eitaa logo
💕 دلبری 💕
488 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
کیکه؟ لبخندمیزند -کیکو کادو کردی؟! دیوونه ها یه فرقی باید بکنن بابقیه. درجعبه راباکنجکاوی باز می کنم. کیک به شکل یک جفت کفش نوزاد است که شمع شماره صفر رویش گذاشته شده. با سس شکلات رویش نوشته شده: مامانی اومدنم مبارک. باچشمهای ازحدقه درامده سریع دست میندازم و چیزی که زیرلباس یحیی است رابیرون می اورم. یک پستونک را بابند ابی به گردنش اویزان کرده! خدایا او مجنون است! یعنی. یعنی که...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمی کند. دوست دارم درآ*غ*و*شش بپرم. مادرم چشمان پرازاشکش را به سقف میدوزد خدایا شکرت. بعد جلو می اید و پیشانی ام را میب*و*س*د. من ولی شوکه به چشمان یحیی خیره میشوم. همه چیز دور سرم میچرخد. حالت تهوع...درد...نی نی کوچولو! وقتی بردمت درمانگاه. ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!. داشتم پس میفتادم! باورت میشه؟ زمزمه می کنم: بابایی؟ یکدفعه بلند میگوید: ای جووووون بابایـی. جلو می اید و من را محکم در آ*غ*و*ش میچالند. خجالت زده از حضور مادرم، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام می گویم: دیوونه، زشته! سرم رااز روی س*ی*ن*ه اس برمیدارد و پر مهر نگاهم می کند. انگشت سبابه اش رادر کیک فرو میبرد و سمت دهانم می اورد مبارکت باشه محیام. دهانم را باز می کنم، انگشتش رادردهانم میگذارد. چشمانم را می بندم و شیرینی شکالت را به جان میخرم. طعم زندگی میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمی ازیک شروع. طعم توت فرنگی لبخند یحیی یا توصیفی جدید از محیای یحیی! دیگر حالم بدنیست. دلم اشوب نیست؛ توهستی و من و ثمره ی عشقمان. عطریاس درفضای اتاق پیچیده. مقابل اینه ی میز توالتم میایستم و پیرهن سرهمی ای برایش خریده ام را روی شکمم میچسبانم. دورنگ ابی و گلبهی راانتخاب کرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم کند یا پسری که دراینده ای نه چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچه است. دلم برایش ضعف میرود. اندازه ی لباس به قدر یک وجب و نیم است که تاسرحد جنون انسان را به ذوق میکشاند! کاش یحیی بود و میدید چه کرده ام.میدید که دل بی طاقتم تا سه ماهه شدن صبر نکرد! خم میشوم و یک جفت جورابی که بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روی شکمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانه ها هم میتوانند مادر بشوند! روی زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز می کنم" کاش زودتر برگردی یحیی! اولین لباس فسقلی ات را خریدم!"البته ببخش بدون تو و نظرت این کار را کردم. باشوق به پیش بند، یک دست لباس خانگی و یک جفت کفش که جلویم چیده شده نگاه می کنم. دستم را روی شکمم میکشم و چشمانم را می بندم. دکترمی گفت الان به قدر نصف نخود است! ارام میخندم، زیرلب زمزمه می کنم: آخه زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم که! به ساعت دیواری نگاه می کنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقه است که نیستی. زودتر بیا. کفش و لباسهارا ازروی زمین برمیدارم و مرتب در کشوی اول میز توالتم روی تی شرت کرم یحیی میگذارم. درکشو می بندم و دوباره در اینه به خودم نگاه می کنم. رنگ به صورت ندارم! اما حالم خوب است.. خوب تراز هر عصر دیگر. چرخی میزنم و لی لی کنان از اتاق بیرون می ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یک... دو... سه... ده ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
انگشتت فقط جای یک حلقه💍 دارد دلت را دست به دست میکنی برای چه...؟؟!!! #انگشترت_انگشترم_را_دوست_دارد 💟 @Delbari_Love
#مهربان_آقا این را قبول کنید که او با یکسری عادات و خوی ها بزرگ شده است و راحت نمی تواند آنها را کنار بگذارد. به او فرصت دهید. 💟 @Delbari_Love
