بهناماو
مظنه خال یار
از باب دیدن نان گندم در دست اساتید عزیزم، راهی سالن امام حسین(علیهالسلام) دانشگاه باقرالعلوم میشوم. گروه علمی تاریخ دانشگاه طی سفری به ازبکستان، جلسهای درباره این سفر گذاشتهاند.
در طول مدت حضور اساتید بزرگوار در سفر، تمام عکسها و جلسات را دنبال میکردم و گویی اندکی بوی سمرقند و بخارا را با جانم حس میکردم.
این جلسه برای منِ ایران دوست، منهای مرزهای جغرافیایی، بسیار شیرین بود. به قول آقای حداد عادل، مرزهای فرهنگی ما فراتر از مرزهای جغرافیایی ماست و این مسئله در همین روزها هم به شدت حس میشود.
◽◽◽
به صحبتهای خانم دکتر امیری نرسیدم و فقط آخر صحبتهای دکتر قرائتی را درک کردم.
بعد از ایشان دکتر الویری روی سن آمدند و با تأسی به سخنان دیروز حضرت آقا، قوت قلبی بودند برای منِ نو شاگرد و امید به پیروزی این تمدن اسلامی عزیز.
هویت، مسئله جدی ازبکستان است، این را دکتر الویری بیان کردند:
مسئله هویتی را نمیتوان کنار گذاشت.
ازبکها به نوعی مهاجراند و از طرفی نمیتوانند از هویت تاریخی خود کنده شوند. تاریخ، هویت و مسیر آینده سه ضلع این سفر بود. پس مناسبات ما و ازبکستان میتواند ابعاد مختلفی داشتهباشد.
از رسم الخط گفتند و رد پای بيگانه در هویت زبانی و اجبار روسها بر آن نوع کتابت که ازبکها را از هویت مکتوب خود دور کردهاست. از خواجه رشید الدین گفتند و حضور ترکان در ادبیات ما.
یاد خال هندوی آن ترک شیرازی افتادم که بهایی چون سمرقند و بخارا داشت.
از موزه مشترک گفتند و لزوم این کار، در ذهنم اینطور خطور کرد که باید ایران عَلَم این کار را ابتدا بلند کند و مکانی موزهای، چیزی بنا کند و تمام ایران فرهنگی را کنار هم بچیند.
حضور کم ایرانیان در ازبکستان در مقایسه با ترکیه جای نگرانیست. این از آمار پروازها به ازبکستان بسیار مشهود بود.
◽◽◽
دکتر بابایی اما از تمدن میگویند و سوال میپرسند:
چگونه تاریخ از تمدن جا میماند و به امروز جامعه نمیرسد؟
سوالی است که باید برای ایران خودمان هم جواب دهیم. ذهنم در حال واکاویست. آیا میشود بدون تاریخ تمدنی را ساخت؟ این سوال به شدت ذهن من را آزار میدهد، واقعا جوابش چیست؟ این سوالات را کنار گذاشتم که هر وقت سراغ تاریخ رفتم به این سوالات هم فکر کنم، شاید خودم هم به جوابی نیمبند برسم.
در گوشهای از این سوالات به خانم ذوالخمار اشاره میکنند و میگویند: وقتی به آدمهای عتیقه بر میخوری میبینی که چقدر به این فرهنگ نزدیکیم. خب کمی نفس میکشم و خوشحالم از قرابت فرهنگی که قطعا برای بیشتر شدنش، باید فکری کرد. دوباره سوال: مهاجرت تاریخ، آیا تاریخ مهارت پذیر است یا نه؟
آیا تاریخ ما امکان مهاجرت دارد؟...
◽◽◽
جلسه عالی بود، اما جای پرسش و پاسخ شدید نمود میکرد. به امید رفتن به آن خطهی ایران فرهنگی جلسه را ترک میکنم. دلم میخواهد به سمرقند بروم و بخارا را بجویم تا جواب این پرسشم را بگیریم که چطور میشود خال یک یار اینقدر برای آدم آب بخورد؟
🖊فاطمه میریطایفهفرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهناماو
دوباره با هم ببینیم، من چندبار این کلیپ را دیدهام.
