eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈💐توجه به بیت المال... «پدر شهید برونسی، بعد از سه _ چهار ماه، از جبهه برگشته بود. ما رفتیم خانه شان. شروع کرد از حال و هوای جبهه تعریف کرد. من خیلی کنجکاو بودم از اخلاق و مدیریت و طرز برخورد عبدالحسین هم چیزهایی بدانم. وقتی سؤال کردم، پدرش گفت: وقتی رسیدیم جبهه، یک اُوِرکت به ما داد. دیروز که می خواستم بیایم مرخصی، همان اورکت را گرفت و داد به بسیجی دیگری.» چند روز بعد که خود عبدالحسین آمد مرخصی، به او گفتم: «آخر اورکت هم یک چیزی هست که بدهی به پیرمرد و بعد از او بگیری؟» خودش قضیه را این طوری تعریف می کرد: «جبهه که آمد، هوا سرد بود. ملاحظه سن و سالش را کردم و یک اورکت نو به او دادم که بپوشد. من توی اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جایش هم وصله خورده بود. دیدم اورکت خودش را گذاشت توی ساک و همان کهنه را که مال من بود، برداشت. سه چهار ماهی [را] که [در] جبهه بود، با همان اورکت کهنه سر کرد. وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت نو را از توی ساکش درآورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح نونوار باشد. به او گفتم: «کجا بابا، ان شاءالله؟» گفت: «می روم روستا دیگر؛ مرخصی به من دادند.» گفتم: «خب اگر می خواهید بروید روستا، چرا همان اورکت کهنه را نپوشیدید؟» منظورم را نگرفت. خیره ام شده بود و لام تا کام نمی زد. من هم رُک و راست گفتم: «این اورکت نو را دربیاورید و همان قبلی را بپوشید.» تعجب کرد و گفت: «بابا مگر مال خودم نیست!» گفتم: «اگر مال خودتان بود، باید از روز اول می پوشیدید.» بالاخره توجیه اش کردم که مال بیت المال است و باید هوای بیت المال را داشت تا اجر جنگیدنش ضایع نشود». 🌷 🕊 🍂 💔 🌿🌸|• @dehghan_amiri20
💌🍃|اخلاق ناب فرماندهی.... سه سال بود که منابع آب پایگاه، لایروبی نشده بودند. موقع آب خوردن، در لیوان ها خاک دیده می شد. آن موقع، عباس بابایی تازه فرمانده شده بود. با دیدن این وضع، دستور داد سریع منبع را لایروبی کنند. قیمت گرفتیم و دیدیم حداقل سیصد هزار تومان هزینه می خواهد. آن روزها چنین مبلغی برایمان افسانه بود و پایگاه هم نمی توانست چنین مبلغی را هزینه کند. بعد از اینکه شهید بابایی را در جریان گذاشتم، گفت: «برو و گروهانت را بیار پای منابع.» وقتی سربازها آمدند، اول از همه خودش رفت داخل منبع و شروع کرد به لایروبی، بعد هم سربازها کار را شروع کردند. همین طور که مشغول کار بودیم، احساس کردم یکی از سربازها یک لحظه ایستاده و به دیگران نگاه می کند. سرش داد کشیدم و گفتم: «سرباز! به کارت برس.» دیدم فوراً مشغول ادامه کار شد. جلوتر که رفتم دیدم، خود شهید بابایی است. گفتم: «ببخشید جناب سرهنگ! با این سر و صورت خاکی نشناختم.» در جوابم گفت: «مسئله ای ندارد، اما سعی کن با سربازها بهتر رفتار کنی تا کمتر اذیت شوند». 🕊 💔 🍂 🌷 💌✨|• @dehghan_amiri20
📸🍃|شهید ابراهیم هادے🕊 🕊🥀دوست دارم مثل تو باشم..... دوره جوانی ابراهیم بود، در بازار کار میکرد، ابراهیم هفته‌ای یکبار ما را در چلوکبابی محل دعوت می‌کرد، چند هفته گذشت یکبار گفت: امروز مصطفی پول غذا را حساب کرد همه از او تشکر کردیم، هفته بعد گفت: امروز سعید پول غذا را حساب کرد و همینطور هفته های بعد... ابراهیم شهید شد، یکروز دور هم نشسته بودیم، بحث چلوکباب شد، مصطفی گفت: یادتان می‌آید که ابراهیم گفت: مصطفی امروز پول غذا را می‌دهد؟ آن روز هم پول را ابراهیم داد، اما برای اینکه من خجالت نکشم؛ سعید با تعجب گفت: من هم همینطور و بقیه هم همین را گفتند، آن روز فهمیدیم در تمام مدتی که ما با ابراهیم چلوکباب می‌خوردیم تمام پول غذا را خودش میداد، چون ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم؛ اما این کار را کرد که ما هم از غذای خوب لذت ببریم چه آدمی بود این ابراهیم. 🌷 💟🍃|• @dehghan_amiri20
