May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
تاریخ بخوان اردوغان...شعر بخوان شبه دیپلمات...
شعری که با زبان مادریت خواندی برای چیز دیگری سروده شدهبود از زبان مادریت هم سر در نیاوردی ولی من با زبان شیرین فارسی و مادری ام میگویم شعری که خواندی غصهی قصهی جدا شدن سرزمین مادریم در سالیانی نه چندان دور بود.
قبل از این که پدران پدران توباشند ایران بوده ارس بوده و دو طرف ارس برای ایران.
دنبال سوراخی باش که وقتی در کشورت کودتا شد جا برای رفتن داشته باشی. پس خاطراتت را مرور کن.
امروز ایران مقتدر تر از همیشه از پس دیوهای سیاه برآمده و قد برافراشته. چهل و اندی سال است که از شمال و جنوب دیو و دد به سرحدات ایران یورش بردهاند و جوانانی پاک از جنس نور و الماس نگذاشتند در حافظه تاریخی ما دوباره تلخی گلستان و ترکمانچای تکرار شود.
تاریخ بخوان و ببین با دست بسته با همه دنیا هشت سال جنگیدیم و حتی و حتی یک وجب از مرزهای ایرانمان هم جابجا نشد.
اما حالا قوی تر از قبل ایستاده ایم، برای مرزهای جغرافیایی ایران. بلکه قوی برای کل جهان اسلام و برای همه مسلمانان و برای هر مظلومی در گوشه گوشه جهان، آن سوی مرزهای تفکر تو و آن سوی خیال کوتاهت.
به شش دفتر فارسی مثنوی قسم و به ۱۶۴۸۱۹۵ کیلومتر مربعِ مساحت کشورم قسم، تو و امثال تو می آیند و میروند. همان گونه که سلطان سلیم ها و سلیمان قانونی ها رفته اند. ولی ایران هست و استوار دلبری می کند بر نقشه جغرافیایی جهان.
ان شاءالله
بایک بلیط اتوبوس
از شهری شلوغ و خانوادهای شلوغ برای زندگی و تحصیل راهی قم شده بود و به دنبال جواب سوالاتش از دین و معرفت، سوی چراغ را به سوی علما گرفته بود.
تنها بود.همدم و مونسش حرم بود و جلسه ی چهارشنبه های حاج آقا مصباح. در طول هفته منتظر چهارشنبه هابود،شام و سالاد شیرازی رو ردیف میکرد که وقتی به خانه می رسد غذا داشته باشد.خواب بچه را تنظیم میکرد تا در جلسه ساکت بماند. پولش قد نمیداد تاکسی بگیرد.با یک بلیط اتوبوس و کلی پیاده روی و بچه بغل خود را به جلسهی حاج آقا می رساند.تمام سعی اش این بود رنگ لعاب خیابان صفاییه حال دلش را عوض نکند،تا حرف های حاج آقا بهتر به دلش بنشیند.
گوشه ای دنج در جلسه می نشست،جایی که هم بچه را ببیند و هم صدای حاج آقا را بشنود.
از بچه که خیالش راحت شد،دفترچه کوچکش را بیرون می آورد بسم الله الرحمن الرحیم....
دور و برش پر می شد از بچه های قد و نیم قد که به هوای خوراکی دورش جمع شده بودند.
حالا پسرش کلی دوست پیدا کرده بود.
بعد از جلسه منتظرِهمسر بود تا با هم به خانه بروند. از همسر اصرار که پنگوئن فلافل های خوشمزه ای دارد و از او انکار که باور کن غذا درست کردم بریم تازه سالاد شیرازی هم هست. در ذهنش باقی مانده روز های ماه قمری را حساب می کرد.
آخر شب نوبت محاسبه می شود...
-راستی امشب حاج آقا مصباح چی گفتند؟من دیر رسیدم به جلسه.
-از کجا رسیدید به حرف هاشون؟
-از آن جایی که گفتند انقلاب راحت بدست نیامده مواظبش باشیم.
-عزیزم همه رو نوشتم که تنها بهشت نرم.
با هم میخندند.
دفترچه را بیرون می آورد و شروع میکند به گفتن حرف های حاج آقا مصباح.
بسم الله الرحمن الرحیم...
بسم الله الرحمن الرحیم
نسل آینده انقلاب و حاج قاسم
از وقتی حلقه اش را گم کرده بود دیگر انگشتر نمیانداخت همسرم را می گویم. حتی انگشترهای یادگاری از اربعین حاج قاسم...
روز سختی بود و استخوانسوز خیلی طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم و به حال عادی زندگی برگردم این دگرگونی برای من بود و پسر نوجوانم شاهد این دگرگونی. غرق در چراها بود. چرا باید اسطوره زندگی اش را ناجوانمردانه شهید کنند؟ اسطورهای که فراتر از پهلوانان شاهنامه از دل کتابها را بیرون زده بود و شجاعانه تمام هویت ایرانی اش را نشان میداد.
حال عجیب فرزند نوجوانم مرا به شگفتی وا می داشت از مشت گره کرده اش، از اخم هایش، از گریه ای که گوشه چشمش را تر می کرد. از عزمی که در کارها پیدا کرده بود؛ از مظلومیتی که در چشمانش می یافتم؛ و سوال پاسخ داده نشده که:(بای ذنب قتلت).
از نسلی که در جلد دفترهایشان دنبال عکسهای مختار و حاج قاسم شهید بابایی و... بودند و حالا تنها اسطورهی زنده ی دفترش را ناجوانمردانه در دل شب شهید کرده بودند چه توقعی میتوان داشت.این شهادت ناخواسته آنان را باهوش تر کرده بود نوجوانم را می گویم. از فهم مفهوم دشمن از فهم کلمه ترور از فهم کلمه مبارزه.(مشت نمونه ی خروار است).
