eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
💠✨شهید مدافع حرمی که برات را از علیه السلام گرفت. ✍قبل از اعزام رفت پابوس آقا و همونجا تو حرم اش رو نوشت. در حرم، برات رو از آقا گرفت. راهی شد و ۲۳ روز بعد از اولین اعزام در منطقه و هنگام اقامه ، ترکشی بر شاهرگش نشست و مهمان ارباب بی کفن شد. ✨ 🕊🥀 💟|• @Dehghan_amiri20
❤🌿آخرین بهشتی قبل از لحظه شهادت دکتر بهشتی پشت تریبون قرار گرفت و در بخشی از سخنان خود گفت: « ما اجازه نمی دهیم که استعمارگران برای ما چهره سازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند تلاش می کنیم که کسانی که متعهد به مکتب هستند انتخاب شوند ما باید کاری کنیم که رئیس جمهور آینده ی ما مهره ی آمریکا نباشد » وقتی سخن به اینجا رسید ناگهان شهید بهشتی گفت: 🌱🌷🕊 که ناگهان صدای انفجار و ریختن آوار ، فضای جلسه را به هم ریخت و... 💟|• @Dehghan_amiri20
💦کدامشان را می آوردم... در عملیات کربلای۴ از یک گـروه هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها حاج‌ستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و به عقب برگردد و اکثر آنها از جمله صمد برادرِ حاج ستار شهید شدند، وقتی که از حاجی پرسیدیم، حاجی، تو که می‌توانستی جنازه‌ی برادرت را با خود بیاوری چرا این کار را نکردی؟ در جواب گفت: همه بچه هـا برادر من هستند، کدامشان را می آوردم؟! ✨🕊🥀 🍀 💟|• @Dehghan_amiri20
📸🍃تصویری از وداع جانسوز مادر، همسر و فرزند شهید مدافع حرم سعید کمالی در مشهد مقدس را می‌بینید.💔😭😭 💟|• @Dehghan_amiri20
_Meysam Motiee - Shahr Ma Shahidi Avordan(UpMusic).mp3
15.14M
🥀🍃اين گل را به رسم هديه تقديم نگاهت كرديم  حاشا اينكه از راه تو  حتى لحظه اي برگرديم  يا زينب  از شام بلا شهيد آوردند با شور و نوا شهيد آوردند 💟|• @Dehghan_amiri20
🌺🌿دلباخته امام یک بار ایشان از جبهه آمدند به تهران؛ پرسیدم: آقاجان! چقدر تهران می مانید؟ گفتند: «یزد خیلی گرم است و من هم خیلی خسته ام. می خواهم ده- پانزده روزی اینجا بمانم.» ما خیلی خوشحال شدیم. فردا صبح ساعت9 و 10 بود که گفتند: «بلند شو برویم سری به امام بزنیم.» رفتیم و در بین صحبت، امام پرسیدند: «آقای صدوقی! کی تشریف می برید یزد؟» این سئوال خیلی عادی بود. حاج آقا عرض کردند: «فردا می روم.» من تعجب کردم؛ اما ادب اقتضا می کرد که در حضور امام، در این باره از حاج آقا سئوال نکنم. به حیاط کوچک امام که رسیدیم گفتم: شما که قرار بود ده- پانزده روز اینجا بمانید! پس چه شد؟! گفتند: «از این سؤال امام متوجه شدم که ایشان مایلند در این ایام، من یزد باشم.» گفتم: ایشان شاید همین طوری پرسیدند.» حاج آقا گفتند: «خیر! نحوه سؤال ایشان به گونه-ای بود که من باید در یزد باشم.» زمان شلوغی های بنی صدر و اینگونه مسائل بود. خلاصه هرچه کردیم، حاج آقا حاضر نشدند بمانند و به یزد رفتند! 🥀🕊 🌸🍃 📚در کلام رهبری شهادت، برترین و درخشنده ترین خصلت او شد که گویا خدا به پاداش آن همه نیکی و نیکوکاری به او ارزانی داشت و بِدان، نام او را جاودانه و منزلت او را در علیین رفیع ساخت 💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم. بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه می کردم و جوابش را با جملات رسمی می دادم. دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم. شماره را گرفتم. بعد از چند بوق تلفن برداشته شد : _ بفرمایید؟ دلم ریخت! صدای فاطمه بود... نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت : _ الو؟ بفرمایید؟ صدایم را صاف کردم و گفتم : + سلام... من... رضام... مکثی کرد و گفت : _ حالتون خوبه؟ دلم می لرزید. هنوز هم دوستش داشتم. با صدای گرفته گفتم : + نمیدونم... بعد از کمی سکوت گفت : _ اگه با محمد کار دارین خونه نیست. + هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم. من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش. _ انگلیس...؟؟؟ + بله. ساکت ماند و حرفی نزد. دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت. خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم. آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع می کردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور می شد. چشمم به گوی موزیکال افتاد. بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخر شب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم. _ الو؟ بفرمایید؟ + سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟ _ سلام! محمد تویی؟ + آره خودمم. چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم، خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری. درسته؟ _ آره. میرم انگلیس. + چرا یهو بی خبر؟ _ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست می کنم. بورسیه ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم انگلیس. فکر می کردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم. + چرا فکر می کردی فرقی نداره؟! _ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم توهم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی. + اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟! _ مگه اشتباه می کنم؟ + واقعا منو اینجوری شناختی؟ کمی مکث کردم و گفتم : _ اوایل پاییز ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره با خواهرت حرف بزنم، تو گفتی هرموقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم. سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواستگار خواهرت با خانوادش اومدن تو... محمد بلند بلند خندید و گفت : + پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسر عموم بود. از بچگی زنعموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما فاطمه هیچ تمایلی به این وصلت نداشت. مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون. همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش! _ ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم. خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد. + کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح می دادم. واقعا آدم توی حکمت کارای خدا می مونه! بگذریم... راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده و مجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست ازدواجتو بدم. شوکه شدم. نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد : + من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به فاطمه گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم. _ میشه بری سر اصل مطلب؟ + بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب مثبت داده! با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت. انگار دنیا را به من داده بودند. اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی می کرد. گفتم : _ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از یک سال درست فردا که من باید برم اینو میگی؟ + چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت. _ چه دلیلی؟ یک سال زمان کمی برای منتظر گذاشتن من نبود! + من نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. اگرچه صلاح نمیدونستم دم رفتن این حرفارو بزنم ولی فقط به اصرار فاطمه بهت گفتم. _ ولی این حق منه که دلیل این همه معطلی رو بدونم! + درسته. حق با توست. ولی الان شرایط مناسبی نیست. تا کی باید انگلیس بمونی؟ _ نمیدونم. فکر نمی کنم زودتر از شش دیگه ماه بتونم مرخصی بگیرم و برگردم. + پس انشاالله وقتی برگشتی حضوری حرف میزنیم... از محمد خداحافظی کردم اما فکرم درگیر بود ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
💠✨ فکرم درگیر بود. نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید می رفتم این اتفاق افتاده. کلافه بودم. میدانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد. تمام فکرم پیش فاطمه بود. دلیل این همه مدت سکوت را نمیفهمیدم. دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم. دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با فاطمه ازدواج کنم. اما در این صورت همان چند درصد شانسی هم که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست می دادم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. مادرم جشن خداحافظی مختصری گرفته بود و خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود. به زور سر میز نهار نشستم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم نمیتوانستم بدون اینکه فاطمه را ببینم از ایران بروم. به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم. مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند. نیمی از مبل های خانه راهروی وروردی که از سالن فاصله ی زیادی داشت را پوشش می داد. به آرامی از در اتاق، خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود. اما مادرم جلوی درمچم را گرفت و حسابی شاکی شد. گفت : _ رضا! کجا میری؟ من مهمونارو برای دیدن تو دعوت کردم. اومدی دو دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی. + بخدا یه کار واجب پیش اومده. اگه نرم خیلی بد میشه. چمدونمو با خودم میبرم. از همون طرفم میام فرودگاه. بعد شما ماشینمو بیارین خونه. مادرم را بوسیدم و در را آهسته بستم. با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم. زنگ زدم. فاطمه در را باز کرد. با دیدنش دوباره همه ی احساساتم زنده شد. از دیدنم متعجب شده بود، گفت : _ سلام. شما اینجا چه کار می کنید؟ + سلام. ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون. نمیتونستم بدون اینکه باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز رو بهم گفت. اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین؟ میدونین یک سال انتظار کشیدن یعنی چی؟ با صدای آرامی گفت : + بله... میدونم. من خیلی انتظار پدرمو کشیدم. _ چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم. فکر میکردم حتما بخاطر همین این همه وقت جوابمو ندادین. مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود. بعدشم به اصرار خانوادم برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم. + متاسفم. ولی این کار لازم بود. هم برای خودم، هم برای شما. _ چه لزومی داشت؟ + من از شما شناخت زیادی نداشتم. نمیدونستم چقدر سر حرفتون می مونید. از طرفی هم میدونستم شرایط شما بخاطر خانوادتون خاص و سخته. دلیل اینکه ازتون خواستم صبر کنید این بود که زمان ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و اینکه... بتونم با خودم کنار بیام. _ یعنی چی که کنار بیاین؟ معلوم بود حرف زدن برایش چقدر سخت و عذاب آور است. گفت : + من میخواستم روی خودم کار کنم، تا... آمادگی این سختی هارو داشته باشم. همین که در طول این مدت خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت. از شرم و حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم. گفتم : _ امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندنم. اگه دست خودم بود می موندم. ولی چون نمیخوام مخالفت خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن. نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم. _ میفهمم. + میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟ _ بفرمایید؟ + کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم. _ کدوم نوشته؟ + هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین. _ برای چی میخواید؟ + برای روزهای دلگیر غربت! بعد از کمی مکث کردن گفت : _ چند دقیقه منتظر باشید. در را جفت کرد و رفت. به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
مدیر کانال معاند به اعدام محکوم شد. پ.ن: حدود 2سال بیشتر فعالیت رسانه‌ایم رو به پاسخ به شبهات و دروغ های زم اختصاص داده بودم و ای کاش این جوان به جای کشیده شدن به انحراف و جاسوسی و افساد فی الارض، در دامان انقلاب اسلامی تربیت می‌شد، نه اینگونه که عاقبتش اعدام شد.
راستش از وقتی این خبر رو دیدم و البته انتظار هم همین بود، گریم گرفته و اشک حسرت می‌ریزم برا جوانی که خودش رو تباه کرد شاید خیلی هامون خوشحال شده باشيم از برخورد قاطعانه با این مفسدین و جاسوسان و مزدوران اما دیدن تباهی جوانی که اگر توسط جریان غربگرا به انحراف کشیده نمیشد، داشت همون کار غیرحرفه‌ای و مبتدی و اندازه سواد و شعور خودش رو انجام می‌داد اصلا به نظرم اگر جریان در ایران نبود و اجازه نفوذ به ارکان و افکار دولت و مردم رو نداشت، این جوانان عاقبتشون اینقدر تلخ نبود. دلم به حالت سوخت چرا که تا تونستی نوکری آمریکا و اسرائیل و فرانسه و جریان غربگرا و ضدانقلاب رو کردی و حالا هم منتظر تأیید حکمت هستی و بعدش طناب دار اما اربابانت برا حمایت ازت فقط یه بیانیه مداخله جویانه دادند فقط همین گفته بودیم که وقتی ازت خوب استفاده کردند، مثل دستمال کاغذی میندازنت دور اما به جاش بیشتر در باتلاق جاسوسی و مزدوری علیه کشورت فرو رفتی عجب عاقبت بدی است، این عاقبت
💎✨ 🔹 آب وقتی به جوش آمد ، از خودش کم و کسر می شود. تو هم وقتی جوشی و عصبانی میشوی ، خودت کم و سبک میشوی 🔹 ظرف آب را اگر از روی اجاق برداشته و جابجا کنی راحت از جوش می افتد 🔸 تو هم وقت جوش آمدن و خشم، اگر جایت را تغییر دهی خیلی زود آرام می شوی 😊👌 🔺 امام علی ( علیه السلام ) می‌فرمایند : خشم ، آتشى فروزان است. هر كس خشم خود را فرو خورد ، اين آتش را خاموش كرده است و هركس جلوی آن را رها كند ، پيش از هر كس ، خودش در آن آتش مى سوزد. 💟|• @Dehghan_amiri20
