آوای مادرانه - قسمت چهارم.mp3
9.77M
#آوای_مادرانه
قسمت چهارم
با حال خوب گوش کنید.
روایت آوای مادرانه ادامه دارد ...
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔖 رمان #نیلوفر_آبی | 🎬 فصل دوم | ق ۶۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
✍ بانو الهه •••
بنیامین
از وقتی با خودم و دلم عَهد بستم خوب باشم و خوب زندگی کنم خیلی چیزها دور و بَرَم تغییر کرده !
احساس میکنم همون اندازه که نگاهِ من نسبت به دنیا و خدا و خودم عاقلانه و منطقی تر میشه ؛ زندگی هم با من و خواسته ها و تمایلاتم منطقی تر و عاقلانه تر برخورد میکنه !
یه وقتایی خودم از جمله هایی که به زبون میارم تعجب میکنم ...
به خنده میُفتم وقتی مجبور میشم حرف های خودمو که حالا به لطفِ قلم روی کاغذ جاری شده با مَکث و تامل بخونم تا هضم کنم !!!
از وقتی احساسِ نیاز به ازدواج و تشکیل زندگیِ مشترک در من زنده شده نگاهم به اطرافیانم موشکافانه تر شده .....
البته این حساسیت و تیز بینی بیشتر مربوط میشه به جنس مخالف !
مدتهاست پردهء ناپاکی از روی نگاهم برداشته شده و فقط به پشتوانهء دلی پاک ؛ چشم هامو به دیدنِ دخترای اطرافم دعوت میکنم ولی نمیتونم نسبت به حساس شدن و وسواس به خرج دادنم در این مورد بی تفاوت باشم ....
حالا که زندگی بعد از اون همه فراز و نشیب و سختی و سُستی به جایی رسیده که به من روی خوش نشون بده دلم میخواد از تنهایی در بیام
اینبار حلال و بی گناه زندگیمو با یه شریکِ معتمد به اشتراک بزارم
بابا خوبه .....
آبجی خوبه .....
مامان مثلِ همیشه بهترینه .....
ولی من یه احساسِ خلعِ خیلی بزرگ در زندگی و وجودم دارم
اینکه کسی باشه تا همسفرهء غم و شادی هات بشه
اینکه کسی باشه تا جُدای از حسِ نابِ پدر و فرزندی و یا مادر و فرزندی تو رو بخواد ؛ به گمونم خیلی میتونه شیرین و دلچسب باشه !
به خصوص حالا که یک نفر هم مدتیه برام با بقیه فرق کرده و خوبی هاش بیشتر پیش چشمم جلوه پیدا کرده ، واسه رسیدن به این آرامش و خوشبختی بیشتر عجله دارم !
- داداش بدو دیگه دیر میشه !!!
از همین اول کاری که نمیخوای بدقول بشیم پیش خانوادهء عروس خانوم ؟
با صدای هانیه از رَصد کردنِ ظاهرم در آینه دست کشیدم و با تکرار نامِ
"عروس خانوم"
یه جورایی قند در دلم آب شد !
بیرون از اتاق مامان با کلام الله و اسکناسی به نیت صدقه انتظارمو میکشید تا قبل از پا گذاشتن در این مسیر ؛ منو با نام و کلام خدا بدرقه کنه
بوسه ای بر پاک ترین نام و پاک ترین کلام نشانده و با بوسهء دیگری بر پیشانیِ مادری که خوب رسمِ مادری کردن را بلد بود مُهر زدم ...
- خوشبخت بشی الهی
نگاهِ شیدایم گویای تمام حرف های دلم بود ....
مامان حرف به حرفش را با همین سکوتِ نشسته بر لبهایم تفسیر و تعبیر میکرد وقتی اشکِ شوقِ نشسته گوشهء چشمش را با سرانگشتانش می گرفت ...
- بریم بابا
کلی راه داریم تا اونجا
اصلاً خوب نیست در اولین دیدار بدقول بشیم
و با همین تاکید از طرفِ بابا همگی به راه افتادیم
مسیری که باید از روستای محلِ سکونت ما تا شهر طی میشد یک ساعتی بود
یک ساعت التهاب و اضطراب از اونچه در پیش بود و اتفاقاتی که انتظارمون رو می کشید
همین که میدونستم این علاقه یک طرفه نیست کافی بود تا خیالم از بابتِ جوابِ مثبت عروس آینده ام راحت باشه !