یاد پیر جماران افتادم که میگفت: (اذناب آمریکا باید بدانند که شهادت در راه خدا مسئلهای نیست که بشود با پیروزی پاسخ گفت ما میگوییم تا شرک و کفر هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم.(صحیفه امام جلد ۲۱ صفحه ۸۸).
این نسل، شهادت دراوج مظلومیت را دیده بودند که چگونه سردار دل ها را در غربت و در تاریکی شب و از پشت زدند.
پس در این فضای مه گرفته و آلوده روزگار میفهمند که نباید دنبال کدخدا باشند و فریفته ی تشویق و تهدید او شوند.
پس چه راهی باقی می ماند؟؟؟ مذاکره؟
هر راهی جز مذاکره. هر راهی جز اعتماد.( آزموده را آزمودن خطاست). در این وارونگی حق و حقیقت و در این کشاکش بزم و رزم نوجوان حاج قاسمی راه عزت را می پوید و بوی او را طلب میکند.
پیر جماران نقشه راه میدهد: ما تصمیم داریم پرچم لا اله الا الله را به قلل رفیع کرامت و بزرگواری به اهتزاز درآوریم.(صحیفه امام جلد ۲۱ صفحه ۸۸)
مسیر و هدف مشخص است پس حالا وظیفه چه میشود (امروز روز هدایت نسل های آینده است کمربند هایتان را ببندید و هیچ چیز تغییر نکرده است فردا انشاالله پیروزی با جنود حق خواهد بود.(همان))
اشک های دلسوزانه امام خامنه ایی ذهن نوجوان را مشغول می کند که این مصیبت،بسیار بزرگ است اما من هستم. تا اشک بر چشمان رهبرم نبینم.من هستم پس دشمن با یک حاج قاسم طرف نبوده با تفکر او باید مبارزه کند و راه ذهن ها و قلب ها را نمی تواند بگیرد.
پیکر مطهر حاج قاسم به قم رسید. با دلی رنجور آماده رفتن به استقبال این ابرمرد شدیم. پسرم چفیه اش را بر دوش انداخت و انگشتر یادگار حاج قاسم را در انگشتان پدرش جا داد. حرکتی که دنیا حرف در دل خود داشت چقدر این خون مظلوم، کودکم را بزرگ کرده بود حرفهای بسیاری داشت و ناگفته های بسیار. حالا این نسل و نسل های دیگر آماده مبارزه اند.حاج قاسم ها آماده مبارزه اند...
فاطمه میری طایفه فرد
سطح سه حوزه
چالش صد قطر خون صد شاخه گل(۲۱)
یکی از رزمندگان دفاع مقدس میگفت اگر تا حالا شهید نشدی بدان که به درد انقلاب و اسلام نمی خوردی وگرنه حتما شهیدت می کردند.
امروز این ساعت غمی عجیب بدنم را می رنجاند دردی شبیه به کمتر از یک سال پیش، دردی شبیه به بی حاج قاسم شدن و نفرتی که درونم را می سوزاند از جنس سازش و مصالحه،از جنس دست دادن با دست چدنی در روکش مخملی.
هنوز انتقامت را نگرفته بودیم که کرونا این ویروس منحوس دست و پای ما را بست.تا کمر راست کنیم یکی دیگر از سربازان کشور در قالب دانشمند هسته ای به شهادت رسید شهید فخری زاده .خوش به حالت که در این روزهای مرگ خدا شهد شهادت را به کامت ریخت. اما من میمانم و حسرت نکردن ها، نرفتن ها و نشدن ها .حتما تا حالا به درد اسلام نمی خوردم که شهید نشدم. اما از پس این برافروختگی به خود نهیب می زنم که چه کنم من در این عصر و این شرایط چه وظیفه ای دارم؟! کشورمان در مواجهه با طاغوتیان زمان باید بایستد و دست بر زانوی خود از پس مشکلات بر بیاید یا علی بگوید و عزم خود را مصمم کند ،که با این خونریزیها و جنایات بر من ثابت می شود که جای درستی ایستاده ایم.
اما... حالا همه مادران که کودکان و نوجوانانی در برداریم، هزاران هزار دانشمند هستهای، هزاران دکتر و مهندس و سردار و سرلشکر و شهید میپروراند. که با اعتقاد به حرکت به سوی ساختن جهانی زیباتر، گوشه ای از غم نبود شهیدانمان را بکاهیم. ما مادران هنوز در خط مقدمیم. به امید ظهور مولایمان و به امید رسیدن به تمدن نوین اسلامی در سراسر گیتی.
ان شاءالله
فاطمه میری سطح سه حوزه
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
@tarikh_j
-علویه خانم
- جانم بفرمایید
- به بازار برو و این ترمه را بفروش
- بانو این.. این خیلی ارزش دارد این یادگار جهیزیه شماست.
- میدانم بفروش برایم با پولش قاطری کرایه کن باید به نجف آباد برود....
ترمه خیلی زیباست قبول دارم یادگار جهیزیه هم باشد که جای خود را دارد. اما علم آموختن و فرا گرفتن دانش برای بانو امین از همه چیز گواراتر بود زیبایی دانش، از زیبایی ترمهی قدیمی بیشتر چشمش را نوازش می داد. درست است که همسرش متمول بود و خودش نیز .ولی این حتی دلیل کوچکی برای یادگیری و علم آموزی ایشان نبود.