سخنان رئیس میز ایران در دانشگاه تلآویو یک نکته مهم دارد، آنهم در پایان کلیپ. باید هزاران بار توی گوش خیلیها کرد که اگر ایران را دوست دارید منهای تمام مسائل اعتقادی، رهبری این پیر فرزانه ایران را به اوج میرساند.
...و من یقین دارم که این مرد در پی تمام اقدامات سیاسی و اجتماعی حواسش کامل به سربلندی ایران جانمان است.
پس اگر مدعی وطن دوستی هستیم. از هر قشر و هر مکتبی از ایشان یاد بگیریم و به ایشان اقتدا کنیم.
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
«به پاهایم التماس میکنم آبروداری کنند»
#روایت_پیشرفت
(قسمت اول)
سر سفره نمیفهمم چه میخورم، روحالله با ذوق من را به کار گرفته و پیتزا درست میکند. اما خوردن پیتزا دل خوش میخواهد، حداقل در حال خوف و رجا نمیشود.
سر سفره خبردار میشوم که باید به کرمان بیاییم. نمیدانم چرا خوشحال نمیشوم، در حالت عادی این خبر میتوانست، نیروی پتانسیل من را به انرژی جنبشی تبدیل کند و من را تا سقف خانه به بالا پرتاب کند. لبنان حال خوبی ندارد، دلم شور سید را میزند نمیخواهم حال خانه ملتهب شود هرچند که هست.
توی این هیر و ویر پسته هم دست و پایم را بسته، خیس خوردهاند و آماده خلال، اما این جانم است که درون دستانم خلال میشود.
شب میگذرد بدتر از این اوصاف و بیشتر از حوصله گفتن، صبح اما گوشی به دست نمیگیرم، به مرحله انکار رسیدهام از حجم درد بیروت. نمیخواهم باور کنم شایعات واقعی بوده، نمیخواهم.
پیامک آمد که باید خودم را مهیای کرمان کنم.
همین که بلند شوم یاالله است، ولی باید بلند شد.
بعد از خبر ۱۴، تلویزیون آب پاکی روی دستم میریزد؛ یعنی سید مقاومت شهید شده و حزبالله نیز رسماً اعلام کرده است.
حالا من و کرمان، این چه خاصیتیاست که درست همین شب باید کرمان باشم؟
شاید وظیفهای، شاید تسکینی، شاید...
نمیدانم فقط به پاهایم التماس میکنم آبروداری کنند.
یک لباس گرم تمام بار من است و کارت ملی که مطمئن شوم میتوانم در پرواز بنشینم.
در راه فرودگاه تمام سعی خودم را میکنم بخوابم تا اخبار را دنبال نکنم، چون اشک دیگر از من اجازه نمیگیرد، آبرو را لحاظ نمیکند، این اشکِ ابنالوقت که دوست و دشمن نمیشناسد...
🖊 #فاطمه_میری_طایفه_فرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
«جمع اضداد»
#روایت_پیشرفت
(قسمت دوم)
نگران رسیدن به فرودگاه هستیم، باز از امالبنین کمک میگیرم و همان صدتا صلوات.
به فرودگاه رسیدیم و نماز خواندیم و سوار شدیم. حس رسیدن به شهر کریمان برایم دلچسب است. خانم مهماندار از پشت بلندگو اعلام میکند که به فرودگاه شهید... زبانش را میکشد، مرحوم هاشمی رفسنجانی نزدیک میشویم. چهقدر حرف داشت همین اشتباه کوچکِ لپی، آن هم در شهر #حاج_قاسم.
دیگر طاقت ندارم صبر کنم تا فردا که طبق برنامه به گلزار شهداء برویم.
شام خورده و نخورده راهی میشویم به سمت حاجی، آن هم درست در چنین شبی، شب شهادت سید مقاومت و چهقدر سخت است آوردن لفظ شهید کنار اسمش.
از اسنپ میترسم حق هم دارم، کاپوت ندارد. یک راننده خواب هم پشت فرمان نشسته که حوصله علیک هم نداشت.
نگرانم و چشم از خیابان برنمیدارم. حدود قلعه دختر، این گنجینه وسط شهر، حواسم پرت زیباییاش میشود، راننده هم حواسش پرت خواب، یک جیغ کافی بود که بیدار شود و تا آخر مسیر عایق رانندگی کند و ته کار عذرخواهی.