#عاشقانہ💞 حتی نبودنــــت هم قشنــگ تر از بودنِ آدمـــ👤ــای دیگست #همه_جوره_دیوونتم_دلبر💞 💟 @Delbari_Love
#گل_بانو به خاطر همسر خود کمی از مطالب مفید و روانشناسی استفاده کنید؛ چرا که ما تجربه کافی را در اوایل زندگی نداریم 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید 🎀 آثار نگاه به نامحرم در زندگی زناشویی #استاد_رائفی_پور 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت105 کیکه؟ لبخندمیزند -کیکو کادو کردی؟! دیوونه ها یه فرقی باید بکنن بابقیه. درج
هفده... بیست و پنج.. سی و شش چهل و دو چهل و سه می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه روزگیت مبارک همه ی هستی مامان! لبخند بزرگی تحویل سقف خانه میدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا به سمتش میدوم...حتم دارم یحیی است! قبل از سلام حتما می گویم که برای میوه ی دلمان لباس خریدم! دستهایم را که ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن رابرمیدارم و کنارگوشم میگیرم باهیجان یک دفعه شروع می کنم: چه حلال زاده ای اقا! باصدای پدرم لبخند روی لبهایم میماسد. بامنی دختر؟ -س.. سلام بابا جون! بله بله! خوبید؟ عجب! خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟! نوه که میگوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام میگیرد -بلی! خوب خوب...رفته بود. یم... بین حرفم میگوید: خداروشکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم... -بله! مهمون نمیخوای؟ چه عجیب! -چراکه نه! قدمتون سرچشم! پس تا چاییت دم بکشه من اومدم. و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک میزنم و به گوشی درون دستم نگاه می کنم. مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید...عجله داشت! شاید... لبخند میزنم و دستم را روی شکمم میگذارم: چیزی نیس. نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد ازجا بلند میشوم و به سمت اشپزخانه میروم. نگاهم به کتاب درسی که روی سنگ اپن گذاشته ام می افتد.. هوفی می کنم به سمت گاز میروم. کتاب را سه روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم. از دانشگاه دوترم مرخصی باامتحان گرفتم...البته بعید میدانم چیزی هم بخوانم! قوری شیشه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را اماده روی میز ناهار خوری میگذارم. برای عوض کردن دامن کوتاهم به اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوی پدرم بگردم. لباسم را عوض می کنم و قبل از برگشتن به پذیرایی یاد خریدبچه می افتم! با هیجان و شوری خاص برمیگردم و لباسهارا ازکشو بیرون می اورم. حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد! از بزرگ نمایی اتفاق احتمالی ل*ذ*ت میبرم! زنگ در به صدا در می اید باعجله بافشار دادن دکمه ی اف اف در را باز و صدایم را برای سلام احوال پرسی گرم صاف می کنم...پدرم دراستانه در بالبخندی کج ظاهر میشود. دستش را میگیرم و برای ب*و*س*یدن صورتش روی پنجه ی پا می ایستم. هم قدوقواره ی یحیی است! اوهم دودستش رادورم حلقه می کند و من را محکم به س*ی*ن*ه میچسباند. احساس ارامش می کنم اما بعداز چندثانیه معذب میشوم و خودم را عقب میکشم. لبخند میزند اما تلخ! از در به راهروی ساختمان سرک میکشم و میپرسم: تنها اومدید؟! مامان کوش پس؟! اومدم یه بار پدر دختری کنارهم باشیم. شانه بالا میندازم و دررا می بندم. او که ازاین کارها نمی کرد! میخوای برگردم؟ -چی؟! نه بابا.. خیلیم خوش اومدید! مزاحمت شدم دختر. -نه اتفاقا خوب موقع اومدید! و به لباس و کفش روی مبل اشاره می کنم. سر می گرداند و بانگاهی غریب به خریدی که کرده ام چشم میدوزد. امروز رفتم خرید. بااجازه خودم! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
