. گفتند: حاج آقا، پتویش را بردارید ببینید كیه. جلوِ چشم همه، آقای جوادی آملی نشست و پتو را كنار زد. دیدیم همان نوجوان با همان لبخند پركشیده و رفته است. حاج آقا عمامه را برداشتند و خاک بر سر خود میریخت و می گفت :جوادی فلسفه بخون... جوادی عرفان بخون...امام به اینا چی یاد داد که به ما یاد نداد 🕊......🥀 🦋🌸
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 💠✨ مثل اسیران کربلا جلوی من حرکت می‌کرد که پام رو گذاشتم پشت پاشنه‌اش و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجیب‌وغریبی بود؛ توی گشت پشت عراقیا و پونزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی! از سر شرم گفتم: «علی آقا، بیا کفش من رو بپوش.» با خوش‌رویی نپذیرفت. راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خاروخاشاک رو لنگ‌لنگان اومده بود؛ بی‌هیچ اعتراضی. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاول‌ها و زخم پاش افتاد. زبونم از خجالت بند اومد. اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب. پرسیدم: «چرا تشکر؟» گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با !» و ادامه داد: «شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه‌ی یتیمان !» اشک چشمام رو پر کرد. 🍃 🌸 🦋 🌾
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 🍃🌹 از ویژگی های مهم شهید حسن باقری عشق و علاقه بیش از حد ایشان به حضرت امام بود. وقتی به او وعده ی ملاقات با حضرت امام را می دادند حتی حاضر به خواب و خوراک نمی شد تا ساعتی که از دیدار امام باز می گشت. در دیدارهای خصوصی با حضرت امام نزدیکترین فردی بود که پیش امام می نشست. 🍀🥀 محمد حنیفه پیر مردی بود نجیب با چهره ای نورانی که اسارت را همچون جبهه سپری می کرد، نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و جالب تر این که به رغم سن بالایی که داشت، شکنجه های طاقت فرسای دشمن را با جسم نحیفش تحمل می کرد و روزه هم می گرفت، اگر نگهبانها به امام نسبت ناروایی می دادند او متقابلاً، صدام را نشانه می رفت. گاه چندین سرباز، برای دقایقی طولانی با کابل و شلاق و سیلی و لگد به جان او می افتادند و تنها حرف او این بود .« درود بر خمینی مرگ بر صدام یزید کافر». اما عراقی های وحشی را بی منطق او را می خواستند که به امام توهین کند و چون تکمین نمی کرد، آن قدر او را زدند تا شهید شد. ☘🌼 «حمید به امام خمینی علاقه ی بسیار زیادی داشت. هر وقت تصویر و سخنرانی امام در تلویزیون پخش می شد، اگر غذا می خورد، دست از غدا خوردن می کشید و اگر درحال خوابیده به تلویزیون تماشا می کرد، به محض دیدن تصویر امام به احترام ایشان می نشست». 🍂🌾 مهدی در همه ی امور به مولایش علی (علیه السلام) اقتدا می کرد. او در برابر ولایت فقیه تسلیم محض بود. می فرمود: «اگر به فرض محال، امام برای من بگوید دست شاه را ببوس، من در این کار لحظه ای درنگ نمی کنم». 🌿🌺 علی بر یده ای از روزنامه ی کیهان را که پیام امام در باره ی پرکردن جبهه ها در آن بود و بالای آن با تیتر بزرگ نوشته شده بود؛ «امروز پر کردن جبهه های نبرد و آمادگی برای دفاع از اسلام و ایران، برای همه قشرها از واجبات الهی است». از روزنامه جدا کرده بود و همیشه همراه خود داشت و هرگاه مورد سؤال دوستان وآشنایان قرار می گرفت که: «چرا این قدر به جبهه می روی؟» او بدون این که حرفی بزند، آن را از جیبش بیرون می آورد و نشان می داد. 🦋🌸 آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه؟ شهید زین الدین یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست و خیره می شد به یک نقطه می گفت «آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود.» 🕊🌷 شهید ردانی پور رفته بود پیش امام که «باید تکلیفم رو معلوم کنم، بالاخره درس مقدمه یا جنگ؟» امام فقط یک جمله گفتند «محکم بمانید توی جنگ.» دیگر کسی جلودارش نبود. ✨💧 ⚡️❄️ 💫 💦
✨🍃@Dehghan_amiri20✨🍃 👇👇 ✅علیرضاازنماز خواندن خیلی لذت می برد و برای آن وقت می گذاشت. ظهر یکی از روزها که علی رضا می خواست نمازش را در خانه بخواند، مهمان داشتیم و خانه خیلی شلوغ بود. علی رضا به یکی از اتاق ها رفت و در خلوت مشغول نماز شد. طوری نماز می خواند که انگار خدا را می بیند و با او مشغول صحبت است. نماز ظهر و عصرش نیم ساعت طول کشید. بعدها وقتی صحبت نماز پیش می آمد، می گفت: «اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا. می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست». 🕊🥀 🦋🌸
👇👇 ✅علیرضاازنماز خواندن خیلی لذت می برد و برای آن وقت می گذاشت. ظهر یکی از روزها که علی رضا می خواست نمازش را در خانه بخواند، مهمان داشتیم و خانه خیلی شلوغ بود. علی رضا به یکی از اتاق ها رفت و در خلوت مشغول نماز شد. طوری نماز می خواند که انگار خدا را می بیند و با او مشغول صحبت است. نماز ظهر و عصرش نیم ساعت طول کشید. بعدها وقتی صحبت نماز پیش می آمد، می گفت: «اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا. می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست». 🕊🥀 🦋🌸 ✨🍃@Dehghan_amiri20