🌸 توجه شما را به کانالهای ارزشی ایتا جلب میکنیم
🔹کانال تخصصی ســـــرود(آرشیو رایگان)
•✾ eitaa.com/joinchat/3328049163C7a1c2d0799
🔹کانال تسنیم۲ تفسیر نور تخصصی ترین تفسیر
•✾ eitaa.com/joinchat/313589760C3ebce84f57
🔹کـانـال حـقیتجـوی "تـبیـیـن؟!
•✾ eitaa.com/joinchat/1887830016C8b8d733d55
🔹فرقه های عجیب و جهان ماوراء
•✾ eitaa.com/joinchat/3478585344Cfddd4eceb2
🔹آخرالزمان ،ظهور و مهدویت
•✾ eitaa.com/joinchat/1780350978C2dc599a6b7
🔹خندونک
•✾ eitaa.com/joinchat/983433220C82bbba4abd
🔹بورس انواع مانتو تابستانه و لباس مجلسی
•✾ eitaa.com/joinchat/2067136512Cc36d0695f9
🔹"درمان افسردگی" نسخه ای از پدر طب سنتی
•✾ eitaa.com/joinchat/1423310852Cdbaad144ba
🔴 #مهم: آداب برآورده شدن حاجات مهم و فوری
•✾ eitaa.com/joinchat/4097572865C55c0282fad
Tab: @Eitaa_Tab
Ads: @Kanon_Ads
چه حالِ خوبی دارد 😌
خودم را به خواب بزنــ😅ــݥ
#تـــو بیشتر مرا صدا کنی! 🗣
صبـــح یعنی 🌤
صدای #تـــو در جانــم بپیچد 😍💓
#صدام_کن_دیگه🙈
#صبح_بخیر_جـانان💜
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
💠 چرا باید زن نرم و مهربان باشد!!
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت108 تمام بدنم میلرزد...شکمم منقبض میشود و پشتم تیر میکشد...به هق هق می افتم پدرم
#قبله_ی_من
#قسمت109
سرمیگردانم و به پشت سرنگاه می کنم. میخواهم مطمئن شوم کسی مارا نمی بیند.
دستم
را به سختی بالا میکشم و سمت موهایش میبرم. موهای جلوی سرش سوخته! زمخت
شده! دیگر
نرم نیست. کوتاه شده.. بلند نیست که روی پیشانی اش بریزد!. با ناخنهایم موهایش
را مرتب می کنم. حجمش کم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوخته. زبر
شده. دیگر
لطافت مسخ کننده ندارد! لب برمیچینم، باپشت دست زبری اش را ل*م*س می
کنم...
-یحیی...وقت سونوگرافی دارم! باید قول بدی چشماتو باز کنی تا منم خبرای خوب
بیارم...
یک قطره اشک دیگر..
-گریه؟! نه! گریه نمی کنم...خوشحالم که برگشتی. همین!
صدای نفسهایش درون فضای خالی ماسک میپیچد...
-راسی براش لباس خریدم...خیلی خوشگلن! اوردمشون...توکیفمن. منتظرم بیدارشی...
سرانگشتانم راروی ابروهایش میکشم...
-اقایی من! اگر خدا بهمون حسین اقاداد...زودی حسنا خانومو میاریم که تنها
نباشه! مگه نه؟
انگشتانم را نرم روی چشمانش حرکت میدهم. بااحتیاط...یک وقت جای زخم اذیتش
نکند!
-دکترا زیادی شلوغش کردن!. منکه می دونم! این همه خواب.. بخاطر خستگیه!
دردلم تکرار می کنم. میدانم؟! واقعا؟
خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم. بغضم را قورت میدهم.. انقدر سخت که به
جان
کندن میرسم
-زودی خوب شو.
تکانی میخورم و چشمهایم را باز می کنم. روی مبل خوابم برده. خواب؟! من که.
سرجا صاف می نشینم و گیج به پتوی روی پاهایم نگاه می کنم...از بیمارستان برگشتم.
و به اتاق رفتم...پس اینجا...روی مبل؟! این پتو و... شکمم سبک شده! دستم را رویش
میکشم... متوجه موهای باز روی شانه هایم میشوم.. اما من خوب یادم است که
بالای سر بی حوصله و کلافه جمعش کردم...فضای خانه گرم شده. بوی عطراشنایی دلم
را
میلرزاند..
حرکت چیزی روی گردنم باعث میشود باترس به پشت سر نگاه کنم...چیزی نیست!
