فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانمها_ببینند
چطوری از شوهرتان پول بگیرید😜
#استاد_پناهیان
#سیاست_زنانه
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
سد ازدواج دختران، مادران پسرها هستند! 😳
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت51 به لطف یلدا دریکی از کلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال کارهای
#قبله_ی_من
#قسمت52
یلدا- چشمانش برق میزند: شهربازی!
یحیـی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید:
مراقب باش!
یلدا- مگه تو سوار نمیشی؟!
نه! این پایین تماشا می کنم.
یلدا- خب بیا... کنار من بشین.
نه! منتظر می مونم! گفتی دلت میخواد بادختر عمو خوش بگذرونی. برو خوش
بگذره!
یلدا اخم می کند و باهم به طرف کشتی صبا می رویم وباذوق سوارمیشویم. یلدا
برای یحیـی دست تکان میدهد. اوهم جوابش رابالبخند میدهد.
پیراهن چهارخانه قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگه میدارد. شلوارکتان
سرمه ای رنگش هم به پاهای کشیده اش می اید. موهایش راعقب داده. مثل
همیشه. دردلم میگذرد، ازمحمدمهدی بهتراست!. نه؟!.
خوب یادم است انقدرجیغ کشیدیم که صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن
بستنی روی یکی ازنیمکت های حاشیه شهربازی می نشینیم. چندپسر ازمقابلمان
رد می شوند که بادیدن من یکی ازانها سوت می زند و دیگری اشاره می کند.
یحیـی قاشق بستنـی اش را کنارمیگذارد.
و درگوش یلدا یک چیزهای زمزمه می کند یلدا هم بی معطلی ارام بهمن میگوید:
یحیی میگه نگاه میکنن! معذب میشیم همه... یخورده.
دلخور میشوم وجواب میدهم:
-میتونن نگاه نکنن. به من مربوط نیست!
و مشعول بستنی خوردن میشوم. " چه غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشه بخاطر
من یوقت اونو نخورن. بخودم مربوطه. نه اون"
انها درست مقابلمان روی یک نیمکت دیگر مینشینند. یحیـی بلند می شودکه
یلدا دستش را میگیرد و بانگرانی میپرسد: چیکار می کنی!
یحیی بالحنی متعجب همراه با ارامش جواب میدهد:
هیچی. میریم سمت ماشین. بستنیتون رو تو مسیر بخورید.
دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم!
بااکراه بلند می شوم و پشت سرشان راه میافتم. حس می کنم دعوای بچگی هنوز
هم ادامه دارد. آبمان مال یک جوب نیست. همیشه دوست داشتم یحیـی را درجوب
خودش خفه کنم! درراه برگشت خیره به خط های ممتد و سفید خیابان به یاد
بازی لی لی لبخند تلخی زدم.
یادم می آید یلدا هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی آمد. یکبارهم که من رفتم
یحیی اشکم رادراورد. ظرفی راپراز اب کرد و خط های سفیدی که باگچ و زحمت
روی زمین کشیده بودم پاک کرد تامن مجبور شوم به خانه بروم. زیرلب می
گویم: بدبخت عقده ای! حس می کنم یحیـی همیشه نقش موش ازمایشگاهی رابرایم
داشت. چون اولین نفری بود که فحش های جدیدی را که یاد میگرفتم نثار روحش
می کردم.
زن که بایک چسب سفید بینـی قلمی اش را بالا نگه داشته، یک بادکنک
صورتی بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا می رود! قبل ترها حداقل
یک عطرسه درچهار تقدیمت می کردند. الان چندصدهزارتومن که خرید کنی جایزه
ات میشود یک بادکنک گازی صورتی. تشکر می کنم و ازپشت صندوق کنار می روم.
عینک افتابی ام را روی بینی بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون می زنم. یک
سویی شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم. باتاکسی به طرف خانه برمیگردم.
یلدا و آذر و عمو چندبار به تلفن همراهم زنگ زده اند. خب حق دارند. بی
خبر بیرون زده بودم. یلدا مثل سیم کارت همراه اول است. اثبات کرده که هیچ
وقت تنها نیستم. این بار دوست داشتم سیم کارت را خانه جا بگذارم. کاش
بسوزد راحت شوم. باکلیدی که عمو برایم زده دررا باز می کنم و از پله ها
بالا می روم. باورم نمی شود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگه داشته ام. به
طبقه ی اول می رسم و چندتقه به در میزنم. کسی دررا باز نمی کند. کلید را
درقفل میندازم و دررا باز می کنم. کسی نیست. لبم راکج می کنم و ابرو بالا
میندازم. کجا رفته اند؟!
کیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و به سمت اتاق یلدا می روم. دراتاقش
باز است و عطر ملایم همیشگی اش به جان میشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم و
تلفن همراهم رااز زیپ کوچک کیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم.
جواب نمیدهد. دوباره میگیرم. چنددقیقه شنیدن بوق ازاد خسته ام می کند.