🌸•✾••┈┈•🕊............................. تلاوت سوره حشر📜❄️ هدیه به روح بلند ومطهر شهید دهقان🌷 🌙 .............................🌸•✾••┈┈•🕊
🌸🕊کوتاه ترین قصه ی شــــب را به من بگو... با یک شــب بخیــر از زبان تــــو .. می شود خدا را هم در خــواب دید..... ..🌺🍃 🥀✨ 🙏🙏 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت 🌹🍃 ... مـولایــم ما قرنها منتظر يار غائب ايم بر ديوِ يأس با سپر صبر غالب ايم در پشت ابر پرتو خورشيد ديده ايم شب تا سحر منتظر صبح صاحب ايم 🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_‌لِوَلیِّڪَ_الفَرَج 💟🍃|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهفتم ✨صفحه: ۵۳۹ ✨سوره:حدید 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 💚🍂امام رضا (علیه السلام)فرمودند: امام راهنمای انسان در سختی هاست،وهر آنکه از اوجدا شود،هلاک گردد. ✨📚الکافی،ج۱،ص،۱۹۸ 💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀💔تمامی مردان حاضر در این کلیپ در گرمای بالای ۴۰ درجه ی مهران در ۱۲ تیر ۱۳۶۵ ،زیر آفتاب سوزان به شهادت رسیدند.....🕊☘ 🌱🌸هدیه به روح بلند شهـدا صلوات 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🍃کلام شهید انسان برای ماندن و زندگی کردن دائمی در دنیا آفریده نشده است، انسان باید از فراز و نشیب‌ها عبور کند و سرانجام خدا را ملاقات کند. ✨🌷🦋 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🌿اخلاق ناب فرماندهی... مشکلی برایم پیش آمده بود و خیلی نگران بودم. شهید رضایی (که فرمانده ما بود)، [پس از] مدتی [که] رفتارم را زیرنظر داشت، متوجه ناراحتی ام شده بود. یک روز صدایم زد و پرسید: «من فکر می کنم تو از یک چیزی ناراحتی.» گفتم: «نه، این طور نیست.» گفت: «باور نمی کنم.» گفتم: مشکل من ربطی به جبهه و جنگ ندارد. پس لزومی ندارد که اینجا از آن حرفی بزنم. اینجا فضای جبهه است. او هم خیلی آرام گفت: «تو رازدارتر از من سراغ داری؟ قبولم داری یا نه؟» این را که گفت، آرام شدم و گفتم: «مشکل بانکی دارم. یک نفر را ضامن شدم. هشت ماه است که قسط وامش را نداده و سند من گیر است.» او هم لبخندی زد و گفت: «برادر جان! اینکه مشکلی نیست. اگر از عملیات جان سالم به در بردیم و برگشتیم، خودم سند خانه ام را به تو می دهم. وقتی هم مشکلت حل شد، به من برگردان.» بعد از اتمام عملیات که به شهر برگشتیم، او به وعده اش عمل کرد و مشکلم حل شد». ✨🕊🥀 ✨ 🌹 ✨ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠۱۲ تیر ماه ۱۳۶۷ ،سالروز انهدام هواپیمای مسافربری ایران توسط ناو آمریکا در خلیج فارس؛ 🍃🌸🍂تمام ۲۹۰ سرنشین که ۶۶ نفر آنها کودک بودند به شهادت رسیدند. فرمانده ناو پس از این جنایت مدال شجاعت گرفت... 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃پنج شنبه ها🍂 در ایوان آرزوهایم ، به تمنای یک نگاه با چتری از واژه ها ، سمت بـاران چشمانت می ایستم؛ تا تصویرِ بکری از عشــق را از رنگین کمانِ حضورت غزل غزل به آغوش بکشم... پنج شنبـه های دلتنگی 🌷✨هدیه به روح پاک و معطر شهـــداوصبوری دل مادراشون صلوات 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌿هر کس به زبانی سخن وصف تو گوید امام رضا قربون کبوترات یه نگاهی هم بکن به زیر پات  من اومدم پیشِ تو زانو زدم خودمم خوب میدونم چقدر بدم!  خبر دارم از همه دل می بری دل های شکسته رو خوب میخری ولادت امام رضا علیه السلام مبارک باد💚🌷 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
📝🍃| ... 🍃💕ببخشش زیبا دانشگاه که قبول شدم،خانواده به من گوشی هدیه دادن.اما گوشی کیفیت نداشت و زود خراب شد.خیلی ناراحت بودم.محمدرضا متوجه شد.از قبل در جایی کار کرده بودو دستمزدش را که دویست هزارتومن می شد،کم کم پس اندازکرده بود.آن پس اندازش را برداشت وهمراه با پدرم رفتند و گوشی جدیدی برایم خریدند. خیلی خوشحال شده بودم.چند ماه که گذشت جریان را فهمیدم. 💜 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