اب دهانم را قورت میدهم...اینجا چه خبر است! به روبرو نگاه می کنم. سرجا خشک
میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیی!
روبرویم ایستاده.. پشتش به من است...باهمان لباس نظامی که دلبرش می کند! دلم
برای قد کشیده اش چقدر تنگ بود! اما مگر. بیمارستان...
باترس و دودلی صدا میزنم:
-یحیی!
برمیگردد...باتبسمی که تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و
چشمانش برق میزنند. پوست سفیدش میدرخشد! چیزی میان ملافه ی سفید در بغل
کشیده! گردن دراز می کنم
-اون چیه! چقد خوشگل شدی اقا!
میخندد. صدای خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش می افتد!
شدم؟! نبودم!
-بودی! خوشگل ترشدی! ماه شدی!
یک قدم جلو می اید...
محیام؟
-جانم!
ببین چقدر شبیه توعه!
گنگ به چشمانش نگاه می کنم. خم میشود و مالفه ی سفید را جلوی صورتم میگیرد..
بایک دست گوشه اش را کنار میزندیک نوزادبا صورتی سفید و دوچشم درشت ابی
رنگ که
متعجب نگاهم می کند. چیزی تنش نیست. لبهای صورتی اش به لبخند باز میشوند.
چقدر خواستنی است. موهای بور و روشنش روی پیشانی ریخته.
می بینی؟! خیلی شبیهته! حسناست.
مور مور میشوم؛ پوستم سوزن سوزن میشود؛ قلبم می ایستد! حسناست؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت110
یکدفعه اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـی میدود. جلوتر می اید و لبش را
روی
پیشانی ام میگذارد. خون گرم درون رگهایم میدود. سرش را. عقب میکشد...
خانوم! حلال کن
نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام! یعنی این بچه دخترمن است؟! کی به
دنیا امد..؟ نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را به چپ و راست تکان میدهم...
-یحیی...چی میگی؟ این کیه؟ من هنوز سه ماهمه...تو توی بیمارستان بودی! خودم
اومدم پیشت...من...
دستهایم راروی هوا تکان میدهم و دیوانه وار کلمات را پشت هم میچینم...
نوزاد را ارام روی مبل کناری میگذارد. مقابلم می ایستد و شانه هایم را میگیرد..
محیا! اروم!
-یحیی دیوونه شدم.. اره؟! از غصه ات! ازدوریت؟!. دیوونه شدم؟!
اشک دیدم را ضعیف می کند. یکدفعه من را به س*ی*ن*ه میچسباند و بازوهایش را
دورشانه هایم حلقه می کند. دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی
قلبش
میگذارد. خاموش میشوم. چشمانم را می بندم.
محیا! خانوم...چقد زود میشکنی! صبور باش.. دیگه اشکاتو نبینم. بی قراری
نکن. دلم اتیش میگیره دختر! بغض نکن...حداقل جلوی من! دیوونم می کنی وقتی
مثل
بچه ها مظلوم نگاه می کنی...نکن!
صورتم درس*ی*ن*ه اش فرو میرود، بغضم میترکند و وجودم میلرزد
هیس. اروم...خانوم...اذیت شدی. چقد من بدم!
-نه! بدنیسی.. ولی دیگه نرو...پیشم باش...تنهام نزار...
دیگه نمیرم! همیشه هستم...
باناباوری سرم را بالا می گیرم و به چشمانش نگاه می کنم...گریه کرده.
-قول؟!
قول مردونه ...
خم میشود و گونه ام را میب*و*س*د؛ وجودم درون آ*غ*و*شش جمع میشود. مثل
یک نفس
درس*ی*ن*ه اش فرو میروم...
انگشتان استخوانی اش در موهایم فرو میرود و تا پایین کشیده میشود. نوازش که نه،
رام می کند این وجود وحشی را! قلب درون س*ی*ن*ه ام قرار میگیرد و نفسهایم از
حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میکشد و چانه ام را
باحرکتیارام
و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را به نگاه پرازتمنایم میدوزد...
یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات!
