فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید
🎥 تکنیکهای همسرداری برای مردان
🔴 زبان همسرتان را در عشق پیدا کنید!
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید
💞عاشقانههای همسر شهید مدافع حرم
🔴 قدر باهم بودنهایتان را بدانید!
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت_سی_سوم 🌺 - طیبه... بیا سیدمهدی اومده! مثل فنر از جایم پریدم و دس
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_چهارم 🌺
رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود که نگرانم.
- خانومم نگرانی نداره که! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟
اینها را با زبانش میگفت. حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم که دیدم چشمهایش قرمز است. چمدان را دستش دادم. چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد. بعد با صدایی بغض آلود گفت: دوستت دارم!
به راهش ادامه داد. حرفی در گلویم سنگینی میکرد. گفتم: سید!
دوباره برگشت. انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم کرد. هرچه مى خواستم بگويم یادم رفت. شاید اصلا حرفی نبود، بغض بود. میخواستم نگاهش کنم. فقط توانستم بگویم: منم همینطور؛ مراقب خودت باش!
لبخند زد، خوشبختانه نفهميد حال دلم را...
#ما_نمک_خورده_عشقیم_به_زینب_سوگند
#پاسبانان_دمشقیم_به_زینب_سوگند...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_پنجم 🌺
روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، با صدایی که من هم می شنیدم. عبارات هربار با گریه سیدمهدی می شکستند. تاکنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت. وارد حرم که شدیم دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میکرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود، ذکر میگفت، سلام میداد و شعر میخواند . دستش هنوز روی سینه اش بود. روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم. صدای اذان مغرب که در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم: همه فرشته ها صف بستن/که اذان بگه موذن زاده...
بلندتر گریه کرد و ادامه داد : کوله بار غصه بردن داره/به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره...
بین هر مصراع خودش را می شکست. شانه هایش تکان میخورد...
#بسته_ام_در_خم_گیسوی_تو_امید_دراز
#آن_مبادا_که_کند_دست_طلب_کوتاهم..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_ششم 🌺
نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم : چی شده؟ کجا داری میری؟
- میرم حرم. یه کاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود. سیدمهدی را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشک هایم تصویرش را تار میکرد. "خدایا چی شده که منو کشوندی اینجا؟"
حس مبهمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم که صدای زمزمه ای شنیدم: پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرم را بلند کردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم. سیدمهدی نشست کنارم. پرسیدم: چی شده سید؟
به گنبد خیره شد: خواب دیدم!
- خیر باشه!
- خیره...
چندبار پلک زد تا اشک هایش سرازیر شود: نمی ترسی اینبار برگشتی درکار نباشه؟
- نمیدونم... حتما نمیترسم که بهت بله گفتم!
زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پهن کردیم، عاشق این بودم که به او اقتدا کنم...
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید
🎥روش حفظ اعتماد بین زن و شوهر
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_اول 🌺 آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت
👆👆میانبر به ابتدای رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_سی_ششم 🌺 نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم ر
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_هفتم 🌺
عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود که رفت. به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الکرسی خواندم، خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فکر و ذکرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: "خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده..."
نزدیک عصر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت : سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش.
سراز پا نمی شناختم، نفهميدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : سیدمهدی کجاست؟ حالش خوبه؟
یکی شان کمی من من کرد و برای بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند. آخر خودش گفت: راستش... آقاسید مجروح نشده! ... یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست... یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟... ولی خیلی شبیه آقاسیده...
احساس کردم یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یک لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالی شد. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم : پس... خود... سیدمهدی کجاست؟
- درواقع... از وقتی این شهید رو پیدا کردیم... سید گم شده!
پوزخندی عصبی زدم و گفتم : یعنی چی که گم شده؟!
نفس عمیقی کشید و گفت : به آقاسید خبر میدن که یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شهیدی پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاک نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود... حالا میخوایم... قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تکان دادم: این امکان نداره!
- حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست!
تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_هشتم 🌺
شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم!
یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست!
- اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟
جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه!
یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟
صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_سی_نهم 🌺
پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار کنار پنجره، ساق دستش را روی پیشانی گذاشته و به بیرون پنجره خیره شده بود. ناخواسته رفتم طرفش، زینب با خوشحالی گفت : چشمت روشن عزیزم!
رسیدم بالای تخت، آرام زمزمه کردم : سید...!
دستش را برداشت و سرش را چرخاند طرف من: طیبه...!
هردو گیج بودیم، مثل همان روز که هم را در گلستان شهدا دیدیم. چقدر لاغر شده و چشم هایش گود افتاده بود. ناباورانه خندیدم: میدونستم برمیگردی!!
با بغض گفت : پس تو دعا کردی شهید نشم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : این انصاف نبود...! به این زودی...؟
درحالی که اشکهایم را پاک میکردم گفتم : کجا بودی اینهمه وقت؟
دوباره برگشت طرف پنجره: تو یکی از بیمارستانای سوریه! ولی چون کسی ازم خبر نداشت و مدارک شناسایی هم نداشتم و خودمم بیهوش بودم، کسی نمیدونست کی ام و کجام.
- الان خوبی؟
- دکترا میگن آره، ولی خودم نه!... کاش شهید میشدم...
- حتما قسمتت نبوده!
درحالی که به انگشتر عقیقش خیره شده بودم گفتم: دیگه نمی ری؟
- کجا؟
- سوریه!
- چرا نرم؟ چیزیم نشده که! نگران نباش! به موقعش می مونم ور دلت!
#هستم_اگر_میروم
#گر_نروم_نیستم...!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهر هم که میکنید
اینجوری قهر کنید😉
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_سی_نهم 🌺 پاهایم به سختی تکان میخوردند، رسیدیم به در اتاق. بیمار
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_چهلم 🌺
- بچه ها خوابن؟
- آره!
- پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم!
همیشه دوست داشتم با او باشم، فقط خودمان دوتایی! میثم و بشری را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدا نمیشوند.
تا حرم راهی نبود، پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تکه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تکه های ماه بودند که کنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشيد می درخشید. زیر لب گفتم : السلام علیک یا زینب کبری!
سیدمهدی دستم را گرفت و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد: ببین چقدر قشنگه!
راست میگفت؛ گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنکی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل هميشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. نخواستم مجبورش کنم که حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم. الان 5سال از ازدواجمان می گذرد، میثم 4ساله و بشری 3ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میکردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمیامد. خودم هم از اینکه توانسته ام پنج سال با نبودن هایش کنار بیایم تعجب میکنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم. در همین فکرها بودم که سید به حرف آمد : منو حلال میکنی؟
- چرا؟
- من هیچوقت وقتی که باید نبودم. خیلی اذیت شدی!
لبخند زدم : یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟
به تسبیحش خیره شد: همینجوری!
- دوباره خواب دیدی که منو نصفه شب آوردی حرم؟
- نه...!
- ولی من دیدم!
- میدونستم!
- ازکجا؟
- وسط شب بیدار شدی آیت الکرسی خوندی! چی دیدی مگه؟
- همینجا رو! ولی تنها اومده بودم!
- پس حلالم کن!
-میدونم...
با بغض ادامه دادم: اگه نکنم چی؟
- جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟
- میگم... میگم راضی نیستم ازش!
تصویر روبرویم تار شد. چند بار پلک زدم تا واضح شود. خط اشک روی چهره ام کشیده شد. گفت: چکار کنم که حلال کنی؟
- رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام!
خندید: چشم. اصلا به بقیه شهدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میکنی؟
- نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای کمکم که جبران نبودنات بشه!
- چشم! حالا حلال میکنی؟
- آره...
نماز صبح آخرین نمازی بود که به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد که عشقت مقتدایت باشد...
هواپیما که از زمین بلند شد، احساس کردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام....
#ای_ساربان_آهسته_ران_کارام_جانم_میرود
#آن_دل_که_باخود_داشتم_با_دلستانم_میرود...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love