از در پشت آمدیم و یک راست رفتیم سراغ کاپشن صورتی و آدمهایی که هیججوره به این حرفها نمیخورند، اصلاً قاعده گلزار شهدای کرمان همین است. اصلاً اینجا هست که جمع اضداد را اثبات کند. کمی آن طرفتر راننده اسنپ ایستاده.
- شما باعث شدید من هم بیایم، دلم بدجور گرفته بود
برای چندمین بار، باز هم اثبات شد از روی قیافه نمیشود حکم کرد مخصوصاً سر مزار حاجی.
دلم تاپتاپ میکند، اما باید صبر را بیاموزد. سر مزار عادل هم میرویم و بعد شهید هاشمی و بعد... حاجی.
حاجی مهمان دارد، سرش گرم مادری است که صدای غمش توی گلزار پیچیده.
رفتیم پیش حاجی کمی که خلوت شد، زبانم هم باز شد.
- حاجی رفیقت شهید شد.
حاجی فامیلتون شهید شد.
حاجی چه کنیم دل ما داره میترکه.
یاد حرف روحالله افتادم، سرم را آوردم جلو و توی گوش حاجی پیغامش را رساندم.
شهید یوسفالهی هم بود. حالا برایم بزرگتر شده بود با خاطره جدیدی که از حاج قاسم شنیده بودم و عبدالمهدی، رفیق تمام تیمهای ملی ایران. چرا؟ بس که نذر صلوات و گلاب کردم برای مدالها.
رسمش نبود ادب نکنم، اصلاً دلم تنگ مزارش شده بود.
حالا وقت آن بود سر مزار شهید مغفوری برای خودم بخواهم، مادرم، پدرم و ...
🖊 #فاطمه_میری_طایفه_فرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
«کمکم ژست رسمی، خواهرانه میشود»
#روایت_پیشرفت
(قسمت سوم)
حدود ۹ به سمت فرودگاه شهید! نه مرحوم رفسنجانی میرویم. بقیه دوستان هم آمدند استاد موسوی هم بودند.
چهقدر دلم میخواست خانم شریعتمدار را ببینم، نشد...، از این غم حال مساعدی نداشتند.
آقای #تقدیری شروع میکنند به توضیحدادن. اصل روایتنویسی و ضرورت این امر را بیان میکنند. با این فضا بیگانه نیستم ولی مُصِر میشوم به روایتِ بیشتر و بهتر در عصر انحطاط روایت درست.
دو ساعتی توی راه هستیم که بیشتر نمود میکند.
#مس_سرچشمه یکی از مهمترین معادن ایران و خاورمیانه است که صنعت آن بعد از انقلاب به رشد چشمگیری رسیده است.
این روند رشد تولید و علم بعد از انقلاب را در پالایشگاه ماهشهر هم دیده بودم، اما یک فرق کلی بود، آن وقت فقط تنها خانم جمع من بودم و این بار در جمع گروهی از بانوان فرهیخته قرار داشتم.
توضیحات #مس_سرچشمه حس ملیام را قلقک میداد. حالا بیشتر منتظر دیدنش بودم.
اما هر لحظه بیشتر این جمله را میگفتم: «جای روحالله خالی.»
اصلاً باید آنها ببینند و در عصر خودتحقیری رسانهها، بر خویشتن ببالند.
واقعاً حضور نوجوانان در این مکانها، نوعی واکسن است برای پیشگیری شیوع خودکمپنداری.
بعد از توضیحات آقای #تقدیری، خانم #سروی خانمها را به هم معرفی میکند، برخی را میشناسم، برخی را فقط به اسم میشناسم و بقیه برایم ابتدای امر غریبهاند ولی این حال خیلی طول نمیکشد.
چون جلو نشستهام اول از من شروع میشود و بعد بقیه دوستان. خانم شکوهی نویسنده و برنامهساز هستند. خانم فلاح در بسیج دانشجویی سِمت دارند، خانم ازناوی و حیدری هم معرفی میشوند و بقیه دوستان.
کمکم ژست رسمی، خواهرانه میشود.
اینجا پر از آدمهای ایدهپرداز و دغدغهمند است.
🖊 #فاطمه_میری_طایفه_فرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
«داستان کیمیاگری»
#روایت_پیشرفت
(قسمت چهارم)
اول یکجا برای نماز نگه میدارند و در جایی دیگر برای ناهار.