شاید اولین دلیل اراده بود که این بانو در رسیدن به هدفش داشت وهدفی که مقدس بود و با توکلی که با روحش عجین شده. پس مال فرع ماجرا هم نمی شد
بسیار متمولان که در آن عصر زندگی میکردند ولی درگیر مال بودند و چه بسیار زنانی که می توانستند در آن ایام تحصیل کند، ولی نخواستند. اما ایشان حتی به اندازه دل بستگی به یک ترمهی قدیمی و یادگاری وقت نداشت. دلبستگی ها از او دور می شوند او دلبسته یک عشق واقعی میشود.شاید مرگ فرزند پایان کار یک زن باشد ولی او به حبل محکم الهی چنگ میزند و از این امتحان سخت هم سرفراز بیرون می آید.
حالا او مجتهدی شده که بسیاری از مردان آرزوی رسیدن به این مقام را دارند و کتاب هایی که یادگاری ارزنده از ایشان است که بیشتر به معجزه می مانند. و تفسیرقرآنی که زلال است و نورانی.
اجازه اجتهاد خیلی از علما را امضا کرده و حالا او یک بانوی تمام عیار ایرانی است که فخر ایران است و فخر دین. و من از پس سالها صدایم را صاف کنم و میگویم از استادانی درس گرفتم که شاگرد شاگرد بانو امین بودهاند و خود همین بار سنگینی روی شانه هایم میگذارد. که حالا من چه وظیفه ای دارم در مقابل دینم در مقابل امکاناتی که در اختیارم قرار داده شده و در مقابل زمانهای که زندگی میکنم؟!.زمانهای بسیار فراهم تر و فراخ تر از زمان بانو امین. زمانی که درس خواندن زن با افتخار همراه است.
بیانم ناقص است از بیان مقام علمی و عملی ایشان. نام ایشان را از ذهن می گذرانم و می گویم من می توانم. می شود...
فاطمه میری طایفه فرد
سطح سه جامعه الزهرا(س)
رشته تاریخ
به نام او
اولین باری که او را دیدم در راه پله آموزش و پرورش منطقه ۲ بود. بدون پلک زدن فقط نگاه می کردم چقدر رازآلود و پرجذبه بود برایم. به دنبال کشف حقیقت پنهان از او بودم در کتاب ها عکس ها و مقاله ها.
استان خوزستان برایم همیشه زیبا بود وقتی که اولین بارها با راهیان نور پا به این مکان مقدس گذاشتم، مثل رویا بود و زیبا با مردمانی لبریز از خونگرمی...
خیلی طول نکشید تا بچه های هیئتمان را مجاب کنم که برای دیدنش مسیر اتوبوس را حدود ۵۰ کیلومتر کج کنند تا شاید دیدار تازه شود. اما صد حیف که آن سال در ایام عید و موقع رفتن به سفر راهیان نور نگران کوچکی پسرم بودم. بچه ها رفتند... و من جا ماندم...
دیدن چغازنبیل برایم رویا شده بود تا وقتی که برای سفری راهی خوزستان شدیم و دیدار در یک روز رویایی برایم رقم خورد. در آن روز از سه اثر ثبت ملی بازدید کردیم، واین درحالی بود که پسرم مثل من مشتاق دیدن بود و قدرت ساختن خاطره ای با شکوه برای خودش را داشت.
اول از آسیاب های آبی شوشتر شروع شد، بی نظیر بود و چشم نواز و حس غرور عجیبی فربهات میکرد. بعد زیگورات چغازنبیل همانی که برای شناخت او و دیدن او روز های درازی صبر کرده بودم... و حالا نگران بودم، نگران از فرسایش و تخریب و عوامل طبیعی...و در آخر در شهر شوش معبد آپادانا.
و تمام خستگی ها از یک سفر پربار، در کنار برادر امام عزیزم به آب دز سپرده شد. زیرا به گفته امیرالمومنین علیه السلام: (من زار اخی دانیال نبی کمن زارنی).
جوال ذهن ساعت ۲ بامداد
هنرهای دستی را دوست دارم. کلاً دنبال وقت هستم که
بدزدمش و با آن کار هنری کنم امابا وجود تمام کارهایی که تا به حال کرده بودم به این نوع نگاه توجه نکرده بودم که هنر بما هو هنر شاید زیبا نباشد زیبایی خلق اثر؛ آرمان و هدفی است که هنرمند او را با جان و دل می پرورد، بزرگش می کند و آب و دانش می دهد و قد میکشد در وجود هنرمند و خود هنرمند می شود.هنر با آرمان هنرمند رشد می کند با هدفی که از پشت صحنه، تبدیل به خلق اثری زیبا میشود خواه این اثر زیبا کوزه سفالی در اعماق ۳۲۰۰ ساله شهر سوخته باشد. خواه تار و پود قالی دستبافتی با دستان کوچک دخترک هنرمند روستای کوچکی در کاشان.اما آنچه می ماند نگاهی است که با این هنر به مخاطب میدهیم.
در گلدوزی هایم هدفم هنری بود که وصل یکی از تمدنهای ایران باشد مثل پته دوزی یا بلوچ دوزی یا بخارا دوزی. بخارا دوزی اما چیز دیگری ست برایم. شاید زیبایش به حد هنرهای دیگر نمی رسد اما این هنر نشان میدهد که بخارا، روزی از آن سرزمین من بوده است زنده کردن این هنر، یعنی حفظ کردن برگه های تاریخی که به ناحق از صفحه روزگار ایران کنده شده بود. اما امروز استاد گفت هنر برای آرمان است و هنرمند اگر هنرش را با آرمانش تلاقی دهد خلق اثر جاودانه می کند. این نگاه بسیار راهگشاست برای کسی که تازه نوک قلمش را برای نوشتن تیز کرده و تن کلماتش را به تازیانه و نوازش منتقدان گذاشته است. به امید روزی که قلم های ما آرمانمان را بنویسند و آرمان مان ما را به خدا نزدیک تر کند.