همین که حالا به خودم و توانایی ها و اعتماد به نفسم ایمان داشتم کافی بود تا با اطمینان در این مسیر قدم بزارم
همین که چترِ حمایتِ بابا و مامان و کل خانواده روی سرم گسترده بود کافی نبود تا از عمقِ وجود به خوشبختی اعتراف کنم ؟؟؟
و حالا قرار بود دخترِ آرزوها ، تکمیل کنندهء این خوشی و خوشبختی و سعادتِ دنیایی باشه !
اکسیرِ حیات بر من و قلبم اثر کنه تا مسِ وجودم به کیمیای عشق ارزش و اعتباری دو صد چندان پیدا کنه !
عشق که نه !
ولی میتونم به یه دوست داشتن و دوست داشته شدنِ دو طرفه اعتراف کنم .....
دخترِ خوب و متینی که هم مامان راضی بود عروسش باشه و هم بابا دوست داشت اسمش شناسنامه ام را مزین کنه !
یه دسته گلِ زیبا ....
یه جعبه شیرینی ....
یه خانواده که قرار بود پشتوانهء زندگیم باشن .....
و یه دلِ بی قرار که قصد داشت اسارت در دامِ عشق را تجربه کنه !
اینها تمامِ داشته های من برای خوشبخت کردنِ این دختر پیش از قدم گذاشتن به خانه ای بود که اطمینان داشتم خانهء امید؛ برازنده ترین اسم برای اونه !
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀
+انگار نه انگار دیروز همینجا یکی خورد به دیوار...😭
-أینَ طالِبُ بِدَمِ زهـرا...؟
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ⓢⓣⓞⓡⓨ
بچہ سیّد نشدم ولۍ،
وسط ࢪوضه دلم خواسٺ بگویممـادر💔
#فاطمیه
#صلیاللهعلیکیابنترسولالله
─┅═༅𖣔🥀🍂𖣔༅═┅─
🕊🔥
آتش به آشیانه مرغی نمیزنند
گیرم که خانه،خانه آل عبا نبود ...
#یازهرا (س)
@Delaram_LR 🏴
🚩🏴🚩🏴🚩🏴
قسمتی از روایت فضه خاتون از آخرین لحظات عمر فاطمه زهرا(س):
🔻پس اميرالمؤمنين(ع) شتابان آمد و به خدمت فاطمه زهرا(س) رسيد، ولى ناگهان ديد كه حضرتش بر رختخوابى كه از پارچه قُباطى مصر بود دراز كشيده، به طرف راست و چپ پيچ میخورد. على(ع) عباى خود را از دوش و عمامهاش را ازسر برداشت و دگمههاى [پيراهن] را گشود، و جلو آمد و سر آن حضرت را گرفت و در دامن خود گذاشت و صدا كرد:
اى زهرا! ولى حضرت پاسخ نداد؛
صدا كرد: اى دختر محمد مصطفى(ص)! ولى باز حضرت پاسخ نداد؛
صدا كرد: اى دختر كسى كه زكات را در گوشه عباى خود حمل كرد و به نيازمندان بذل نمود! ولى باز حضرت پاسخ نداد؛
صدا كرد: اى دختر كسى كه در آسمان دو ركعت دو ركعت امام جماعتِ ملائكه شد و نمازگزارد، ولى باز پاسخ نداد؛
صدا كرد: اى فاطمه! با من سخن بگو! من پسر عمويت على بن ابیطالب هستم!
▪️فضّه میگويد: حضرت زهرا(ع) چشم باز كرد و به اميرالمؤمنين(ع) نگاه كرد، و [فاطمه زهرا(س)] گریست و [علی(ع)] گریست.
▪️سپس حضرتش اين اشعار را سرود و فرمود:
إِبْكِنى إِنْ بَكَيْتَ يا خَيْرَ هادی
وَاسْبُلِ الدَّمْعَ، فَهْوَ يَوْمُ الْفِراقِ
يا قَرينَ الْبَتُولِ، أُوصيِكَ بِالنَّسْلِ
فَقَدْ أَصْبحا حليفَ اشْتِياقٍ
إِبْكِنى وَابْكِ لِلْيَتامى وَلا تَنْ
سَ قَتيلَ الْعِدى بِطَفِّ الْعِراقِ
فارَقُوا فَأَصْبَحُوا يَتامى حَيارىی
يُحْلَفُ اللَّهَ فَهْوَ يَوْمُ الْفِراق
🔺اگر خواستى گريه كنى، بر من گريه كن اى بهترين هدايتگر، و اشك بريز، كه اين روز، روز جدايى است.
اى همدم بتول [و شوهر فاطمه(س)]، تو را سفارش میكنم به فرزندانم، زيرا آن دو [امام حسن و حسين عليهما السلام] در اشتياق به من همسوگند هستند.
بر من و نيز بر يتيمانم گريه كن، و هرگز كسى را كه به دست دشمنان در صحراى سوزان عراق كشته میشود، فراموش مكن.
اينان از من جدا شدند و يتيم و سرگشته گرديدند، به خدا سوگند كه اين روز، روز فراق و جدايى است...
(بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج۴۳، ص ۱۷۸)
☑️ کانال جلوه نور علوی
@jelvehnooralavi
دِل آرام | اَسْــــرار غیب
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗 🔖 رمان #نیلوفر_آبی | 🎬 فصل دوم | ق ۶۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! ✍ بانو الهه •••
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔖 رمان #نیلوفر_آبی | 🎬 فصل دوم | ق ۶۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
✍ بانو الهه •••
" سپیده روی حرف مادر بزرگش حرف نمیزنه ....
ایراد نه از شماست و نه از آقا پسرتون ولی تفاوت ها بین دو خانواده بیداد میکنه !
آنچه جوان در آینه بیند ... پیر در خشت خام می بیند ! "
و این شعر ساده ، اینمثالِ تکراری ؛ آخرین حُکم را صادر کرد !
خانوادهء عروس خانم با این وصلت موافق نبودند ....
چه خوش خیال بودم که گمان می کردم هیچ سدّی در برابر علاقهء دو جوان برای رسیدن به همدیگه وجود نداره !
چه خام بودم که فکر میکردم مَثَل
ِ " علف باید به دهانِ بُزی شیرین باشه "
در مورد خودم و سپیده هم مصداق داره !
چه خام و ناپُخته ایم ما آدم های بی تجربه که چشم هامونو با سادگی به روی تحمیل و اجبارِ بزرگتر ها می بندیم !
و اینبار این بزرگترِ ظاهراً دانا و تاثیر گذار ، مادربزرگی بود که فکر میکرد همهء آدم ها باید ساکنِ شهر باشند و هر کس برای وصلت پا به این خانه میگذارد بااااید یک زندگیِ کامل و بی نقص داشته باشه تا تقدیمِ نوه جانش بکنه !
زیادی خودمو کنترل کردم تا پیش چشم جمع حرف نامربوطی از دهانم خارج نشه!
ولی برام زیادی درد داشت اینکه اصرار های بابا در برابر یک کلام بودنِ این خانواده بی جواب و بی سرانجام بمونه ...
لحظهء آخر دیدنِ غمِ لانه کرده در چشم های سپیده قلبمو به دردآورد ولی من با خودم عهد کرده بودم هیچ چیزی رو به زور از خدا طلب نکنم !
و حالا به نقطه ای رسیدم که باااااید این عهدِ نانوشته ثابت میشد !
همون طور که با احترام قدم به خانهء امید و آرزوهام گذاشته بودم ، با احترامی مُضاعف از اونجا بیرون اومدم
ولی آدمی که از این در وارد شده بود با آدمی که چند ساعت بعد از اونجا قدم بیرون گذاشت زیادی فرق میکرد !!!
تمام امیدم برای رسیدن به دختری که بهش علاقه داشتم ، در طول چند ساعت پیش چشم های حیرانم دود شد و به هوا رفت
بی انصاف ها حتی اجازه ندادند جلسهء اولِ خواستگاری به دومی پیوند بخوره و بعد جواب منفی رو در طبقِ اخلاص قرار داده و تقدیم ما کنند !