اصرار داریم رستوران حجم غذا را کم کند تا اسراف نشود، ولی خیلی توفیر ندارد حرف ما و غذا پروپیمان است، شاید هم قاعده شهر کریمان اینگونه است. با این جماعت سفرکردن ملزوماتی دارد تمدنی و یک نمونه اینکه همه متفقالقولاند #پپسی نخورند، همه نوشابهها را برمیگردانند و به ماءالشعیر اکتفا میکنند؛ برخی ثمرات از مواهب همنشینبودن با اهل دل است.
آخر غذا خانمها طاقت نمیآوردند و ظرف میگیرند تا غذایی اسراف نشود؛ من هم میمانم برای کمک، غذاها را مرتب میکنیم، تازه و دستنزده...
موقع سوارشدن اتوبوس، برای ما لباس کار گذاشتهاند تا لباسهای پلوخوریمان کثیف نشود، ولی من قاعدهام این است با همه لباسهایم هم پلو میخورم و هم آبگوشت؛ لباسها، مثل بچه آدم هستند، نباید بینشان فرق گذاشت، فقط چادر را پشت و رو میکنم تا کثیف نشود.
داستان #مس سیرجان، داستان کیمیاگریاست، #مس اینجا، از طلا با ارزشتر است.
داستان #مس، هویت برگرفته از همت و توان علمی فرزندان وطن در استخراج مس از دل خاک است؛ بله خاک، خاک این پدیده مقدس که زمانی، هشتسال برایش جانها فدا شده و حالا از دلش روزی میخوریم و چرخ صنعت را میچرخانیم.
بعد از انقلاب، آمریکاییها مجبور میشوند دل از مس ایران بکنند. روی یکی از دیوارها مینویسند «ما برمیگردیم» چون گمانشان این است که ايرانیها نمیتوانند #مس را استخراج کنند. کاش هنوز هم این دیواره باقی مانده بود که وجود همین دیوار سند خودباوری ما بود در طول همین ۴۵ سال.
🖊 #فاطمه_میری_طایفه_فرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
«آنُد لاغر میشود، کاتُد چاق»
#روایت_پیشرفت
(قسمت پنجم)
بعد از انقلاب در سوم خرداد سال ۶۱ اولین #مس_سرچشمه، آزادسازی میشود. درست روز آزادسازی خرمشهر؛ این تعبیر را از اتمام نقل میکنند که شما خرمشهر دوم را رقم زدید. روایت راوی کاروان ما، پر بود از اصطلاحات علمی و گاهی انگلیسی که ما را مجاب میکرد برای فهم بهتر، بیشتر گوش دهیم. این مسأله فکر مرا به خودش مشغول کرد که باید برای روایت هر واقعهای در کشور، روایت مخصوص به سن و صنف افراد را هم بلد باشیم؛ روایت درست از افتخارات بزرگی که داریم بسیار اهمیت دارد؛ قطعاً روایت برای من و همراهانم با روایتی که برای نوجوانهای گلبهدست کارخانه میشود، باید متفاوت باشد، این تفاوت روایت، در درک درست مطلب برای اقشار مختلف مؤثر است...
آقای آذرخش شروع میکنند به صحبت:
«خلوص #مس ابتدا پایین است، باید ناخالصی یکدههزارم باشه، خروجی این صنعت توی هستهای، صنایع هایتک و... استفاده میشه... رسانایی اون خیلی مهمه...»
توضیحات اهمیت کار را بالا میبرد، در ذهنم سؤال شد خود کارگران میدانند کجا ایستادهاند؟!
«دستاوردهای مهمی از بعد از انقلاب در این جا رخ داده است. اکنون دو روش استحصال داریم؛ در لاین خاکهای اکسیدی، از سال ۷۵ خاکهای باطله را هم به کاربری میرسانند...»
از توضیحات فهمیدم که مس خالصتری به نسبت ۴۵ سال گذشته استخراج میکنند و این صنعت، رشد چشمگیری در این زمینه داشتهاست.
اسم خاورمیانه که میآید گوشم تیز میشود: «یکی از بزرگترین نوارهای نقاله خاورمیانه که حدود ۳ کیلومتر است را در اینجا داریم... این تکنولوژیهای پیشرفته در اکثر کشورهای منطقه وجود ندارد. بعد از سال ۵۷ تاکنون راهاندازی و بهرهبرداری از #مس_سرچشمه به دست مهندسان ایرانی بوده است.»