استینش را میگیرم و پشت سرخود میکشم. اشاره می کنم روی مبل بنشیند. اوهم بی هیچ حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم می نشیند. -حالتون خوبه اره عزیزم! خداروشکر! کلی ذوق داشتم اینارو به یکی نشون بدم. کفش را برمیدارم و به طرفش میگیرم بابا! ببین ببین...چقد کوچولوعه! لبهایش می لرزند. دردلم می گویم: نگران نباش...داره سعی میکنه لبخند بزنه! پدرم همیشه جدی بود. این میتوانست توجیه خوبی برای رفتارش باشد. پیرهن سرهمی را برمیدارم و روی پایش میگذارم -قشنگه؟ -صورتی؟ -یدونه ابی هم گرفتم! هاله ی غم هرلحظه بیشتر چشمان کشیده اش را میپوشاند صبر می کردی بچه! حتما اسم هم انتخاب کردید! -بله! درحالیکه ازخجالت صورتم داغ شده ادامه میدهم -اگر دخترباشه. حسنا خانوم. اگر پسر باشه اقاحسین... لبخند میزند...اینبار محزون ترازقبل! ان شاءالله صلاح و سلام باشه. یک فعه یاد چای می افتم به سمت اشپزخانه میروم و می گویم: ببخشید...حواسم پرت شد! الان چای رو میذارم دم بکشه... صدایش میلرزد نمیخورم بابا! زیرشو خاموش کن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار کنم. اب دهانم را به سختی فرو میبرم. شعله گاز را خاموش می کنم و درحالیکه سرزانوهایم از نگرانی میلرزند به پذیرایی برمیگردم و مقابلش می نشینم. چیزی شده؟ نه! دلم برات تنگ شده بود! -همین؟ دیگه...دیدم تنهایی. گقتم یه سر بزنم حس نکنی توخونة ات مرد نیست! تبسمی شیرین لا به لای موهای خاکستری محاسنش میشیند. -ممنون! لطف کردید.. سرش را پایین میندازد... یحیی زنگ نزده این چندوقت؟ -نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... اها! خوب بود حالش؟ دل اشوبه میگیرم -بله! چیزی شده مگه؟ نه نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی... حالش الانم خوبه! بسپار به خدا! یوقتم اگر یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید ادم خودشو ببازه! مگه نه؟ سردر نمی اورم.. جمالتش یک طور عجیبی است -بابا؟! خواهش می کنم! نمیفهمم چی میگید... قلبم تا دم گلویم بالا می اید اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟ دستانم را روی زانوهایش میگذارم -مشکل اینکه چیزی نمیگید! تروخدا بابا! بگو دیوونه شدم! هاله ی اشک که پشت چشمم میدود...یک دفعه میگوید: گریه نکن بابا! چیزی نشده...الان میگم. برو صورتتو اب بزن. طوری نیست. پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد اماده ام می کند. قطرات درشت اشک از چشمانم روی گونه هایم میلغزند... -یحیام...یحیام.. چی شده...چی شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا اروم باش! یک دفعه بلند می گویم: نکنه ش*ه*ی*د شده نمیگی؟ اره؟ ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
تمام بدنم میلرزد...شکمم منقبض میشود و پشتم تیر میکشد...به هق هق می افتم پدرم شانه هایم را میگیرد: نه نه! بیمارستانه... برش گردوندن. دیگر گریه نمی کنم. سرم تیر میکشد.. زنده اس...شکمم ولی هنوز منقبض مانده... -کدوم بیمارستان! چی شد؟.. اروم باش...سه روز پیش اوردنش. الان بستریه...مجروح شده.. همین! دستانم را از درون دستش بیرون میکشم. ازجا بلند میشوم و همانطور که به سمت اتاق خواب میدوم می گویم: همین؟! همین؟! یحیام...مجروح شده؟ ینـی تیر خورده؟ بدنش... یحیای من؟! دیوانه وار اولین مانتویـی که درکمدمی بینم را برمیدارم و تنم می کنم. بدوم انکه دکمه هایش را ببندم یک روسری مشکی برمیدارم، سرم می کنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون می ایم -بابا منو ببر پیشش.. ببر! پدرم از جابلند میشود سمتم می اید، سعی می کند من را به آ*غ*و*ش بکشد که عقب میروم و می گویم: منو.. ببر...پیشش! از شدت گریه نفسم به شماره می افتد و س*ی*ن*ه ام تنگ میشود. الان؟ بااین وضعت؟! محیا بابا داری میترسونی منو... دستهایم رادرحالیکه میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم -یحیام...