eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 نگذارید پسرتان درس تفسیر من بیاید! قبل از انقلاب در مشهد و در آن دوران سخت مبارزات جوانهایی می‌آمدند پیش من پدرشان را من می‌شناختم. از مخالفین سرسخت این راه بودند، یک وقت یکی از این پدرها که روحانی و مخالف این مسائل بود آمد منزل ما و من تعجب کردم این آقا که میانه‌اش با ما خوب نیست چرا منزل ما آمد!؟ ‌ بعد معلوم شد او که فهمیده پسرش درس تفسیر ما می‌آید آمده است بگوید چرا پسرش درس تفسیر شما می‌آید؟ من خندیدم و گفتم من از شما سؤال می‌کنم، چرا پسر شما درس تفسیر من می‌آید؟ نگذارید بیاید، اما او نمی‌توانست نگذارد. یعنی آن پسر بر آن محیط خانوادگی ارتجاعی ضدانقلاب فائق آمده بود و شما وقتی نگاه کنید، از این قبیل فراوان خواهید دید، در تاریخ هم زیاد دیده‌اید 🕊🌺🌿 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
☸✨دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکی این‌که دعا کنید من روسفید بشوم، دوم این‌که دعا کنید من شهید بشوم. گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه‌تان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزی که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‌ی شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتی این جمله را گفتم، چشم‌های شهید کاظمی پُرِ اشک شد، گفت: ان‌شاءاللَّه خبر من را هم به‌تان بدهند! فاصله‌‌ی بین مرگ و زندگی، فاصله‌ی بسیار کوتاهی است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگی هستیم و غافلیم از حرکتی که همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات میکنند؛ هر کسی یک طور؛ بعضیها واقعاً روسفید خدا را ملاقات می کنند، که احمد کاظمی و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند". 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨من در سفر همدان که در دو سه روز، سه چهار روز قبل بودم، بعد از آن که سخنرانی کردم و آمدم، یک نامه‌ای به من دادند از یک خانمی که یک تکه‌هایی از این نامه را گفتم برای شما بخوانم. اینها نمونه‌های بسیار ظریفِ استثنایی است در تاریخ. البته خوشبختانه در روزگار ما اینها استثنائی نیست، اما در تاریخ حقیقتا استثنائی است. این خانم [در نامه] بعد از آن که اظهار ارادت فراوانی به امام و به مسؤولین کردند و می‌گویند همسرم و پسرهایم در جبهه بودند و خواهند بود؛ اظهار شرمندگی کردند که خودشان نمی‌توانند -این خانم- در جبهه شرکت بکنند. بعد می‌گویند که من دو عدد انگشتر ناقابل که تمامی زینت من است و مقداری پول که ماهها آن را جمع کردم و می‌خواستم برای بچه‌هایم لباس گرم زمستانی بگیرم -که نیاز داشتند- ولی شرم دارم که امام عزیزم ۵۰ رزمنده را در سه ماه خرج دهد، من هم باید همین‌ها را که هستی و مالم هست بدهم برای رزمندگان. 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨الله اکبر میرزا جواد‌ آقا تهرانی پای خمپاره‌ انداز گاهی یک روحانی مسن و پیرمرد، اثرش از روحانی جوان بیشتر است. یکی از علمای محترم مشهد، از مسنّین علمای مشهد که حتما اغلب آقایان می‌ شناسند، آقای حاج‌ میرزا جواد ‌آقای تهرانی، مردِ ملّا، پیرمردِ پشت‌خمیده‌ی با‌ عصا، ایشان چند بار جبهه رفته. یک‌بار ایشان از جبهه برگشتند آمدند تهران، می‌رفتند مشهد، با بنده ملاقات کردند؛ خدمت امام رسیدند. به من گفتند که من وقتی رفتم جبهه، دیدم بچه‌ ها من را به چشم یک پیرمرد نگاه می‌ کنند، گفتم نخیر از من هم کار بر می‌آید. بعد به من گفتند که پس شما پای خمپاره بیایید، آقای آقا ‌میرزا جواد ‌آقا را بردند پای خمپاره. ایشان گلوله‌ی