معدن پلکانی است و صحنه قشنگی را ایجاد کرده است، از هر هشت پله، یکی جاده است که خاکها را جابهجا کنند.
آقای آذرخش ادامه میدهد:
«اخیراً ما، یعنی #مس_سرچشمه در رتبه پنجم دنیا قرار گرفتهایم، در ذخیره»
به کارخانه اصلی میرسیم، در اینجا دیگر ماسک زدهام و دستکش هم انداختهام و برای تأکید بر روی کلاه ایمنی، آن را هم سرم گذاشتم. خب با این حساب کسی من را نمیشناسد؛ پلهها شبیه به پلههای کارگاههای میراث فرهنگی است؛ یاد مسجد جامع قزوین میافتم، خودم را جمعوجور میکنم که چشمم به زیر پایم نیفتد، یک نوع مقابله با ترس از ارتفاع.
هوا سنگین است، صدا به صدا نمیرسد، دستگاهها مشغول خردکردن سنگ و خاک هستند برای استحصال #مس.
مسئولان نگران چادرهای ما هستند که در دستگاهها گیر نکند، خودمان هم. این دو نگرانی متفاوت است، آنها نگران جان بودند و ما نگران آبرو.
هر لحظه حواسم به کارگرانی بود که ساعتهای زیادی مشغول کار در این محیط هستند.
میرویم به آخرین بخش کار کار یعنی
شمش #مس.
تمام همکاران تأکید بر خلوص مس ۹۹.۹
شمش #مس دارند و این خیلی ارزشمند است. وارد پالایشگاه میشویم. درباره آلودگی گوگرد میگویند که چهطور توانستهاند تهدید را به فرصت تبدیل کنند و علاوه بر صرفه اقتصادی از محیطزیست هم محافظت کردهاند.
خاک این منطقه شش و دو دهم درصد #مس دارد، فکرش هم شیرین است که ۲۰ میلیون سال است این کانیها را خدا برای ما کنار گذاشتهاست.
با کمک مهندسان ایرانی عمر این معدن، ۳۵ سال دیگر اضافه شده است. خاک که خیس میشود، بعد از ریختن اسید #مس خارج میشود. اصطلاح «آنُد لاغر میشود کاتُد چاق» من را میخنداند و در کارگاه با همین اصطلاح خندهدار روبهرو میشوم.
مهندس با غرور دوباره تأکید میکند: «کلی کارهای کارخونه از طریق ربات اتفاق میافتد. بهترین #مس دنیا در #مس_سرچشمه است.»
خب حالا به چه درد میخورد این #مس؟
کارشناس مهندس توضیح میدهد:
«ما موظف به تأمین نیاز داخلی #مس هستیم و مازاد نیاز داخلی به صورت شمش به دیگر کشورها صادر میشود.»
محصول خروجی ۱۴۰ کیلوگرم است و الآن حدود ۷۰ میلیون قیمت دارد.
🖊 #فاطمه_میری_طایفه_فرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
«بوی گلاب میآید، کسی اینجا حاجتروا شده...»
#راهیان_پیشرفت
(قسمت ششم)
اردو کمکم تمام میشود، سؤالاتم زیاد است، نمیخواهم مزاحم شوم و کاروان عقب بیفتد. مهمترین آنها بحث لجنهای طلا و نقره بود که نفهمیدم چی شد... شاید خاصیت طلاست که به گوشم زنگ میزند، خب ما خانمها که توقعی نداریم از دنیا غیر همین خرید چند کیلو طلا در سال. گذشته از شوخی این نکته حیاتیاست که در کنار #مس، طلا هم وجود دارد و این امر هم میتواند در پیشبرد اقتصاد کشور بسیار مؤثر باشد.
اما آن چیزی که بیشاز هرچیزی عیان است، قدرت و توانایی صنعتی ایران در سایه همت و غیرت فرزندان همین خاک است، همین خاکی که خدا از میلیونها سال قبل برای ما کنار گذاشته و دل ما را به آن خوش کرده است. روزیروزی دورِدور اگر نابخردی تجاوز کند، با خون و جانمان حافظش هستیم؛
۶۰ درصد از انرژی جهان در خلیج همیشهفارس است؛ یعنی ما قادر به تغییر معادلات جهان به نفع خودمان هستیم.