یحیام... نمیگی چی شده...خودم باید ببینم! باید با چشمام ببینم حالش خوبه...باید... دو دستش را کمی بالا می اورد باشه.. باشه.. میبرمت...میبرمت... کودک وار ارام میشوم و باپشت دست اشکم را پاک می کنم. بغضش را قورت میدهد. بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند کشیده که از گلویم خارج میشود پشت سرش راه می افتم. سرم را پایین میندازم. همه چیز تارشده، او که خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد.. نوار قلب بر روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین میرود. ازکمر تا زیر شکمم تیر میکشد. ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را به دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روی پوست یخ زده ام احساس می کنم. ماسک روی صورتش بخار می کند و بعداز چندثانیه به حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقه ده یا بیست بار این حالت تکرار میشود. س*ی*ن*ه ی برجسته و مردانه اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالی میشود. نگاهم رااز سوزن سرمی که در گوشت دستش فرو رفته تا صورتش میکشم. ابروی چپش شکسته، کمی پایین تر گونه اش کبود شده و لبهایش زخم شده. اشک از گوشه ی چشمم بی انکه روی صورتم بنشیند پایین می افتد. به گمانم خیلی سنگین بوده. تاب لغزیدن نداشت! سمت چپ گردنش خون مرده شده و کتف چپش هم شکسته. نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور می کنم. شاید سی امین بار است که زخم هایش را میشمارم. اما...هربار به اخرش میرسم نفسم بند می اید...اخری رابه زبان نمی اورم. چشمانم را می بندم و لرزش شانه هایم را کنترل می کنم. توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجمله اش را از برکردم.. ریه هایش سوخته... تنفسش مشکل دارد... سرفه های خونی می کند. درد دارد! دکترگفت سخت است! انگار در س*ی*ن*ه اش اتش روشن کرده اند... وجودش میسوزود. پاهایم میلرزند. روی صندلی می افتم... خیلی وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم! میگویند بارداری! خطرناک است... اراجیف میگویند نه؟! دست لرزانم را دراز می کنم و سرانگشتانم راروی سوزن سرم میکشم. زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند. یاشاید من اینطور حس می کنم! دستم را ارام روی س*ی*ن*ه اش میگذارم. درست روی قلبش... میخواهم مطمئن شوم! دیوانه شده ام نه؟! میزند. اما ارام...اما کند. چقدر ضعیف! به مانیتور نگاه می کنم...تمام هستی من به ان خطوط بسته است! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
🌙🌟 همه آرام گرفتند 😊👌 و شب از نیمه گذشت 🌝 آنڪہ در خواب نرفت؛ 😴 چشم مـن و فکر #تــو بود ❤️ #سعدی📝 #شبت_‌يے_دغدغہ💫💕 💟 @Delbari_Love
🌸 توجه شما را به کانال‌های ارزشی ایتا جلب میکنیم 🔹کانال تخصصی ســـــرود(آرشیو رایگان) •✾ eitaa.com/joinchat/3328049163C7a1c2d0799 🔹کانال تسنیم۲ تفسیر نور تخصصی ترین تفسیر •✾ eitaa.com/joinchat/313589760C3ebce84f57 🔹کـانـال حـقیتجـوی "تـبیـیـن؟! •✾ eitaa.com/joinchat/1887830016C8b8d733d55 🔹فرقه های عجیب و جهان ماوراء •✾ eitaa.com/joinchat/3478585344Cfddd4eceb2 🔹آخرالزمان ،ظهور و مهدویت •✾ eitaa.com/joinchat/1780350978C2dc599a6b7 🔹خندونک •✾ eitaa.com/joinchat/983433220C82bbba4abd 🔹بورس انواع مانتو تابستانه و لباس مجلسی •✾ eitaa.com/joinchat/2067136512Cc36d0695f9 🔹"درمان افسردگی" نسخه ای از پدر طب سنتی •✾ eitaa.com/joinchat/1423310852Cdbaad144ba 🔴 : آداب برآورده شدن حاجات مهم و فوری •✾ eitaa.com/joinchat/4097572865C55c0282fad Tab: @Eitaa_Tab Ads: @Kanon_Ads
چه حالِ خوبی دارد 😌 خودم را به خواب بزنــ😅ــݥ بیشتر مرا صدا کنی! 🗣 صبـــح یعنی 🌤 صدای در جانــم بپیچد 😍💓 🙈 💜 💟 @Delbari_Love