وسایلم رابرمیدارم و به اتاق خودم می روم. بامانتو روی تخت دراز میکشم و
چشمهایم را می بندم. حتما رفته اند مهمانی. همان بهتر که جا ماندم. حوصله ی
قوم عجوج معجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد که صدای باز و بسته شدن در می
اید. سیخ روی تحت مینشینم و گوشم را تیز می کنم. بااسترس اب دهانم راقورت
میدهم. حتما برگشتند دیگر. امانه صدای غرهای همیشگی اذر می اید نه سالم
بلند جواد و نه ردی از یلدا که به طرف اتاقش بیاید. از روی تخت بلند می
شوم. ازروی تخت بلند میشوم، یک بار دیگر اب دهانم را ازگلوی خشکم پایین
میدهم. باپنجه ی پا به طرف دراتاقم می روم و گوشم راتیز می کنم. صدای
گذاشتن دسته ی کلید روی میز گوشم راتیز ترمی کند. صدای دراوردن کت و
چندسرفه ی بلند و خش دار. یحیی است؟! تپش قلبم کمی ارام می گیرد. حضورش
را در اشپزخانه احساس می کنم. باز و بسته شدن درهای کابینت و یخچال. حتما
گرسنه است و دنبال قاقالی میگیردد. خنده ام میگیرد.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت53
دراتاقم رانیمه می
بندم و مانتو و شالم را در می آورم. گیره ی سرم را باز می کنم تا موهایم
کمی هوابخورد. چنددقیقه نگذشته باز صدای بسته شدن در می اید. ازاتاق
بیرون می روم و سرک میکشم. یعنی رفت؟! یادم می افتد که چقدر برای اتاقش
نقشه کشیده ام. فرصت خوبی است. درحالیکه یقه ی تی شرت طوسی، صورتی ام را
تکان میدهم تا کمی خنک شوم به سمت اتاقش می دوم. مثل بچه هایی که ازذوق
دوست دارند سرو صدا کنند، تکانی به بدنم می دهم و پیش از ورود به اتاقش
کمی میرقصم. نمیدانم چرا؟! اماهمیشه در اتاقش میچپد و در را می بندد. مگر
چه چیز جالبی وجود دارد؟ در اتاقش راباز می کنم و بالبخندوارد می شوم.
بوی عطر خنک و ملایمی هوشم را قلقلک میدهد. تختش کنج اتاق با یک روتختی
سرمه ای قرمز، نمای خوبی پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر،
ادکلن، یک برس، ژل و کرم و. سوتی میزنم و زیرلب می گویم: لوازم
آرایشش ازمن بیشتره! کنارتخت کیف لپ تاپشش راگذاشته. روی دیوارمقواهای
سفید و بزرگ باطرح نقشه ساختمان چسبانده.
لبم را کج می کنم: ینی باید مهندس صداش کنم؟! چرخ می زنم و دقیق ترمی
شوم. پشت سرم یک کتابخانه ی کوچک باچهارطبقه پراز کتاب خودنمایـی می کند.
یک طبقه مخصوص شهداست. یک چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن کرده. پقی میزنم
زیرخنده. به تمام معنا بالاخانه راتعطیل کرده. دستم راروی چفیه میکشم.
رویش باخودکار یک چیزهایی نوشته شده. خم می شوم و چشمانم راریز می کنم
خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابه ام
میگیرم. نرم و لطیف است. نمیدانم چرا ولی گوشه اش را میگیرم و برش میدارم
تا روی شانه ام بیندازم که یک پاکت نامه اززیرش روی زمین می افتد. باتعجب
سریع خم می شوم و برش میدارم. پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشته شده:
داستان کربلا خواندم مرتضی جان! حال که شناختمت چطور دردنیا تاب
بیاورم؟!
الف. میم
پیش خودم تکرار می کنم: مرتضی جان؟! اون کیه دیگه؟! گیج درپاکت راباز می
کنم ونامه داخلش رابیرون میکشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند. همان
لحظه چندتقه به در میخورد. هول می کنم و برگه را داخل پاکت فرومی کنم و
سرجای اولش زیرچفیه میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: کیه؟!
وبه طرف درورودی خانه می روم. ازچشمی در راهرو را نگاه می کنم. لبخند پهن
یلدا چشم را میزند. در را باز می کنم. یلدابادیدنم بی مقدمه میپرسد:
چراجواب تلفن نمی دادی؟! کجا رفته بودی؟! دلمون هزارراه رفت.
آذر ازپشت سرش باتعجب سرک میکشد
وادخترتو خونه ای؟!
رنگش پریده. چرا؟! چون خانه بودم؟! آذر یکبار دیگر میپرسد: خونه بودی؟!
-بله!
ازکنارم رد می شود و داخل می اید.
یحیی کجاست؟!
پوزخند می زنم و جواب میدهم: نمی دونم!
نیومده خونه؟!
-فکر کنم خواب بودم اومدن و رفتن!
آهانی میگوید ومشغول پاک کردن عرق پشت لب و پیشانی اش بادستمال کاغذی
می
شود. یلدا روی مبل ولو می شود و میگوید: وای جات خالی بود. کلی زنگ زدیم
بهت! دوست داشتیم توام باشی.
-کجا؟!
خونه ی همکار بابا!
-اووو! نه عزیزم ممنون! خوش گذشت؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love