چانه ام را رها می کند و پیشانی ام را دوباره میب*و*س*د. اما...یک طور دیگرگویی
قراراست وجودش را از چیزی بکند. نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و به س*ی*ن*ه اش
میچسباند. چشمان کشیده اش از حسی غریب پر میشوند. ارام پلک میزند و یک
قطره اشک
از مژه های بلندش خداحافظی می کند. یک قدم به عقب برمیدارد و درحالیکه سرش
را به
چپ و راست تکان میدهد قدمی دیگر را به ان اضافه می کند. دلهره به جانم می افتد
یک قدم به سمتش میروم. نگاه نگرانم به سمت پاهایش کشیده میشوند. همینطور
عقب
میرود و دور میشود. پشتش را می کند و به راهش ادامه میدهد. اتاق نشیمن به یک
چشم
برهم زدن تا بینهایت کشیده میشود؛ تا نقطه ای دور؛ نقطه ای دردل نور. به دنبالش
میدوم و التماس می کنم. هرقدم که برمیدارد زیر پوتین های خاکی اش سبز میشود.
بغض
تبدیل میشود به اشک...به فریاد...به هق هق بلند! دست دراز می کنم اما دیگر دستم
به او نمیرسد. خودم را روی زمین میندازم و زجه میزنم. یکدفعه رویش راسمتم
میگرداند. چشمانش قرمز شده و از اشک میدرخشند.
محیام؟ حالم کن ...
نمیفهمم! گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسه...بسه.. کجا میری؟
نترس عزیزدل..
همانطور که به سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد
نترس...من همینجام...کنارت.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قبله_ی_من
#قسمت111
گوشهایم را میگیرم...
منتظرتم محیا..
چشمهایم را باز می کنم. به نفس زدن افتاده ام.باترس به اطراف نگاه می
کنم...سقف...میز...پنجره.. اتاقمون!. همه جا تاریک است. همان دم صدای الله اکبر در
فضا می پیچد. سرکوچه مسجد کوچکی داریم که...یکدفعه سرجایم می نشینم.
بندبند وجودم میلرزد. دهانم خشک شده. لباسهایم ازشدت عرق به تنم چسبیده. قلبم
خود را به دیواره س*ی*ن*ه ام میکوبد. میخواهد راهی به گلویم پیدا کند. بادست
راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم. خواب
دیدم. اره.. چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میکشم و شماره ی
بیمارستان را میگیرم... جنون به عقلم زده. صدای بوق های کوتاه و ممتد...
-بردار، بردار.
دویدن بغض تا دم پلکهایم را احساس می کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از
سرازیر شدن عشق خفه شده در کابوسم جلوگیری کنم! صدای تودماغی یک زن در
تلفن می
پیچد
ِ. بفرمایین؟
بیمارستان
-سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.
یک مکث چندثانیه ای..
الان؟
-بله! اگر امکان داره؟
نام بیمار؟
یحیی...یحیی ایران منش
-بله! همون اقایـی که ازسوریه اوردنش.
-بله بله
چنددقیقه دیگه تماس بگیرید و قطع می کند
از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را
دوباره میگیرم.
ِ - ...بفرمایید؟!
بیمارستان
سلام! من همین چند دقیقه پیش...
بله! حالشون تغییری نکرده خانوم!
-ینی نفس میکشن؟
سکوت!
نکندبه سلامت روانم شک کند
بله! قراربود نکشن؟!
-نه! ممنون
بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سدراهش شده بودم را ازاد می کنم تا
خودش را سبک کند.
نفس میکشد. همین کافی است.
به ساعت مچـیام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته...از کلینیک مامایـی بیرون می ایم
و به سمت خیابان میروم. درست است بایاد اوری خوابی که دیده ام روحم منجمد
میشود
اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم می بخشد. دختراست! دختر!
با قدمهایـی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرکی ارام
میخندم. حسنا! حتما بابایـی خیلی خوشحال میشه از اینکه خدا رحمتش رو نصیبمون
کرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شکمم میکشم. صبرندارم به خانه برسم
تا نوازشت کنم. قنددردلم اب میشود. به خیابان اصلیکه میرسم کمی مکث می کنم؛
چرا
خانه؟! مستقیم به بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را
میشنود..
خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را که بازکند قندترین
نبات را به من هدیه کرده. دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد رنگ
سوار میشوم.
دربست!
رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام میگیرم و با
لبخندی که پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم. برای زنی که دربخش
پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتکان میدهم. اوهم لبخند گرمی را جای سلام
تحویلم
میدهد. به طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم. ازشدت ذوق دستهایم را مشت کرده
ام.به
اتاقش که میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش می ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بی
اراده
میخندم. دلخوشم به همین خواب اسوده اش! پیشانی ام را به شیشه میچسبانم و
زمزمه
می کنم: سلام...خوبی اقا؟
خوبم..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love