اینجا گوشهای از توان داخلی بود که به دور از ناتوانخواندنمان، به شکوفایی رسیده بود. اینجا یک تکه از پازل قدرت صنعتی ایران در تولید کالاهای استراتژیک بود؛ این تکه از پازل، #مس_سرچشمه بود.
اینجا یعنی #مس_سرچشمه استان کرمان، یک نمونه کامل خودباوری بود.
اینجا پر بود از اصطلاحات فنی، پر بود از خانههای مسکونی، بچههای ریز و درشت، یک شهر صنعتی تمامعیار که دلم میخواست به خانهها بروم و پای حرف بانوی خانه بنشینم و بگویم بانو دستمریزاد.
در برگشت به سمت گلزار شهدای کرمان میرویم.
روایتهای آقای #تقدیری از شهید جمهور،
جمله «دلم برای رئیسی سوخت» را باز هم در ذهنم تداعی میکند، چهقدر بار روی کمرم حس میکنم. نوشتن و روایت درست الآن وظیفه بزرگیاست.
به گلزار میرسیم، اذان میگویند خودم را به نماز میرسانم. دور حاجی پر بود از دلداده، عاشق... چهقدر مردم با شهداء انس دارند و این محبت از نعمات خداست. سر قبر شهید #مغفوری میروم، بوی گلاب میآید کسی اینجا حاجتروا شده.
در اتاق مسئول گلزار شهداء پای خاطراتش مینشینیم و دلی سبک میکنیم از شهادت #سید_نصرالله و امیدی به آیندهای روشن. آینده نزدیکِنزدیک کنار قدس با یاران خراسانی و ایرانی و یمنی و سوری و عراقی و لبنانی، آنجا دیگر نوبت فلسطینیهاست که موکبداری کنند، چون آنان میزبانند.
انشاءالله...
🖊 #فاطمه_میری_طایفه_فرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
من یکی از خوشبختترین آدمهای روی زمینم
من یکی از خوشبختترین آدمهای روی زمینم. نه اینکه غم نداشته باشم، نه اینکه سرخوش باشم و بیخیال، نه اینکه بیماری از خاندانم دور شده باشد و چهار ستون بدنم ساق و سالم، نه! ولی یک چیزی دارم در درونم که هر روز میجوشد، رشد میکند و جوانه میزند، آن هم عزتی است که خدا در عصر بیآبروی سران دنیا به کشورم دادهاست، بیبروبرگرد همه غمهارا میشوید و میبرد، غیر از یک غم بزرگ، غم حسن انجام وظیفه، در عصر ازدحام وظایف، همین.
دنیا و بازیهایش من را از اول مهر مشغول خودش کرد، نتواستم از شهدای دوستداشتنی ماهمهر بنویسم، اما همرزمشان یادم انداخت که چه چیزهایی دادیم تا عزت داشته باشیم.
مثل شهیدِ مظلوم جزیره فارسی، نادر مهدوی، مثل محبوب دلهای کرمانیها، شهید مغفوری، که منِ سرگرم گرفتاریهای دنیا وقت نکردم از آنان بگویم. اما الآن به دکتر قالیباف میگویم:
_حاجی! حاجی! بهگوشی
_حاج باقر بهگوشی!
_شاگرد مرام امام خامنهای بهگوشی،
به آقا بگو ما هستیم، روی جمجمه ما هم حساب کند...
🖊 فاطمه میریطایفهفرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
به استناد حدیثی دلم چه عاشق بود
سند مطالبه کردند... «قالَ صادق» بود
📌من أحب لله و أبغض لله و أعطي لله فهو ممن كمل إيمانه
📌 هر كه برای خدا دوست دارد و برای خدا دشمن دارد و برای خدا عطاء كند، از كسانی است كه ايمانش كامل است.