📝🌸| اخلاق ناب فرماندهی... حاجی از همان آب گرمی که رزمندگان در آن گرمای طاقت فرسای جنوب برای وضو ساختن استفاده می‌کردند، وضو می‌گرفت و حاضر نمی‌شد از آب خنک تر استفاده کند و می‌گفت: مگر من با دیگر بسیجی‌ها چه فرقی دارم. یک روز به حاجی گفتم حاج یونس تو که پسرت چند روزی بیشتر نیست که به دنیا آمده است چرا برای دیدنش به منزل برنمی‌گردی گفت: چگونه در حالی که امام امت به خدمت ما در جبهه ها نیاز دارد من به دیدن فرزندم بروم، خدا خودش او را حفظ می‌کند الان جبهه از هر چیز دیگری واجب‌تر است. 🌷 ...💔 ...🕊 💟🍃|• @dehghan_amiri20
🌈✨|اخلاق ناب فرماندهی.... گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم، چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است، نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ما نبود، کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقامهدی است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت، ادامه دادم: آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین من، آخه چرا شما؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم: زن رفتگر محله، مریض شده بود، بهش مرخصی نمیدادن میگفتن اگه تو بری نفر جایگزین نداریم، رفته بود پیش شهردار و آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش، اشک تو چشام جمع شد هر چی اصرار کردم آقا مهدی جارو رو به من، نداد، خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا کسی متوجه نشه. 🌷 🌾 ...💔 ...🕊 💌🍃|• @dehghan_amiri20
📝🍃|بچه ها می گفتند... 🦋✨" ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده میدیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس میزند .. ؟ " بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد ، را واکس میزند . مشخص شد این فرد همان فرمانده ما ' شهید عبد الحسین برونسی ' بوده است 🕊🌈 ...🍃 ...💔 💌🍃|• @dehghan_amiri20
🌺🌿داستان یک محافظ در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: «این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره». فرمانده گفت: «خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمی‌شه دوباره بری». یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: «دست سنگینی داری پسر! یکی هم این‌طرف بزن تا میزان بشه». بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: «ببخشید، نمی‌دانستم این قدر ضروری است. می‌گم سه روز برات مرخصی بنویسند». سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت: «برای کی می‌خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی‌خواد. من لیاقتش را ندارم». بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛ یازده ماه بعدهم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت. 🕊🥀 💫 🦋 🍃🍂|• @dehghan_amiri20
‍ 🌸🍃راننده فرمانده ام 🍃طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست یک گوشه 💦چرا اینقدر ناراحتی. چی شده ؟ 🍃 اومدم تلفن بزنم. می بینی که بسته است 💦خوب بیا بریم از دفتر فرماندهی تلفن کن 🍃فرمانده ات دعوا نکنه. برات مشکل درست می شه ها. 💦 نه ، تو بیا . هیچی نمی گه . دوستیم باهم. 🍃می گفت « مسئول تدراکاتم. اگه نروم بچه ها کارشون لنگ می مونه.» 💦نگران نباش . می رسونمت. 🍃تو چه کار می کنی این جا ؟ اسمت چیه ؟ 💦باقر راننده ی فرمانده ام بچه ی میدون خراسونم. اسم تو چیه ؟ بچه ی کجایی ؟ 🍃 مهدی. منم بچه ی هفده شهریورم. 💦پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می خواست پیاده بشه ، بهش گفت؛ 💦« اخوی دعاکن ما هم شهید بشیم.» 🕊 🌺 🌱 💫 💦✨ @dehghan_amiri20
🍁🌺اخلاق ناب فرماندهی.... همراه با تیمسار بابایی با یک وانت‌تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب كشور میرفتیم به نزدیكیهای قرارگاه كه رسیدیم، در پیچ و خم كوهها در صدقدم، دژبانی ایستاده بود، بابایی به من گفت: حسن‌جان ببین این دژبانها برای چه در اینجا ایستاده‌اند؛ من نزدیک یكی از آنها كه رسیدم، شیشه را پائین كشیدم و پرسیدم: برادر برای چه اینجا ایستاده‌اند؟ دژبان گفت: گفته‌اند كه تیمساری به نام بابایی می‌آید، دو ساعت است كه ما را در اینجا میخ كرده‌اند، تا حالا هم كه نیامده و حال ما را گرفته، تیمسار با شنیدن صحبتهای سرباز دژبان خیلی ناراحت شد، رو كرد به دژبان و گفت: برادر فرمانده‌ات گفته اینجا بایستید؟ دژبان گفت: آره دیگه، تو این آفتاب كلی ما را علاف كرده اند، ضد انقلابها هم اگر وقت گیر بیاورند سر ما را میبرند، اصلا اینها بی‌خیالند، ما را الكی اینجا كاشته‌اند، عباس گفت :برادر از قول من به فرمانده‌ات بگو كه به فرمانده‌اش بگوید: بابایی آمد خجالت كشید و برگشت، سپس رو به من كرد و در حالی كه عصبانی به نظر میرسید گفت: حسن دور بزن برگردیم، با دیدن این صحنه احساس عجیبی به من دست داد، احساس كردم كه گویا امام علی در آستانه شهر انبار است و كسانی را كه در استقبال او به تعظیم ایستاده‌اند نکوهش میکند. 🕊🌷 🥀 🌿🌸|• @Dehghan_amiri20
🌺✨امر به منکر!.... یک بار ایشان از خیابان عبور می کردند و در قهوه خانه ای، از گرام یا رادیو ترانه پخش می شد. مردم می روند و به قهوه خانه چی می گویند که آیت الله دارند می آیند. قهوه خانه چی دستگاه را خاموش می کند. مرحوم ابوی می روند و با صدای بلند می گویند: «روشن کنید. چرا خاموش کردید؟!» قهوه خانه چی می گوید: «آقا! ترانه بود؛ خوب نبود.» مرحوم ابوی می فرمایند: «ترسم از این است که روز قیامت خدا از من بپرسد: سعیدی، تو چه کردی که مردم از تو حساب می برند، ولی از من نمی برند؟» بدیهی است که چنین تذکری چه تأثیری دارد. به این ترتیب به افراد می-فهماند که چطور از مخلوق شرم می کنی و از خالق شرم نمی کنی؟ 🕊 🥀 💫 💔 💠در کلام امام خمینی من از افرادی چون شما، آنقدر خوشم می آید که شاید نتوانم عواطف درونی ام را آنگونه که هست ابراز کنم و قادر نیستم عواطف امثال شما را جواب دهم؛ لکن خداوند متعال قادر است! 📚✨صحیفه امام، ج‏۲، ص۲۰۳ 💟|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃اخلاق ناب فرماندهی.... در ستاد لشگر بودیم. شهید زین‌الدین یکی از بچه‌های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می‌کرد، نمی‌دانستم حرفهایشان درباره چیست، آن برادرم دائم تندی می‌کرد و جوش می‌زد، آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می‌کرد، یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین‌الدین و با عصبانیت گفت: حرف حساب یعنی این! و چاقو را نشان داد، خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقامهدی می‌خندد، با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می‌خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند، بعدها شهید زین‌الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر! 🕊🥀 🌿 💟|• @Dehghan_amiri20
💠اخلاق ناب فرماندهی.... 🌸🌱فرمانده یا ... تازه رسیده بودم به قرارگاه. همانطور که داشتم می‌رفتم، صحنه‌ای عجیب دیدم. در آن هوای گرم و در آن موقع از ظهر که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر بودند، حاج احمد کنار تانکر آب نشسته بود و با عشق، ظرف‌های ناهار بچه های قرارگاه را می‌شست.گفتم شاید حاج احمد نباشد؛ اما وقتی جلوتر رفتم، دیدم خود اوست. آدمی مثل حاج احمد با آن همه برو بیا، فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله و مسئول قرارگاه تاکتیکی، بیاید و کنار تانکر آب، بشقاب‌های نیروهایش را بشوید!؟ فوری دوربینم را آماده کردم و خیلی سریع، قبل از اینکه متوجه شود، از او در آن حالت عکس گرفتم. 🕊 🌺 🍃 💟|• @Dehghan_amiri20
🍃🍂به مناسبت سالروزشهادت دکتر مصطفی چمران 💠چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر. 💠ما سه نفر بوديم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون . دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم . » . گفت « عزيز ، خدا اين ها را زده .» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود . آمد توي اتاق . حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات. 💠سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين." شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين همه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند 💠گفتم "دکتر جان، جلسه رو مي ذاريم همين جا، فقط هواش خيلي گرمه. اين پنکه هم جواب نمي ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داريم، اگه يکيش را بذاريم اين اتاق...".گفت "ببين اگه مي شه براي همه ي سنگرا کولر بذاريد، بسم ا... آخريش هم اتاق من. 💠 از اهواز راه افتاديم ؛ دوتا لندرور. قبل از سه راهي ماشين اول را زدند. يک خمپاره هم سقف ماشين ما را سوراخ کرد.و آمد تو، ولي به کسي نخورد. همه پريديم پايين، سنگر بگيريم. دکتر آخر از همه آمد. يک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت "کنار جاده ديدمش. خوشگله؟" 💠مريض شده بود بدجور. گفتم "دکتر چرا نمي ري تهران؟دوايي،دکتري؟" گفت "عزيز جان، نفس اين بچه ها خوبم مي کند." 💠با خودش عهد کرده بود تا نيروي دشمن در خاک ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مي رفت، نه شوراي عالي دفاع. يک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بيا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمي آد." گفت "نه، بگو بياد. امام دلش براي دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همين فردا مي ريم." 🕊✨ 🌷 🌸 🌹 🌺 🥀 💟|• @Dehghan_amiri20
☘🦋اخلاق ناب فرماندهی با طمأنینه گفت: من کجا برم، عقب؟ عقب به مردم بگویم من بچه‌های شما را گذاشتم و خودم آمدم عقب، نه، من همین جا می‌مانم.. شما امّت شهیدپرور استوره صبر و ایستادگی هستید. مبادا کاری کنید که در چشم دشمنان خود را ضعیف نشان دهید. ✨🕊🥀 ✨🌸 ✨ 🌿 💟|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 💦فکر هم نوع بودن کم‌توقع بود. اگر چیزی هم برایش نمی‌خریدیم، حرفی نمی‌زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده‌ شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم¬ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش دمپایی پاش بود. گفتم: مادر کفش‌هات کو؟ گفت: «بچه‌ی سرایدار مدرسه‌مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی‌ها سر کرده بود؛ من رفتم کفش‌هایم رو دادم بهش.» اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت. نوجوانی ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 💟|• @Dehghan_amiri20