خمپاره را می ‌انداختند توی خمپاره و پرتاب می‌ شد و می‌خورد به دشمن. خب خمپاره‌ انداز، خوب است دیگر. خمپاره‌زنی، یک کار رزمی، شما ببینید چقدر در روحیه‌ی این جوان ‌ها اثر می‌ کند، چه جانی به این‌ها می‌ دهد. آن جوانی که می‌ بیند این پیرمرد ۸۰ ساله با محاسن سفید، پشتِ خمیده، عصا به ‌دست آمده پای خمپاره ایستاده و خمپاره می‌زند، این جوان دیگر ممکن نیست که از مقابل دشمن برگردد عقب و احساس ترس بکند. آقایانی که بودند می‌ دانند دیگر، چون خمپاره صدا دارد و معمولاً آن کسی که خودش خمپاره را می‌اندازد سرش را می‌ برد عقب و گوش‌ها را می‌ گیرد، ایشان می‌ گفت خمپاره را که می‌زدم، برای این‌که صدای خمپاره توی گوشم نپیچد، وقتی گلوله خمپاره می‌خواست بیرون بیاید فریاد می‌زدم الله‌ اکبر. منظره را مجسم کنید یک پیرمردِ عالمِ محاسن‌سفیدی، پای خمپاره ایستاده هی خمپاره می ‌زند، هی می‌ گوید الله‌ اکبر. 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨این وصیت ‌نامه ‌هایی که امام می ‌فرمودند بخوانید، من به این توصیه‌ی ایشان خیلی عمل کرده‌ ام. هرچه از وصیت ‌نامه ‌های همین بچه‌ ها به دستم رسیده - یک فتوکپی، یک جزوه - غالباً من اینها را خوانده‌ ام؛ چیزهای عجیبی است. ماها واقعاً از این وصیت ‌نامه ‌ها درس می‌ گیریم. این‌جا معلوم می‌ شود که درس و علم و علم الهی، بیش از آنچه که به ظواهر و قالب های رسمی وابسته باشد، به حکمت معنوی - که ناشی از نورانیت الهی است - وابسته است. آن جوان خطش هم بزور خوانده می‌ شود، اما هر کلمه‌ اش برای من و امثال من، یک درس راهگشاست و من خودم خیلی استفاده کرده‌ ام. 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💦☂عملیات شناسایی با شهید چمران می ‌رفتیم برای شناسایی؛ در منطقه‌ ای که معروف به «دبّ حردان» است؛ دب حردان در غرب اهواز واقع است. ما این دفعه از طرف شمال می ‌خواستیم برویم، از جاده‌ ای که می ‌رود طرف سوسنگرد، از وسط جاده یک راهی بود آمدیم آن‌جا و بچه‌ ها در آن‌جا، مواضع خمپاره مستقر کرده بودند و ما هم داشتیم می‌آمدیم برویم طرف دب حردان، شناسایی کنیم ببینیم دشمن کجاهاست، چه جوری است. چون مهم بود، خود دکتر چمران متقبل شده بود که این شناسایی را انجام بدهد، من هم بودم، یک عده هم از بچه ‌ها بودند. آمدیم به یک نقطه‌ ای رسیدیم، بچه ‌ها تقسیم شدند به چند قسمت که بروند از طرف ‌های چپ و راست و روبه‌رو شناسایی کنند. آن عده‌ ای که روبه‌رو رفته بودند با دستپاچگی آمدند و گفتند چند تا نفربر عراقی آمده این‌جا و حالا یا برای شناسایی آمدند یا این‌که ماها را دیده‌ اند و آمده‌ اند که ما را بگیرند که احتمال اسارت و این چیزها بود. دکتر دید که اینها آرپی‌جی ندارند. چند تا آرپی‌جی‌ دار را فرستاد، بعدهم خودش نتوانست آرام بگیرد. گفت من هم می ‌روم. من هم می ‌خواستم بروم نگذاشت، گفت نه شما نیا، هر چه اصرار کردم نگذاشت بروم، گفت شما همین جا باشید تا ما برگردیم. البته می‌ شنیدیم صدای نفربر را، اینجور خیال می‌ کنم که خیلی دور نبود، چند صد متری مثلاً فاصله داشت. دکتر و اینها رفتند، ما هم نشستیم با چند تا از بچه‌ ها، البته ما هم آرپی‌جی‌زن داشتیم و سلاح انفرادی هم داشتیم؛ ژ۳ و کلاشینکف. نشسته بودیم منتظر که ببینیم اگر آنها احتیاج به کمک داشتند برویم جلو، اگر هم برگشتند که برگردیم عقب. در همین حین دیدیم که دور و بر ما را دارند با توپخانه می‌ کوبند. اتفاقاً زیر یک درختی نشسته بودیم، چون هوا هم گرم بود زیر یک درختی نشسته بودیم که سایه باشد، داشتند همان درخت را که یک گرایی محسوب می‌ شد خودش، یک نشانی محسوب می‌ شد آن‌جا را داشتند می‌ کوبیدند. ما یک قدری دراز کشیدیم و خودمان را محافظت می‌ کردیم، بعد دیدیم نه این‌جا را سخت دارند می‌ کوبند، گفتیم برویم آن ‌طرف‌ تر یک خرده، ببینیم چه می‌ شود باز هم می‌ کوبند یا نه. بنا کردیم با حالت خنده به سرعت خودمان را کشیدیم عقب، در همین حین البته چند تا توپ زدند که ما خوابیدیم؛ خب من  دقیقاً یادم است واقعاً لطف خدا بود که اینها به ما اصابت نمی‌ کرد. همین ‌طور که دراز کشیده بودیم اطراف ما این ترکش های خمپاره می ‌خورد زمین؛ تَرَک تَرَک تَرَک من می‌ شنیدم صدایش را. حتی یک جوی آبی نزدیک مان بود، می ‌ریخت توی آب؛ تِک تِک تِک همچین پشت سر هم می ‌ریخت توی آب، داغ بود، جسم آهن داغی که خب توی آب بخورد یک صدایی می‌ کند. یک مقداری که عقب رفتیم دیدیم همان نقطه‌ ای که ما نشسته بودیم - که درخت بود و اینها - همان نقطه را، دقیقاً همان نقطه را زدند که اگر ما آن‌جا بودیم این گلوله‌ی توپ می ‌خورد وسط جمع مثلاً شش، هفت نفری ما و لابد یک چند تا شهید داشتیم. غرض سعادت شهادت نداشتیم یا سعادت زنده ماندن داشتیم. 😊😊 🌿🌺 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مى‌برد.👌 🔸️ رهبر انقلاب: من اين را مى‌خواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من ، همه افراد ، بدون استثنا ، هرشب در حال خوابشان مى‌برد خود من هم همين‌طورم نه اين‌كه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مى‌كنم تا خوابم مى‌آيد ، كتاب را مى‌گذارم و مى‌خوابم. همه افراد خانه ما ، وقتى مى‌خواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است من فكر مى‌كنم كه همه خانواده‌هاى ايرانى بايد اين‌گونه باشند. توقّع من ، اين است. بايد پدرها و مادرها ، بچه‌ها را از اوّل با كتاب محشور و مأنوس كنند حتّى بچه‌هاى كوچك بايد با كتاب اُنس پيدا كنند. بايد خريدِ كتاب ، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى مثل اين لوسترها ، ميزهاى گوناگون ، مبلهاى مختلف و پرده و... -، به كتاب اهميّت بدهند. 📚اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند ؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. 🍀به مناسبت هفته کتابخوانی🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸روزهای غمگین خرمشهر و آبادان 💠در اهواز آن روزهای اول جنگ و هفته‌ های اول جنگ بعد از آنی که خرمشهر بوسیله‌ی دشمنان اشغال شده بود و آبادان در محاصره بود، و سرتاسر جزیره‌ی آبادان زیر آتش دشمن بود، بنده وقتی نگاه می‌ کردم به نقشه‌ی جزیره‌ی آبادان و شهر خرمشهر مثل این‌که یک دست قوی، یک پنجه‌ی قوی این قلب من را به شدت می ‌فشرد. توی اتاق کار ما - اتاق جنگ در آن محل جنگ های نامنظم - نقشه‌ های گوناگونی بود. چون عملیات نامنظم و چریکی نسبت به آن منطقه‌ی آبادان انجام می‌ شد، نقشه‌ی جزیره‌ی آبادان به طور کامل وجود داشت آن جا. هر وقت من چشمم به این نقشه می ‌افتاد تمام روحم زیر فشار قرار می‌ گرفت، از تصور این‌که خرمشهر عزیز و این خانه ‌ها و این کوچه‌ ها و این خیابان ها و این نخلستان ها زیر پای دشمن غاصب و متجاوز است. تمام فشاری که ما آن روز می ‌آوردیم برای تجهیزات به مناسبت امیدی بود که داشتیم؛ متأسفانه هر چه می‌ شنیدیم از آنهایی که اختیارات دست آنها بود آیه‌ی یأس بود. عده‌ ای باورشان شده بود که ما خرمشهر را از دست دادیم، و معتقد بودند که باید بنشینیم با دشمنی که وارد خانه‌ی ما شده مذاکره کنیم تا در سایه‌ی این مذاکره بتوانیم وجب وجب و قدم قدم سرزمین های خانه‌ی خودمان را پس بگیریم. حالا چقدر طول می‌ کشید خدا می‌ داند. 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍁 💦✨قسمتےازکتاب مرا به مرکز ساواک مشهد بردند دریک زیر زمین جا دادند، به من اطلاع دادند که تبعیدگاهم «ایرانشهر» است.پس از آن به طرف زاهدان و بعد ایرانشهر حرکت کردیم.پس از آن که به این شهر رسیدیم در مقر پلیس از من تعهد گرفتن که شهر را ترک نکنم و هر روز برای امضا به مرکز پلیس بروم. یکه و تنها از آنجا بیرون رفتم و سراغ مسجدی را گرفتم. مرا به مسجد«آل رسول» راهنمایی کردند.نشانی یکی از مومنین به اسم آقای رئوفی را داشتم و دنبالش میگشتم.پس از آشنایی و پیدا کردن آقای رئوفی سه چهار روز در خانه او ماندم و سپس من و آقای حجتی به خانه دیگر رفتیم. نخستین کسی که از جوانان ایرانشهر که با او آشنا شدم ، جوانی بود به نام «آتش دست» دانش آموز دبیرستانی بود ۱۶ سال داشت و پدرش از کسبه خرده پا بود.از طریق او با جوانان همفکرش آشنا شدم.تلاش کردم دایره فعالیتم را به بیرون از شهر گسترش بدهم،چون در شهر چنین کاری مجاز نبود.از سوی مردم «بزمان» زمینه فراهم شد.لذا به آنجا رفتیم سفرمان هفتگی بود در آنجا نماز جماعت می خوانیدیم و سخنرانی میکردیم ،تا اینکه مقامات محلی حساس شدن لذا برنامه رفتن به بزمان را قطع کردیم. 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💦✨شنیده نشد که خانواده‌ شهیدى بى‌تابى و ناشکرى کند. البته گریه کردن ایرادى ندارد؛ امّا ناشکرى نکردند. براى خدا دادند و این، آن چیزى است که مردان بزرگ عالم را تحت تأثیر قرار مى‌دهد. زمانى من به مازندران آمدم. در یکى از شهرهاى مازندران، بعد از سخنرانى، وقتى مى‌خواستم سوار اتومبیل شوم، دیدم خانمى به اطرافیان اصرار مى‌ورزد که با من صحبت کند. گفتم که بگذارند بیاید. خانم جلو آمد و گفت: پسر من در دست بعثی‌ها اسیر بود. همین چند روز قبل به من خبر دادند که او زیر شکنجه کشته شده است. شما که به تهران رفتید، از قول من به امام سلام برسانید و بگویید: پسر من فداى شما؛ من ناراحت نیستم. این جمله را در همین مازندران - در بابل یا سارى، یادم نیست - خانمى به من گفت. وقتى در تهران مطلب را به امام گفتم، آن مرد با عظمت و با ابهّت و آن کوه صبر و حلم، چنان در هم و منقلب شد که تعجّب کردم! 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💦✨در اواخر یکی از شبهای زمستان آن سال [۱۳۵۶] در خواب بودم که در زدند. از خواب بیدار شدم و طبق عادتم بدون اینکه بپرسم پشت در کیست، شخصاً برای باز کردن در رفتم. یک ساعت به اذان صبح مانده بود و افراد خانواده در اندرونی خوابیده بودند. در را که باز کردم، دیدم افرادی با مسلسل و هفت‌تیر ایستاده‌اند! به ذهنم گذشت که آنها عدّه‌ای چپی هستند و قصد تصفیه‌ی مرا دارند؛ چون در آن زمان آقای بهشتی به من اطّلاع داده بود که چپی‌ها دست به کشتار و تصفیه‌ی اسلامگراها زده‌اند، و از من خواسته بود که هشیار و مواظب باشم. چپی‌ها در کرمانشاه شبانه به منزل آقای موسوی قهدریجانی ریخته بودند، دست و پای او را بسته بودند و قصد کشتنش را داشتند که در یک حادثه‌ی غیرمنتظره توانسته بود بگریزد و از مرگ نجات یابد. این مسئله هنوز در ابهام است و برای روشن شدن آن اقدامی نکرده‌ایم. 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💦✨به محض آنکه چنین فکری به ذهنم آمد، فوری به بستن در اقدام کردم. آنها کوشیدند مانع بسته شدن در شوند، امّا ترس از مرگ به من قدرت بخشید و زورم بر آنها چربید و در را بستم. بعد به فکرم رسید که آنها ممکن است از دیوار بالا بروند یا از راه دیگری وارد خانه شوند. آنها با اسلحه‌ی خود شروع به کوبیدن به شیشه‌ی ضخیمی که روی در منزل بود، کردند و آن را شکستند. در همان حال که من به راهی برای نجات می‌اندیشیدم، یکی از آنها فریاد زد: «به نام قانون، در را باز کن». از این حرفشان فهمیدم که از مأموران ساواک هستند. خدا را شکر کردم که برخلاف تصوّر من، آنها از چپی‌ها نیستند. به سمت در رفتم و در را باز کردم. شش نفری حمله کردند و در میان درِ بیرونی خانه و درِ محیط اندرونی،   با خشونت و بیرحمی مرا به باد کتک گرفتند. در آن هنگام مصطفی که دوازده سال داشت، بیدار شده بود و از پشت شیشه‌ی نازکی که میان من و آنها حایل بود،   با حیرت و شگفتی به صحنه‌ی کتک خوردن پدر مینگریست و فریاد میزد. ساواکیها بیرحمانه به کتک زدن من با مشت و لگد ادامه دادند و مخصوصاً با نوک کفش خود به ساق پای من ضربه میزدند. سپس به من دستبند زدند و دستور دادند جلو بیفتم و به سمت داخل منزل بروم. به آنها گفتم: این جوانمردی نیست که خانواده‌ام مرا دست‌بسته ببینند؛ دستبند را باز کنید. دستبند را باز کردند و وارد خانه شدم. دیدم همسرم دلشکسته و ناراحت است و چهار فرزندش هم در اطرافش برخی خواب و برخی بیدارند. کوچکترینشان «میثم» بود که دو ماه داشت. به آنها گفتم: نترسید، اینها مهمانند! 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💦✨مأموران ساواک به جست‌وجو و بازرسی خانه پرداختند و تا آشپزخانه و توالت را هم گشتند! همسرم اقدام جالبی کرد: وارد اتاقی شد که من مردم را در آن ملاقات میکردم. این اتاق دو در داشت؛ یکی به کتابخانه‌ام باز میشد، و دیگری به محیط اندرونی. همسرم اعلامیّه‌های محرمانه‌ای را که در اتاق بود، جمع کرد. و من نمیدانم چگونه متوجّه وجود این اعلامیّه‌ها در اتاق ملاقات شده بود و چگونه توانست بدون آنکه مأموران امنیّتی متوجّه شوند، وارد آن اتاق شود. حتّی من هم متوجّه این اقدامش نشدم، تا این که بعدها خودش به من گفت. او این اعلامیّه‌ها را جمع کرده بود و زیر فرش گذاشته بود تا ساواکیها آنها را پیدا نکنند. آنها وارد کتابخانه شدند، آن را وارسی کردند و مقدار زیادی از کتابها و نوشته‌ها و اوراق مرا برداشتند، که تعدادی از آن کتابهای من هنوز مفقود است. یک ساعت یا بیشتر، تمام گوشه‌کنارها و سوراخ‌سمبه‌های خانه را گشتند، تا اینکه وقت نماز صبح فرا رسید. گفتم: میخواهم نماز بخوانم. یکی از آنها با من تا محلّ وضو آمد. وضو گرفتم و به کتابخانه برگشتم و آنجا نماز خواندم. بعد یکی از آنها هم نماز خواند. ولی بقیّه نماز نخواندند و به بازرسی خانه ادامه دادند. حتّی یک وجب از خانه را نکاویده نگذاشتند! به نظرم من از مادر مصطفی قدری غذا خواستم و بعد از او خواستم مجتبی و مسعود را که پس از بیدار شدن، دوباره به خواب رفته بودند، بیدار کند تا با آنها خداحافظی کنم. هنگام خداحافظی به فرزندان گفته شد: پدرتان عازم سفر است. من گفتم لازم نیست دروغ گفته شود. و واقع امر را به بچه‌ها گفتم. 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸در مدرسه‌ای که آقای میثم خامنه‌ای - فرزند رهبر انقلاب - درس می‌خواندند، معلم از دانش‌آموزان می‌خواهد که مقوایی برای درس ریاضی تهیه کنند و این رسمی که در تصویر می‌بینید را روی آن ترسیم کنند و به مدرسه بیاورند. ایام جنگ بود و کمبود اقلام؛ مقوا هم به راحتی پیدا نمی‌شد. لذا آقای خامنه‌ای -رئیس‌جمهور وقت- یک پاکت مقوایی که آن زمان به جای کیسه نایلونی برای خرید میوه و اقلام استفاده میشد را باز می‌کنند و برای انجام رسم به فرزندشان می‌دهند و این جمله را خطاب به معلم روی آن مقوا می‌نویسند: «آقای آموزگار محترم! مقوا نداشتیم، من به میثم و دیگر بچه ها گفته‌ام از این کاغذها که باید دور ریخته میشد استفاده کنند. لطفا مؤاخذه نکنید. بلکه تشویق هم بفرمائید. «سید علی خامنه‌ای» 💟🍃|• @Dehghan_amiri20