اصول كافي ، ج 3 ، ص 189
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
📝 #معرفی_کتاب
🔻 ۸ کتاب جذاب و قابل استفاده در زمینه نویسندگی
1⃣ جولیا کامرون، «حق نوشتن»
2⃣ کریستوفر ووگلر، «سفر نویسنده»
3⃣ استیون کینگ، «از نوشتن»
4⃣ لاجوس اگری، «فن نمایشنامهنویسی»
5⃣ لیزا کراون، «برنامهریزی شده برای داستان»
6⃣ رابرت مک کی، «داستان»
7⃣ جیمز وود، «داستان چگونه کار میکند»
8⃣ محمد حسن شهسواری، «حرکت در مه»
#کتاب_خوانی
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
بهناماو
«پدر، پسر، نصرالله»
او را به اقتدار میشناختند و ابهت.
ابهتی که از هاشمیبودنش نشأت داشت و اقتداری که حاصل تلمذ قالالصادق(ع) و قالالباقر(ع) بود.
مکتب تشیع اقتدارآور است و #سیدحسن_نصرالله نمونهای بارز از این مکتب بود. مکتبی که #خمینی کبیر به جهان شناساند و امام #خامنه_ای در اعتلای هرچه بیشترش کوشید.
با تمام مظاهر دینی و ملی، اما بُعد پدرانه سیدِ مظلوم، مغفول میماند. باید از این بعد بیشتر به سید نگاه کرد تا فهمید که چهقدر دلسوز مردم کشورش و حتی منطقه بود.
او در جوانی، آن زمانی که هنوز گرد سپیدی بر روی محاسنش ننشستهبود، پدرِ شهید شد.
◽◽◽
داستان پدرها و پسرها در تاریخ عجیب قشنگ است و سوزناک، شبیه به یک تراژدی و از حیث طاقتفرسایی شبیه به افسانه. کم نیستند داستانهایی که دلدادگی پدران به پسران خود را به تصویر میکشند.
#رستم هم باشی در مقابل داغ فرزند زانو میزنی. امام #حسین(ع) هم اگر قرار است قصه کربلا را به غصه بکشاند، از #علی_اکبر میگوید و فقدان دنیای بدون #علی_اکبر و از #علی_اصغر میگوید و خباثت دشمنان.
خدا از #سیدحسن هم عهد میگیرد برای کار بزرگی که قرار است روی دوشش بگذارد؛ باید روح سید بزرگ شود، مانند جد بزرگوارش، تا ظرفیت او تحمل مسئولیت بزرگ را بیابد.
#نصرالله از #سیدهادی میگوید که نوه بزرگ خانواده بود، از علقه مادرش به اولین نوه؛ اینجاست که اشکش راه میافتد برای دل غصهدار مادرش، اما نه! این اشک از همان موقع که #سیدهادی را کفن میکند و نماز میخواند به جانش مانده؛ این همان بغضی است که بالای تابوت فرزند و دیگر شهدای حزبالله مکتوم ماند. این همان است که سر باز میکند.
میگوید من خیلی عاطفیام، دلم زود میشکند، اشکم زود جاری میشود، خب پدرم دیگر. سید میگوید که داغ فرزند برایش سخت بوده و گمان داشته که #سیدهادی توشهای برای آخرتش است، بعد فکر میکند که نه! #هادی برای آخرت خودش کوشید و من باید برای آخرت خودم بکوشم. پس میکوشد تا خودش را کنارِ خانه #عباس_بن_علی(ع) در بهشت جا دهد.
بزرگشدن روح سید در ادبیاتش موج میزند. خدا عهد میگیرد از بندگانش برای دادن عزت در برگبرگ تاریخ، برای یک ماندگاری شکوهمند.
سید حالا دیگر نه پدر فرزندانش که پدر همه فرزندان لبنان بود. این اشک دوباره جاری میشود. کجا؟ در زمانی که فرزندان لبنان در مواجهه با جیپیاس جاسوس، جانباز میشوند؛ طاقت ندارد که فرزندان خویش را مجروح ببیند.
اشک سید که آمد، خبر از رقت قلبی داشت که کالبد گوشتی را دیگر تاب نیست و وقت، وقت رفتن است.
حالا دیگر پدر حزبالله مثل حاج #قاسم، مثل دیگر شهداء سرش شلوغ است و از آسمان پدری میکند؛ این بار نه برای #سیدهادی و نه برای سیده زینب و نه برای حزبالله، بلکه برای من ایرانی، یمنی، فلسطینی، عراقی، سوری و برای ما در جهان اسلام.
🖊 فاطمه میریطایفهفرد
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye