eitaa logo
💕 دلبری 💕
488 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
اما جنسش فرق داشت، مادرانه... تا دیر وقت کنار هم بودیم و من فقط ذخیره کردم. تک تک ِ خنده ها و نگاه هایش را.. باید آذوقه جمع میکردم محضه تحملِ ندیدنش.. نمیدانم چقدر گذشت که عزم رفتن کردند و این یعنی قلبم به پهنایِ آُسمان فشرده شد. اشک به صورتم چنگ زد و من آرام به اتاق خزیدم. نباید کسی گریه هایم را میدید.. جلویِ آینه ایستادم و تند تند اشکهایِ بی امانم را پاک میکردم تا مجالِ خروج از اتاق و بدرقه را بدهد. اما نه.. لجبازانه میبارید.. حسام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. لبخند زنان مقابلم ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت ( عجب دختر لووسی داریماا..  گریه میکنی؟؟ )  سپس آهنگین ادامه داد ( نشنیدی که میگن.. پشتِ سرِ مسافر ، گریه شگون نداره..) اختیارِ بارانِ چشمانم را از دست داده بود ( میترسم امیرمهدی.. میترسم..) لبهایش کش آمد ( دقت کردی هر وقت میخوای سرمو شیره بمالی، صدام میزنی امیرمهدی؟؟) امیر مهدی یا حسام.. چه فرقی داشتند اسامی؟؟ وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم و دلش جایی در زمین عراق گیر کرده بود. در سکوت اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم. صدایش نرم و آرام در گوشم قدم زد ( قول میدم شهید نشم.. خوبه؟؟ ) قول داده بود، البته اگر تا آمدنش روح به کالبدم میماند. (قول؟؟ ) میانِ دو ابرویم را نرم بوسید و پیشانی به پیشانی ام تکیه داد. صدایِ غم انگیزش در جانم رخنه کرد (قول.. ) بی اختیار با حنجره ایی خفه شده در بغض خواستم تا آیه ایی برایم بخواند. خوش آهنگ و صیقل داده خواند (فَاللهُ خیر حافظاً وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین..) پیشانی از پیشانیم گرفت. چشمانش بسته بود و از نسیم وجودش آرام بر صورتم دمید... و این یعنی چه؟؟ آن شب تا بیرونِ در بدرقه اش کردم و فاطمه خانم گرم به آغوشم کشید و زمزمه که برایِ سلامتی پسرش دعا کنم.. پسری که شوهرم بود و بعد از اذان صبح عازم...  (جنگ پایان پدرهایِ سفر کرده نبود شور آن واقعه در جانِ پسرها باقیست..)   ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
✨با عرض پوزش از همراهان عزیز❤️ امشب رمان نداریم در عوض فردا قسمت های بیشتری خواهیم گذاشت.✨ التماس دعا🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب خواهم اندیشید تا "خدا" هست، هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمی شود که نشود تحملش کرد...! شدنی ها را انجام می دهم و تمام نشدنی هایم را به "خداوند" می سپارم✨💝✨ #شبتون_به_عشـق🌹 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚اگر می خواهی با بانویت 💜عکس بگیری، نگو لبخند بزن، بگو : «دوستت دارم»❤️ 💙ببین لبخندش چقدر قشنگتر می شود.... 🌺 💟 @Delbari_Love
#مردان_بدانند 💟 آقایان باید بدانند که همسرشان فارغ از خرج های منزل، نیاز به دریافت مبلغی پول دارد 👈 و مهم اینکه نباید از همسرش درباره این مبلغ #حسابرسی کند، 👈 تا خانم بدون دغدغه و آزادانه هر طور که صلاح میداند هزینه کند و یا پس انداز نماید. 💟 میزان آن مبلغ بستگی به شرایط اقتصادی مرد دارد ولی مهم این است که این حس زن تامین شود. 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 دلبری 💕
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_84 وارد ماه محرم شده بودیم و عرق کردنِ دستانم از فرط دلتنگی و د
آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمیبارید، آسمان نمی غرید و همه ی شهر خواب بودند، به جز من.. حالا آن مرد در عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفسهایش.. روزها به جانماز و صدایِ مداحیِ پخش شده از تلوزیون پناه میبردم و شبها به تسبیحِ آویزان از تختم. هر چند روز یکبار به واسطه ی تماسهایِ دانیال با حسام، چند کلمه ی پر قطع و وصل، با تکه ی جدا شده ام، حرف میزد و او از سرزمینِ بهشت میگفت. اینکه جایم خالی ست و تنش سالمت.. اما مگر این دل آرام میشد به حرفهایش؟؟  