بسم الله الرحمن الرحیم
سقط جنین
آمدم تا برای سقط جنین از لابلای اوراق گوگل روایتی پیدا کنم تا با استناد کلام آسمانی و روایت بزرگانمان سخنم را تبیین کنم.
سقط جنین... چه می بینم؟! بهترینمشاور را پیدا کرده بودم درباره سقط جنین. راهکارها، انواع سقط در ماه های مختلف، دکترهایی که بی محابا به این کار مبادرت میکردند. چطور میشود کاری غیر عقلی و غیرشرعی و غیر انسانی انقدر راحت قبح شکنی شود و این گونه جان فرزندان انسان را به خطر بیندازد؟! کجا باید باشد مسئولی که جلوی این سایتها را بگیرد؟! کجا باید باشد تعزیراتی که جلوی این مدل کاسبی ها را بگیرد؟!کجاست ناصحی و مشاوری که از عواقب این کار شوم بر حذر دارد؟!
این امر مهم همت عمومی را میطلبد و هیچکس از کوچک و بزرگ،بی وظیفه نمیماند. از کودکی که آرزوی خواهر و برادری دارد؛ تا عمه و عموها و خاله و دایی ؛تا مادربزرگها که قوت به بازو به فکر فرزندان خود بدهند و امید دهند که می توانی این هدیه الهی را در دل خود بزرگ کنی و به ثمر برسانی.
اما همه سوالم این است که در دیگر کشورها که اتفاقا مسلمان هم نیستند چه مواجهه ای با سقط جنین دارند؟! مثلاً آلمان یا اسپانیا، سوئیس، کشورهای آفریقایی؛ آنها نگاهشان به فرزند و کودک نگاهی دیگر شده و از پس خطاهای گذشته خود و نسل کشیهای خواسته و ناخواسته خود، الان بقای خود را و ازدیاد نسل خود را میخواهند و تدبیر میاندیشد، تا این اتفاق رخ دهد و از بحران نجات یابد. باید جلوی هرگونه روزنه اشتباه به سمت سقط جنین را ببندند که پدر و مادر به این مسیر حتی فکر هم نکند. به خاطر عزتمندی خودشان هم که شده بچه آوری داشته باشند.
ما مسلمانیم پس قاعدتاً برای رسیدن به فرزند از بهترین و درست ترین راه ها استفاده کنیم.و دین ما سقط جنین را حرام دانسته کفاره قرار داده خدا به آن موجودی که هنوز پا به کره خاکی نگذاشته بها داده و او را مقدس خوانده است.
روزی آور خانواده خوانده که با آمدنش محبت پدر و مادر را بیشتر میکند. اورا پیوند دهنده قلبها و رسیدن به آرامش می داند.ثمر زندگی خوانده... ثمر، میوه، گل.. و چه تعابیر زیبایی که در اوج هنرمندی برای جنینی که در رحم مادر است، در دین اسلام بیان شده است.
از میان تمام این تعابیر و روایت هایی که بسیار زیبا و راهگشا هستند،روایتی بیشتر از همه مرا متحیر می کند روایتی از پیامبر صلح و دوستی و رحمه العالمین است که میفرمایند: من به سقط شده های امتم هم افتخار میکنم.
این حرف چه تعبیری دارد که خیلی اوقات مغفول میماند پیامبر (ص)به مادری که فرزندش را به هر دلیلی_ مریضی، ضعف، مشکل جسمی بچه، سانحه و .._ از دست داده، می فرماید: غصه نخور این در نزد منِ پیامبر خدا عزیز است و من افتخار می کنم به نوزادی که تو نتوانستی به دنیا بیاوری. اگر این حرف با عمق جان شنیده شود چه حال خوبی به آن مادر می چشاند و چه امیدی در دلش جوانه میزند، برای به دنیا آوردن نوزادی در کیش این پیامبر الهی.
این حدیث برای مادری که خجالت می کشد یا پنهان می کند بارداری را میفرماید: خجالت نکش ناراحت نباش که شاید اتفاقی بیفتد...به همه بگو که خدا چه نعمتی به تو داده است حتی اگر این فرزند عمر این دنیای نداشته باشد. زیرا منِ پیامبر خدا به سقط شده های امتم افتخار میکنم.
به مادری که چند سقط داشته و دیگر فرزند دار نمیشود میفرماید: تو مادر شدهای. شاید در حال حاضر فرزندی در بر نداری. اما منِ پیامبر به فرزندان تو افتخار می کنم.
به مادری که می خواهد بچه را سقط کند می گوید اگر پیامبر (ص)به سقط شده های امتش افتخار میکند. اگر بچه ام را با همه سختی ها و مشکلات به دنیا بیاورم و به ثمر بنشانم چقدر بیشتر به من و بچه ام افتخار میکند. پیامبر خدا_رحمه للعالمین_ به فرزند من افتخار می کند پس چرا من نعمت به این بزرگی را از فرزندم بگیرم بچه ای که میتواند اینقدر خوشبخت باشد و عزیز باشد که در سایه دعای پیامبر_عزیزترین موجود خلقت_ رشد کند و بزرگ شود.