دوباره من بودم و فرو رفتن در لاکِ تنهایی و دور شدن از آدم هایی که ایمان داشتم نگرانی هاشون فقط و فقط به خاطرِ خودمه !
- بنیامین جان !
مادر !
خدا از عاقبت و سرنوشت بنده هاش بیشتر آگاهه
حتماً خِیریَتی بوده در این جواب منفی
تنها پاسخم سَری بود که به تاییدِ حرفش تکان دادم و تنها عکس العمل او برخاستن و ترک کردنِ اتاقم بود !
به خدا که ناراضی نبودم از این خواستهء خدا !
به خودش قسم هیچ اصراری برای به زور به دست آوردنِ خواسته هام نداشتم !
ولی دلم از این نامردیِ روزگار و آدم هاش به درد اومده بود ...
کاری به چند سال قبل و چیزی که بودم ، ندارم ولی الان و به لطفِ هدایت خدا به جایی رسیدم که به خودم و ایمانم افتخار میکنم
ایمانی که با یقین به دست آوردم
ایمانی که هیچ ردّ پایی از تقلیدِ کورکورانه در اون نیست
دلم بیشتر از همین به درد اومده ...
چرا معیار آدم ها برای تشخیصِ صلاحیتِ جوونا برای ازدواج فقط مال و دارائیه ؟
مادیات مهمه ، خیلی خیلی هم مهمه ولی وقتی بودنشو بذاری کنارِ نبودنِ ایمان و اخلاق ؛ اونوقته که باور میکنی سرِ گرسنه روی بالش گذاشتن با دلِ خوش ، خیلی بهتر از زندگی در قصری از طلاست که همسر حُکم زندانبانِ بی رحمی رو در اون بازی میکنه !
" پروانه ها رو دنبال نکن !
باغچهء وجودت رو مرمت کن ، پروانه خودش میاد ....
اگه میخوای بهترین نصیبت بشه ، توی مجردی خودسازی کن تا بهترینِ خودت باشی !
تا بوی گل ندی ، پروانه سمتت نمیاد !!! "
غیر از این نیست ...
حرف های خودمو دوباره برای خودم وکنار گوش خودم تکرار کردم تا یادم بیاد راه سعادت از خودسازی میگذره ....
خدا با زبان خودش داره میگه :
" بنیامین هنوز جاذبهء پاک بودنت اون اندازه نشده که پروانه به سمت تو جذب بشه ! "
آره !
همینه ...
این شکست ، این ناکامی ، این نرسیدن برای همینه ....
خدا با زبونِ بی زبونی داره فریاد میزنه
" بنیامین به سپیده فکر نکن !
پروانه ای که قراره به جادوی عطرِ پاکیِ تو در زندگیت متولد بشه و بیاد به طرفت هنوز از راه نرسیده پس صبور باش ! "
........ هیچ وقت از کتابِ زندگی خسته نشو
.........هیچ کس نمی دونه
......... صفحه ی بعد ،چیه !!!
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔖 رمان #نیلوفر_آبی | 🎬 فصل دوم | ق ۶۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
✍ بانو الهه •••
صدای زنگ گوشی بلند شد و من مثل همیشه یه دورِ شمسی زدم تا بالاخره بعد از کلی زنگ خوردن اونو زیرِ کاغذهایی که مثل همیشه روی میزم وِلو بودن و انتظارِ قلم رو میکشیدند پیدا کردم
- جانم !
بفرمایید
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد صدای مردانه و البته نا آشنایی گوش هامو به شنیدن دعوت کرد ...
- سلام
- سلام
بفرمایید
- آقا بنیامین ؟
- بله در خدمتم ...
خیلی وقت بود عادت کرده بودم از کسی که به گوشیم زنگ میزنه هر اندازه هم نا آشنا باشه نپرسم نام نشانش چیه وکیه !
اونقدر تماس از طرفِ اعضای سایت با من گرفته میشد که الان هم حدس اینکه این شخص یکی از همون ها باشه چندان کار مشکلی نبود
فقط برام جای سوال بود چطور شمارهء منو پیدا کرده !