💠✨ همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد. بعد از مدتی در را باز کرد، قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت : _ نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش. + ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم. _ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست کــــه آشنـا سخــن آشنـا نگـــــه دارد این زیباترین جوابی بود که میتوانستم بشنوم. نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم : + داره دیرم میشه. اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم. _ برید، خدا پشت و پناهتون. + خداحافظ... _ خدانگهدار. در را به آرامی بست. سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان همانجا متوقف می شد. این سخت ترین خداحافظی زندگی ام بود. نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم. پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم. وارد سالن ترانزیت شدم. قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم. وقتی پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم : «پدر جانم، بازهم سلام. این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده. این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم جبران کنند، اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با هیچ چیز پر نمی شود. بابا جان؛ دوست محمد، امروز تنها و بدون خانواده اش به خواستگاری ام آمد. مادر مثل همیشه به محمد اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود. اما محمد تمام دیشب را نگران بود... چند وقتی می شود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند. محمد می گوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا دیده عاشقم شده. همان روزی که آمده بودم و قبر به قبر عطر پیراهنت را جستجو می کردم... فقط خدا می داند که چقدر دلم گرفته بود، چقدر دنبال قبرت گشتم... آمده بودم تا شاید پیدایت کنم و سر به زانوی سنگ مزارت دلتنگی ام را زار بزنم. چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم... حتی قَسَمت دادم که نشانه ای از خودت بدهی! همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد... محمد می گوید رضا رسم مردانگی را خوب بلد است. میگفت خودت باب دوستی را بینشان باز کرده ای. وقتی که میخواست درباره ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که خودت به خوابش رفتی و گفتی "ضامن آهو سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..." بابا جانم، اجازه ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به تصمیم پدرش است. مادر می گوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند. دلش نمیخواهد با این ازدواج عاق والدین شود. محمد نگران من است که مبادا بعد ها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم. اما اگر تو صلاح مرا در این ازدواج می بینی، من مطیع حرف توام. اگر سعادت من در این وصلت است، خودت اجازه اش را صادر کن. من نمیدانم او کیست. نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته. اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا نشانه ام باشد... از تمام این حرف ها که بگذریم، بازهم می رسیم به دلتنگی ها. بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست. هروقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمی دهد. بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید. یادت هست چقدر ذوق می کردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم جایزه می آوردی؟ یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟ یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که فقط تو باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟ یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟ و تو چقدر از دیدن اشکهایم غصه خوردی. بعدش هم قول دادی یکی مثل همان را دوباره برایم بخری. بابای مهربانم تو که راضی نمی شدی من حتی قطره ای اشک بریزم، حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بسته ای؟ کاش امشب دستت را از آسمان دراز کنی و دخترک دلتنگت را نوازش کنی... دوستت دارم... دخترک بابایی تو. » دلتنگی های فاطمه عمیق بود. او عاشق پدرش بود و هنوز هم از فراغش می سوخت. تازه بعد از خواندن این نوشته فهمیدم که چرا دو سال قبل، دم عید محمد زنگ زد و از من درخواست کرد برای شستن قبر شهدا همراهش بروم. بعدها هم که دلیل زنگ زدنش را پرسیدم چیزی نگفت.از شنیدن اینکه ضامن آهو سفارشم را کرده حالم دگرگون شده بود. نامه را سر جایش گذاشتم و قرآن را بستم. به ابرهای آسمان خیره شدم. از دلتنگی ها و بیتابی های فاطمه دلم گرفته بود... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20