این حدیث برای پدر و مادرغیرمذهبی میگوید فرقی ندارد که همه احکام دین را رعایت می کنی یا نه شما امت من هستید و من به بچه شما افتخار می کنم و نه بچه شما به جنین شما که حتی به دنیا نیامده می بالم من پیامبر صلح و دوستی هستم.
چه نگاه شیرینی به فرزند در دین، اگر پیامبری از جنس احمد باشد و چه مهربانی بالاتر از مهربانی پدر امت در قبال فرزندانی حتی نیامدهاند و نیمه راه زندگی عدم شدهاند. که نه عدم؛ نه عدم نشدند بلکه آنان مورد تفقد پیامبر(ص)هستند و محاسبه ثواب اخروی.
در این دین الهی و با این نگاه زیبا حیف نیست که فرزندان خود را از دوستی و محبت با بهترین خلق خدا محروم کنیم؟! حیف نیست که خود از دوستی با بهترین خلق خدا محروم کنیم؟! و ما هم روزی جنین بودیم در رحم مادرانمان و همان روز پیامبر(ص) با نگاه رحمت خود به ما محبت میکرد و افتخار می کرد.
فاطمه میری طایفه فرد
#یک هفته به عید میشد۲
#فاطمه-میری
#یک هفته به عید میشد غصه به دل بچه های مرکز علمی فرهنگی شهید آوینی می نشست.
هرسال با هر سختی خودشان را به ۲۰ فروردین سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم میرساندند.
با کمک از پدر و مادرشان؛یا پول خودشان؛یا هر راه مجاز دیگر.
اما دم عید دنبال سالن مناسب برای مراسم باید به هر ارگانی رو بزنی که آیا جواب بگیری یانه؟!
سالن های شهر محدود و کنسرت ها زیاد.تئاترها زیاد...آیا به مراسم شبی با شهیدان میرسید؟
یک هفته به عید بچه ها دنبال یک فرصت برای تثبیت سالن بودند تا آن طرف سال مکان برای مراسم داشته باشند.
این هم مشکلی اجتماعی بود که آخر سال هر کاری رو تحت الشعاع قرار میداد؛ شبی با شهیدان که جای خود داشت.
روز ۲۸ اسفند مسئول را پیدا میکنند. ولی مسئول پیدایش نمی شود.برای خرید عید همراه متعلقات به بازار رفته بودند....
آن سال شیرین تر از هرسال مراسم در کنار شهیدان شهر در مزار شهدا برگزار شد.
برنامه به نیمه نرسیده باران بهاری به مراسم بارید. دار بست ها تحمل پارچه های خیس را نداشتند؛ اما آبرو داری میکردند. اهل دلی در مراسم به عنایت شهید دعوت بودند که نبود سالن و بود باران آن ها را از روی صندلی بلند نمی کرد.
غایت خلقت جهان، پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد
بر هر چه شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند.
بسم الله الرحمن الرحیم
#جوال ذهن
#فاطمه_میری
گوشی زنگ زد.
_مامان
_جانم کجایی عزیزم؟
_صحن جامع رضوی
و من دیگر چیزی نشنیدم....
_مادر جان برای من خیلی دعا کن دعا کن عاقبت بخیر بشیم.
دیگر نتوانستم ادامه بدم.این همه گریه از کجا میآمد.فقط یک لحظه فکر کردم پسرم ۱۰۰۰ کیلومتر از من دورتر است.دلم داشت میترکید تا الان هم خودم را نگه داشته بودم کسی گریه ام را ندیده بود.
از روزی که اردو رفت بیشتر مراقب وسایلش بودم،پایه دوربینش را کناری گذاشتم آفتاب نخورد دوربین را جمع کردم. گوشی اش را به شارژ زدم تا نکند خاموش شود. دوچرخه اش را قفل کردم.یادش رفته بود قفل کند.اما...
اما لباس هایش را نشستم.از روی چوب رختی برداشتم تا کردم،صاف صاف. یکی از لباسهایش را هر شب بغل میکردم و می بوییدم.هر طرف خانه را نگاه میکردم او را می دیدم.
بعد تلفن حالم منقلب شد بعد از آن همه بی تابی یک آن حس خوبی به من دست داد.در حرم امن رضوی دنبال گل آگلونما بود.در حرم با همه جایش خاطره داشت توانسته بود به گلزار شهدا برود.موزه حرم را ببیند.نقاره خانه را این بار با دوستانش میدید و می شنید.خوشحالی در صدایش موج میزد.البته گاهی هم سنگین جواب میداد،می فهمیدم که کسی کنارش ایستاده...
این شادی پس از آن اشک چه دلشکیب بود.وقتی میدیدم پسرم دوستی مثل امام رضا علیه السلام پیدا کرده. چقدر خدا را شکر کردم که امام محبتش را در دل فرزندم انداخته و چه موهبتی بالاتر از این که امام رضایی شود و بماند.
دیگر خجالتی نبود برای خواسته اش با ده تا خادم حرف زده بود.کاری که هیچ وقت از او ندیده بودم.
او نیامده بزرگ شده بود بی آنکه بفهمد.
اما دلم به خدا و جانم به لب رسید تا این ایام گذشت.در تمام لحظات دلتنگی ام فقط میگفتم:امان از دل مادران شهدا....
صلوات
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت:۲/۱۸
#فاطمه_میری
#یک هفته به عید که نه! یک ماه مانده کار مادرم شروع میشد. هرروز گوشه ای را تمیز می کرد و آخر سر هم نگاهی به اتاق ما می انداخت.
فرش ها را یکی یکی می شست و ما چقدر لذت می بردیم از این اتفاق. شاید کمکی نمی کردیم ولی داشتیم برای چنین روزی خاطرهای میساختیم.