یعنی یه مدتی بود که تماس ها خیلی زباد شده و من توانِ جواب دادن به آدم هایی که گاهی از روی لطف و محبت و گاهی هم از سر نیاز و ناچاری با من تماس بر قرار میکردند رو نداشتم
به خاطر همین چند وقت قبل خطِ قبلی رو کنار گذاشتم و یه خطِ جدید خریدم که غیر از دوستای نزریک و آشناها و خانواده کسی اونو نداشت
حالا این آدم نا آشنا از کجا تونسته شمارهء جدیدم رو پیدا کنه اللهُ اعلم !
- راستش من مدتیه از طریق یکی از کتابهاتون با شما آشنا شدم
- بسیار عالی !
حالا چه خدمتی از من ساختس ؟
- والا انتظار شنیدنِ صدایی به این جوونی رو نداشتم
یه جورایی هنوز بین باور و ناباوری دست و پا میزنم
- ظاهراً شما خیلی در ظاهرِ کار و رفتار آدم ها غرق شدید
خیلی وقت ها صدایی که به نظرتون خیلی جوونه مربوط میشه به یه آدمِ جاافتاده و کاملاً پخته و برعکس یه صدای خام و خیلی جوون متعلقه به یه آدمِ جا افتاده
حالا چه فرقی به حال شما میکنه جنابِ ...
- امینی هستم
علی امینی
- خب علی آقای امینی چه کار از من ساخته است ؟
- میتونم ببینمتون ؟
- چرا ؟
- نمیدونم یه حسی میگه ملاقات با شما کلید خیلی از مشکلات منه !
- شما کدوم شهر هستید جناب امینی ؟
- الان تهران ساکنم
هر جا بفرمایید میرسم خدمتتون
- مسیرتون خیلی طولانی میشه جناب !
من گرگان ساکنم ؛ روستای ......
هر وقت گذرتون به این شهر و این سمت افتاد تماس بگیرید تا در خدمتتون باشم
فقط ....
- فقط چی ؟
مشکلی هست ؟
- مشکل که نه ...
جالبه بدونم شمارهء جدید منو از کجا پیدا کردید ؟
خنده ای کرد که از راه امواج صدایش به گوشم رسید و جوابی داد که زیادی سر بالا بود انگاری !!!
- انشالله خدمتتون رسیدم حضوری عرض میکنم
البته اگه اشکالی نداشته باشه
- نه مشکلی نیست
- پس فعلاً با اجازه
شب خوش
- خواهش میکنم
خدا نگهدار
نمیدونم چرا یه حسی در وجودم بیدار شده بود که ........
میگفت این دیدار ؛ حرفها و اتفاقاتِ زیادی با خود به همراه خواهد داشت !
یه حسی که ......
بهش میگن حسِ ششم !
یه حسی که ......
بهش میگن حسِ الهام و القاءِ آینده از طرفِ خدا !
یه حسی که .....
هر وقت در من بیدار میشه با دیدِ بازتری در زندگی قدم بر میدارم !
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🔖 رمان #نیلوفر_آبی | 🎬 فصل دوم | ق ۶۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
✍ بانو الهه •••
اگر چه ناکامیِ بزرگی را پشت سر گذاشته بودم ولی آروم بودم ....
گمونم اعتمادی که بین من و خدا وجود داشت باعث شده بود عاقبتِ بدی برای خودم تصور نکنم !
خدا یه جاهایی دستمو گرفته که هنوز هم گاهی با یادآوریش چهار ستون بدنم به لرزه میوفته ...
اگه به من رحم نمیکرد چه میشد ؟
اگه از خزانهء رحمتش برام خرج نمیکرد الان کجا بودم ؟
اگه دلمو به دلش گره نمیزد چطور این همه تغییرِ خوب در من اتفاق میوفتاد ؟
خدایا نوکرتم ....
تو دیگه کی هستی ؟
یه جوری بی منت دستِ بنده هاتو میگیری و پابه پاشون قدم بر میداری تا درست گام برداشتن و در راهِ راست قدم گذاشتن رو یاد بگیرن که هیچ مادری چنین نمیکنه !
مادر کیه ؟
مادر واسه ما آدم ها معنا پیدا میکنه که واسه تمامِ صفات ، دنبالِ یه جنبهء مادی میگردیم
تو که فقط و فقط خودتی ...
خودِ خودِ خودت !
نه مهربونی هات به کسی شبیهه و نه خشم و غَضبت مثل و مانندی زمینی داره .....
جوری سایه وار در تمام لحظات کنارم بودی و هستی که اطمینان دارم تا قیامت با من خواهی بود
وقتی یه خدا به این عظمت و بزرگی پشتوانهء آدم باشه دیگه نه جایی و نه دلیلی واسه ترس از اتفاقاتِ پیشِ رو و ناراحتی از ناکامی های پُشتِ سر باقی میمونه ...
دلم یه جورایی گرمه ...
یه جورایی خیالم آسوده و راحته ...
انگار یه الهامِ الهی به قلبم شده !
امید ، ایمان ، اطمینان و اعتمادم به خدا باعث شده ذره ای شک نداشته باشم خدا یه آدم ؛ درست مثلِ خودم برای در اومدن از تنهایی واسم در نظر گرفته !
حالا این آدم و این جنسِ لطیف کیه و کجاست خودش میدونه و بس !
این روزها عجیب دلم به آینده ای که در پیشه روشنه !
هرچند زیادی روی وصلت با سپیده حساب باز کرده بودم ولی وقتی فکر میکنم خدا آدمِ بهتر و خانوادهء بهتر و سرنوشتِ بهتری برام در نظر گرفته ؛ نفس آسوده ای میکشم و ترجیح میدم مثل همیشه سُکّانِ هدایتِ کشتیِ زندگیمو به دست های پُرتوانِ خودش بسپرم ...
خدا تنها کسی است که بهترین ها رو برای بنده هاش میخواد
مثلاً الان برای من یه همسر در نظر گرفته که مثل خودم باشه !
چند تا فرزند صالح و سالم که میوهء زندگیمون باشن !!
و .....
عاقبت به خیری که از همین حالا در صفحهء آخرِ دفتر زندگیم ثبت کرده !!!
کمی زیاده خواهم ... نه ؟
به نظر خودم چیزی که در تصوّراتم جون گرفته نه زیاده و نه محال !
خدا هیچ وعده ای را بی اجابت به بنده هاش نمیده
" اُدعونی اَستَجِب لَکُم "
" بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را "
من خوانده شدم تا بخوانم او را .....
من خواندم تا اجابت بشه خواسته هام .....
اجابت میشه خواسته هام ؛ تا برای هزارمین بار ، باور کنم دستی بالاتر از دست های او نیست !
واسه شناختِ خدا نیازی نیست هزار هزار مسیرِ دشوار طی بشه یا هزار هزار قفلِ بسته رو وا کنی !
فقط کافیه یکبار اراده کنی تا اونو باور کنی !!
باور کنی تا بهش اعتماد کنی !!!
اعتماد کنی تا قُدرتِشو به چشم ببینی !!!!
قُدرتِشو با چشم های خودت ببینی تا بی حجاب ، واست دلبری کنه !!
بی پرده با تو همراه بشه تا برسی به اون جایی که از ازل لیاقتشو داشتی !!!
بِرسی به جایی که رسیدن بهش چندان دشوار نیست فقط اگه اون اولین دلیل در دلت جوونه بزنه !!!!
گاهی باید از اِنکار به اثبات رسید !!!!!
نگو خدا هست که چی ؟
بگو اگه نبود چی ؟
نگو چه کرده !
بگو اگه نبود چه چیزهایی اتفاق نمی افتاد ؟!
نگو چرا واسم کم گذاشته و خیلی چیزها که دیگران دارن ، من ندارم .....
بگو اگه نبود و همین ها رو نمیداد و بالاتر از همه ؛ اگه این حق حیات به من داده نمیشد چی ؟
واسه چیزی ادعا کن که رسیدن به اون فقط وابسته به تلاشِ خودت باشه و بس !!!
چنین چیزی هست آیا ؟؟؟!!!
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗💙🔗
🧲
امام علی(ع)
آنکه در گناهی بسیار اندیشهکند،
این کار او را به گناه می کشاند .
غررالحکم
◾️ @Delaram_LR