هروز چشمم به دریچه ی تلوزیون و صحنِ عاشور زده ی امام حسین بود و نجوایی صدایم میزد که بیا.. که شاید فرصت کم باشد.. که مسیرِ بین الحرمین ارزش تماشا دارد.. عاشورا آمد؛ و پروینو فاطمه خانم نذری پزان شان را به راه انداختند.. عاشورا آمد و دانیالِ سنی، بیرق عزا بر سر در خانه زد و نذرهایِ پسرِ علی(ع) را پخش کرد.. عاشورا آمد و مادرِ اهلِ تسنن ام، بی صدا اشک ریخت و بر سینه زد.. علی و فرزندانش چه با دلِ این جماعت کرده بودند که بی کینه سیه پوشی به جان میخریدند؟؟ حسین فرزند علی، پادشاه عالم باشد و دریغش کنند چند جرعه آب را؟؟ مگر نه اینکه علی، نان از سفره ی خود میگرفت و به دهانِ یتیمانِ دشمن مینهاد؟؟ این بود رسم جوانمردی؟؟  گاه زنها از یک لشگر مرد، مردتر میشوند.. به روزهایِ پایانی محرم نزدیک میشدیم و من بیقرار تر از همیشه، دلخوش میکردم به مکالمه هایِ چند دقیقه اییم با حسام. حسامی که صدایش معجونی از آرامش بود و من دلم پرمیکشید برایِ نمازی دو نفره..  و او باز با حرفهایش دل میبرد و مرا حریصتر میکرد محضه یک چشمه دیدنِ صحن و سرایِ حسین.. پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک میداد مردان خدا را.. حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر پیاده روی ِ اربعین بود.  پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل.. دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید بر آرامش یک جا نشینی ام.. هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدم چینی حرف دلم را زدم ( میخوام اربعین برم کربلا.. یعنی پیاده برم..) با چشمانی گرد شده دست از کار کشید ( چی؟؟؟ خوبی سارا جان؟؟) بدونِ ثانیه ایی تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید ( آهاااااان ... بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مثه بچه ها بهانه میگیری..   صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای..) چرا حرفم را نمیفهمید..؟؟  دلتنگ امیرمهدیم بود، آن هم خیلی زیاد..باید میرفتم اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود.. با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ کربلا شدم، که میداند مریضم و عمرم کوتاه.. که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم به ماند.. که اگر نروم میمیرم.. و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوش کشیدم و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم.. اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را میدانست؟؟ نه.. پس لجبازانه پافشاری کردمو از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم.. و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمید و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستن اش.. روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید.. گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید. درست در بزنگاه و دقیقه ی نود.. منِ شیعه و دانیالِ سنی.. کنارِ هم.. قدم به قدم..  دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی اربعین، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمیکند.. پروین مخالفِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران.. هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند.. حالا من مسافر بودم.. مسافرِ خاکی معجزه زده که زائر میخرید و عددی نمیفروخت.. قبل از حرکت به پروین و فاطمه خانم متذکر شدیم که حسام تا رسیدن به مرز، نباید از سفرمان باخبر شود که اگر بداند نگرانی محضِ حالِ بیمارم، خرابش میکند و کلافه.. و در این بین فقط مادر بود که لبخند زنان،  ساکِ بسته شده ی سفرم را نظاره گر میکرد و حظ میبرد.. مانتویِ بلند وگشادِ مشکی رنگ، تنِ نحیفم را بیشتر از پیش لاغر نشان میداد و پروین با تماشایم غر میزد که تا میتوانی غذا نخور.. و من ناتوان از بیانِ کلماتِ فارسی با مادرانه هایش عشق میکردم. فاطمه خانم به بدرقه مان آمد و گرم به آغوشم کشید. به چشمانم خیره شد و اشک ریخت تا برایش دعا کنم و دعوت نامه ی امضا شده اش را از ارباب بگیرم. اربابی که ندیده عاشقش شده بودم و جان میدادم برایِ طعمِ هوایِ