... شاید اگر دقیق تر بگویم مادرم از تابستان به فکر عید بود. وقتی در فریزر آلبالو و شاتوت را با مهارت زیادی پنهان می کرد که به دستمان نیفتد. تمیز کردن بوفه و شکستنی ها که هر کدام با خود دنیایی از خاطره را همراه داشت و من با آرزوی اینکه روزی این عتیقه ها برای من میشود؛ آنها را پاک می کردم و با دقت بر سر جایش می گذاشتم.
از همه سخت تر آشپزخانه بود و غذای آن روز ما را تحتالشعاع قرار می داد. معمولا آن روز از ناهار خبری نبود و بابا با دست پر از رستوران یاس غذا میگرفت و میگفت امروز کار کردید باید غذای خوب بخورید.
مامان چرخ هسکوارنا خود را میآورد. اندازه ما را می گرفت. برای من مانتو و برای خواهرم لباس صورتی چین چین دخترانه میدوخت.
میگفت دختر باید شیک پوش باشد قبل از تکلیف تا وقتی تکلیف شد بتواند زود به دستور خدا سرخم کند. از همه آخر تر هم به خودش می رسید و بیشتر وقت ها نمی دوخت و به داشته هایش بسنده می کرد.
قبل شب چهارشنبه سوری در هر شرایطی باید خانه تمیز می شد و می گفت:(خانه را تمیز کنیم تا ننه سرما به ما نخندد و نگوید چه زن شلخته ای است؟!).
مادرم با چند تا از دوستان و فامیل با هم شیرینی میپختند . شیرینی قزوینی هم آداب خاص خودش را داشت. همیشه میگفت شیرینی قزوینی مثل خط نستعلیق است.عیبش زود پیدا میشود؛ پس نهایت دقت را در زیبایش داشت. در اوج هنرمندی به کاشت نقش و نگار روی شیرینی نان برنجی میپرداخت و فقط کار خودش بود. اما اجازه میداد ما پسته روی نخودیها را بگذاریم و یا کنجد روی نان چای(یک شیرینی مخصوص عید)را بپاشیم.شیرینی ها بسته بندی می شدند و تا قبل از سال نو پیدا کردن آنها در خانه کار مشکلی بود.
مادرم موقع سال تحویل نماز و دعا می خواند.سفره هفت سین می انداخت. بعضی اوقات نمازش در لحظه سال تحویل هم طول میکشید. می گفتیم مامان تو یکسال نماز خواندی.
مادرم فرزند کوچک خانواده بود. عمه و خاله ای مهربان برای فامیل. خواهرزاده و برادرزاده هایش هم سن و سال خودش بودند همیشه دایی هایم که از او بزرگتر بودند اول به خانه ما میآمدند. این رسم که باید اول خانه بزرگتر ها برویم معنایی نداشت. بزرگترها خیلی اوقات پیش دستی میکردند. خواهرزاده ها و برادرزاده های مامان وقتی به خانه ما میآمدند؛ عید دیدنی فقط چند دقیقه نبود بااصرار خودشان شام میماندند.
_عمه!خاله ! ما میخواهیم شام این جا بمانیم املت را رو به راه کن.
در خانه ما باقلوا تا روز سیزده کفاف مهمانان را نمیداد؛ همه شرط میکردند خانه ما بیشتر شیرینی بخورندمخصوصاً وقتی که مامان آلبالوی فریزری و شاتوت و دانه انار و انجیر خیس کرده را هم اضافه بر خوراکی های مرسوم عید در خانه آماده میکرد. این واکنش فامیل به خاطر محبتی بود که مادرم خالصانه به همه ابراز می کرد.
عید دیدنی برای ما رسم گوارایی بود خیلی پیش میآمد با مهمان که در خانه مان بود، حاضر شویم و به خانهی یک فامیل دیگر برویم. با مهمان شیرینی ها و میوه ها را جمع می کردیم.بعد به خانه فامیل دیگر می رفتیم.
اواسط تعطیلات عید پدرم دست ما را میگرفت و آثار تاریخی قزوین را به ما نشان میداد.تازه قزوین پایلوت فرهنگی یونسکو شده بود و موزه و آثار تاریخی فقط در ایام عید باز می شدند.چه لذتی داشت کل شهر را پیاده بروی و شب با کوله باری از تاریخ به خواب بروی.
یاد همهی مادر بزرگ هاو پدر بزرگ ها بخیر که جایشان در خاطرات من خالیست.
بسم الله الرحمن الرحیم
#جوال ذهن
فاطمه میری
۱۶:۵۴
۲۴ اسفند
نزدیک سال نو چند بار خودم را مورد تفقد قرار میدهم و حسابی بد و بیراه بار خودم می کنم.
همیشه دیدن موزه ها برایم لذت بخش بود.فرقی نداشت که مسئول موزه با من همراه میشد و توضیحاتی درباره آثار تاریخی ،سال کشف، جنس و نوع و هزار تا مولفه دیگر می گفت و چه زمانی که مسئول از پشت میز تکان نمیخورد و من خودم با دانسته هایم و با دانسته هایی که روی اتیکت اشیاء نوشته شده بود اطلاعات بدست می آوردم.با وجود دیدن موزه های زیاد _چه مجازی چه حقیقی_ دیدن سایتِ شهر سوخته برایم چیز دیگری بود. راوی شهر سوخته آقا ابوالفضل نامی بود که مشتاق تر از هرکدام از بازدیدکننده ها، با کلاه و کوله پشتی آماده برای همراهی با بازدید کننده ها بود. او مشتاق تر بود از کسانی که هزاران کیلومتر آمده بودند تا شهر سوخته را ببینند. خانوادهی ما همدمی بود برای او که می خواست تمام پایان نامه ارشد خود با موضوع شهر سوخته را بازگو کند و ما مشتاقانه گوش میکردیم. چهار ساعتی که از عمرمان گذشت جزء لحظات زیبایی بود که بر ما علم میافزود و حس غروری عجیب ما را بزرگ و بزرگ تر میکرد.
همیشه دوست داشتم در خانهام از اشیای قدیمی، موزه کوچکی داشته باشم یا حداقل به جای خریدن انواع کریستال های خارجی و یا چینیهای مرغوب و نامرغوب ایتالیایی، چک و یا هر کشور دیگری، آثار تاریخی و آثار هنری ایران را در دکورِخانه بگذارم. اما این اول زندگی برایم اتفاق نیفتاد. مادرم ذوق زیادی برای خریدن جهیزیه داشت. فکر می کنم دوم راهنمایی بودم که جهیزیه ام تکمیل شد. از انواع وسایل برقی، چرخ خیاطی و چیزهای دیگر تا دکوری های زیبایی که نگاه زنان شهر را از پشت ویترینِ مغارهها به خود جلب می کرد و زنان فامیل، به سلیقه ما در انتخاب این چینی ها و خریدشان از بازار آفرین میگفتند. انواع گل مرغ ها،گل سرخیها و کریستال های مختلف. حالا باید اینها زینت بخش خانهی من میشد. اولش مقاومت کردم ولی دلم نیامد به مادری که از سالهای سال مشغول خریدن اینها برای خانه دخترش بوده؛بیشتر فشار بیاورم. کماکان آنها در خانهی من هستند. هرچند که مورد علاقه هایم را هم اضافه کردهام. از پته کرمان گرفته تا سفال همدان،از دستمال های بیرجند تا ترمه یزد،از میناکاری، معرق کاری و خاتم کاری اصفهان تا گلیمِ تبریز.
اما هر سال با این سوال بی جواب مواجه میشوم که با این همه کریستال چه کنم؟ نه دلی بزرگ، برای انفاق شان دارم و نه زمان برای تمیز کردن شان و نه مکان برای استفاده شان. سالیان سال است که در بهترین مکانِ خانه چیده شده اند و هر سال باید مانند صنمی آنان را بیرون بیاورم، بشورم، خشک کنم و دوباره زیباتر از سال قبل سرجایشان بگذارم.
خداوند مارا از شرانواع صنم ها مصون و محفوظ بدارد.
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
شاید#یادداشت علمی
فاطمه میری
نزدیک غروب می شود پیر زن خود را به هر سختی به مطب می رساند اما دکتر نیست خانم منشی توضیح می دهد که آقای دکتر برای تعطیلات عید، سفر خارجی رفتند و تا ۲۰ فروردین برنمیگردند. پیرزن با تعجب می گوید الان که ۲۰ اسفند است! یعنی یک ماه پس مریض ها چه می شوند؟منشی با لحنی حق به جانب میگوید دکتر ها حق استراحت ندارند!؟
خورشید پایین تر می آید پیرزن باید با دردش تا یک ماه دیگر کنار بیاید. اگر مشکلی پیش نیاید و کارش به جای باریک نکشد.
سال نو با بهار آغاز میشود با رویش شکوفه ها و سبز شدن سبزهها اما هر ساله حال روز روزهای آخر سال دیگر گونه است. روزهای آخر سال حال و هوای کشور طور دیگریست. همه در اشتیاق سال جدیداند. خانه را تمیز می کنند، کارهای عقب مانده را سامان می دهند، اما یک نکته مغفول میماند که برای سال نو و آمدنش باید چند روز از عمرمان را هزینه کنیم؟ این گونه نیمی از عمر ما به آخر سال و اول سال می رسد.این جنبه فردی ماجراست برای خوب و نمونه بودن در سال نو خود را به هر آب و آتشی میزنند بهترین لباسها را که حتی در بودجه خود و خانوادهشان نیست تهیه میکنند. هزینههای نامتعارف و بر حسب بودجه مالی خانواده خرج میشود که میتوان لیستی از آنان تهیه کرد که اصلاً نبودشان در زندگی اثری ندارد و بودشان دردسرهای دیگر دارد سفره هفت سین رسم زیبایی است اما وقت گذاشتن های بسیار و هزینههای گزاف برای تزئین. آن هم از روی چشم همچشمی از همان موارد تلف کردن عمر و مال است. اما میتوان این هدر رفت را از جنبه اجتماعی ماجرا محاسبه کرد. اولاً تمام موارد شخصی را میتوان جزء موارد و جنبه های عمومی ماجرا یافت.زیرا اطرافیان با الگوگیری خواسته و ناخواسته در دام تلف کردن وقت و هزینه های زیاد خود به نام برخی از رفتارهای مرسوم در آغاز سال نو میافتند. چند جنبه اجتماعی دیگر را از همان داستان ابتدایی متن می توان یافت. بسیاری از مراکز به دلیل رسیدن به آخر سال، روند کارهای اجرایی خود را به تاخیر میاندازند و یا سال آینده موکول می کنند. این در حالی است که سال آینده برای خود کارهای زیادی دارد که باید به موقع با آنان پرداخت. بسیاری از گرفتاریهای اداری با یک امضا برطرف شود و به مرحله اجرایی می رسد.اما به خاطر این نوع رفتار آخر سال در ادارات به تاخیر میافتد و نارضایتی هایی را نیز همراه خود میآورد.
بسیاری از وامها به دلیل رسیدن به آخر سال و بسته شدن حساب ها،به سال بعد موکول می شود. در ایامی که مدرسه ها باز بودند تعطیلی های آخر سال بسیار آزاردهنده بود در هفته آخر سال مدرسه به صورت نیمه تعطیل در میآمد الان که دیگر با این شرایط تعطیلات معنایی دیگر گونه دارد. در ایام نوروز روند تحصیلی و درس بچهها بسیار کند حرکت میکند زیرا بعد از تعطیلی آخر سال بچهها ۱۳ روز هم تعطیل رسمی دارند و بعد از آن هم چند روز بین التعطیلین. همه را که با هم محاسبه کنیم ۲۰ الی ۲۵ روز طول میکشد و بچه ای که این حجم تعطیلی دارد با چه شور و اشتیاقی میتواند به مدرسه برود و یا سر کلاس آنلاین بنشیند؟!
در بحث پزشکی که اوضاع وخیم تر می شود. درد هست اما درمانگر نیست. بزرگواری هستند از پزشکان که جانبازی میکنند.اما نمیتوان نقش قشری از پزشکان را نادیده گرفت که، روزهای تعطیل بسیاری را به خود و بیماران خود هدیه میدهند. در اینجا شاید این ایراد گرفته شود که مگر دکترهانباید مانند دیگر مردم تفریحی داشته باشند؟حتما این پزشکان نیاز به آرامش روحی و تعطیلات دارند.اما باید به گونه ای باشد که در یک شهر از هر تخصص در ایام عید یک پزشک را بتوان پیدا کرد و شهر خالی از متخصص نشود و یا مانند دیگر مشاغل مهم نظامی؛ تعطیلات ایشان در فصل بندی های مختلفی انجام شود و همهی تعطیلات منوط به سال جدید نشود. خانم باردار ۹ ماه مطب خانم دکتر مورد تایید خود میرود که موقع زایمان، زایمان ایمنی و راحتی داشته باشد.اماموقع زایمان این خانم در تعطیلات نوروزی است و... بسیاری از موارد مشابه دیگر که شاید مجال گفتن در این جا نباشد.
شاید بتوان با مجازی شدن بسیاری از کارها و دورکاری ها حجم آسیب به این همه تعطیلی را در کشور کاهش داد.بچه ها همان روزهای اولیه سال نو بتوانند از کلاس های مجازی استفاده کنند. ادارات روند اداری بسیاری از کارها را از طریق سایت ها و اپلیکیشن های مفید و کارآمد پیش ببرند.پزشکان با بیمارانی که نیازمند به رسیدگی بیشتر و چکاپ قریب الوقوع هستند و یا نیاز به دریافت دارو دارند نوع دیگری برخورد کنند. اگر بشود نسخه مجازی بنویسند که مورد قبول داروخانه ها باشد و بیماران دچار مشکل نشود البته این نیازمند این است که دستگاههای محترم وابسته هم از این شرایط استفاده کنند و رفتار خود را منوط به رفتار دستگاه دیگر قرار ندهند میتوان نوشت:خورشید پایین آمده پیرزن از مطب بیرون می آید.
منشی گوید خانم شما می توانید با دکتر در ارتباط باشید تا در این ایام عید دچار مشکل نشوید و دکتر این امکان را برای برخی از بیماران خود فراهم کرده است.
#دل_گویه
#فاطمه_میری
#عید
#تعطیلات
بسم الله الرحمن الرحیم
#جوال
فاطمهمیری
۱۰:۵۰
نخودی یا برنجی در میدان ماکسیوس!
از قدیم رسمی نانوشته در میان دوستان و فامیل بود کسانی که برنجی دوست داشتند به نخودی چپ نگاه نمی کردند و کسانی که نخودی دوست داشتند برنجی را جزء شیرینی ها به حساب نمی آوردند. موقع پذیرایی میزبان بود که ذائقه میهمان خود را می شناخت. از محالات بود که هر کدام از این دو گروه، گروه مقابل را ستایش کند و حالا که حال و هوای عید بر سرم افتاده یاد کشمکش های دوستانه فامیل بر سر این موضوع میافتم؛ یاد دعواهای استقلال و پرسپولیس و یاد شاید... سه هزار سال پیش.جای همه خالی! وقتی استودیو ماکسیوس روم پر میشد از جمعیت که دو تیم محبوبشان را تشویق کنند. سبزپوشان و آبی ازرق پوشان را، سفیدپوشان یا سرخپوشان را. این چهار تیم معروف روم بودند که ارابه رانی میکردند ماکسیوس یکپارچه غوغا میشد. دعوا بر سر تیم محبوب! و تاریخنویسان رفتار روم باستان را نشانهای از اعتراضات به حکومت حاکم میدانستند و حکومت برای به انحراف کشاندن این اعتراضات، مسابقات ارابه رانی به راه می انداخت تا دعوای مردم رم باستان به سمت دیگری برود. نخودی باشی یا برنجی، وقتی در دیس شیرینی کنار دیگر شیرینی های عید مینشینی دیگر خودت نیستی حالا شدهای شیرینی سنتی شهری اصیل، با دستان هنرمند یک بانوی ایرانی. سبزپوش روم باستان باشی یا ازرق پوشِآن، وقتی کنار هم ارابهها را به حرکت در می آوری، تمام استادیوم ماکسیوس به احترامت کف میزند. استقلالی باشی یا پرسپولیسی وقتی با لباس سفید در زمین،برای تیم ملی میجنگی، ملتی به احترامت میایستد. با هم بودن زیباست و راهگشا بازوانت را پر زور می کند و دشمنانت را خوار.
یدالله مع الجماعه
#دل_گویه