eitaa logo
💕 دلبری 💕
489 دنبال‌کننده
921 عکس
229 ویدیو
11 فایل
💕هوالمعشوق💕 عاشقانه و دلبرانه از جنس بهشتی💖 سبک زندگی اسلامی ❣کپی بدون ذکر منبع فقط برای #همسر مجاز میباشد! کپی از #هشتکهای اختصاصی و #بنــرهای کانال #حرام میباشد. انتقادات و تراوشات دلتان را با ما در میان بگذارید👇 تبادل👇 @ghased313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید ⭕️ قدر داشته هایمان را بدانیم... 💟 @Delbari_Love
من دوست دارم كوتاه بنويسم كوتاه حرف بزنم مى دانى حرفهاى كوتاه بيشتر در ذهن آدم مى مانند مثلا كوتاه بگويم دوستت دارم و خدا مى داند كه اين خودش كلى حرف است 💟 @Delbari_Love
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید موضوع کلیپ:چگونه باهمسر عصبانی خود برخورد کنیم! 💟 @Delbari_Love
دلم را سپردم به "بیخیالی" اما باز هوا... هوایِ دوست داشتنِ #تو ست😍 #مژگان_بوربور 💟 @Delbari_Love
#حدیثـــ_عشــღــق 🌸پیامبرصلی‌الله‌علیه‌وآله‌و‌سلم: 💕هرجا که شوهرتان شما را به خلوت بخواند،همان جا بهشت شماست! 💗روا نیست شوهر خود را از بهره وری جنسی و لذت حلال منع کنید!🌸 📚وسائل الشیعه ج۱۴،ص۱۲۶ 💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقایون_حتما_ببینند! تاثیر عجیب #حرف زدن مرد بر روی زنان... 💟 @Delbari_Love
دور از همو درکنار هم چون آهن از من چہ کسی عکـــس بگیرد #جز_من☹️ لبخند زدم بہ چهره ے خود آری😃 سـلـفـی یعنی آخـرِ مجـرد بودن😐 #مجردها 💟 @Delbari_Love
#همسرانه منت همسرت را بکش، اگر از دست شما دلخور و ناراحت است از دلش در بیاور، حتی اگر تو مقصر نیستی! مطمئناً حال هر دوی شما بهتر خواهد شد؛ تو و همسرت به هم نیازمندید پس نیازتان را له نکنید... #به_نفع_هردو 💟 @Delbari_Love
صورتتــ همچون نگین و چادرتـ😍ـ همچون رڪابـ بـہ چــہ زیــبا مےشــود انگشترے از جنس تـ💚ـو #محمد_کریم_زاده #چادرتــ_را_عاشقم 😚❤️ 💟 @Delbari_Love
💜☔️ پاے بَندمـ💪ــ بِــہ آن بَنـــ😍ـدے ڪه بر پاےِ دلَم بَندے 😌💚 💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت54 حسابی! آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می ک
یحیی- یلدا پیش شمانیست؟! شانه بالا میندازم: نه! پیراهن یقه دیپلمات سفید و شلوار مشکی. ریش کمی به صورتش سنگینی می کند! مشخص است از زمان قیچی خوردنش زیادی گذشته! نگاه اندرعاقل سفیهی به جوب آب میندازد و می پرسد: پس کجاست؟! نمی دونم! دروغ گفتم! چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنی صحبتهایی کرد که طعم و بوی خواستگاری میداد. یلدا هم به محض بو بردن خودش را لوس و به روی خواسته اش پافشاری کرد. قرارپارک جنگلی امروز تنها برای دیدار پنهانی یلدا و سهیل بود! یحیی و عموجواد هم بی خبراز ماجرا کنجکاو و دل نگران هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را محکم می کنم و ازلبه ی جوب پایین می پرم. نگاهش هنوز به آب زلال و روان خیره مانده. چندقدم به سمتش می روم و می گویم: بامن ست کردی ها! و لبخند مرموزی صورتم را پر می کند! به خودش می آید و می پرسد: چی؟! به پیرهنش اشاره می کنم: -مانتوم با لباست سته پسرعمو! ابروهای پهن و کشیده اش درهم می رود و میگوید: همیشه اینقدر خوب ازفرصت ها سو استفاده می کنید! پشتش را می کند و باقدمهای بلند دور می شود. پای راستم را زمین میکوبم و پشت سرش تقریبا میدوم: -یحیی؟! می ایستد! اولین بار است با اسم کوچک صدایش می کنم! بلند جواب میدهد: آقایحیی! پسرعمو باز بهتره! و به راهش ادامه میدهد! لبم را باحرص میجوم و درحالیکه شانه به شانه اش راه می روم می پرسم: -چته؟! فکش منقبض شده. چقدر خوب میشه بی شرف! ریز میخندم. دوست دارم حالش را حسابی بگیرم! می پرانم: -چرا دیگه باهام مثل بچگیات بازی نمی کنی... نکنه میترسی بخورمت! و بعد دو دستم را بالا می برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوکه میشود و عقب می پرد. بلند می گویم: -یوهاهاهاها. سرش را به حالت تاسف تکان میدهد و چیزی نمیگوید. قهقهه ای میزنم: -پسرعمو! از بچگیت سرتق بودی! با جدیت میتوپد: درست صحبت کن! به سمتم برمیگردد و درحالیکه خیره به سنگ فرش زمین است میگوید شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره مام صاحب خونه ایم... همونقدر که احترام می بینی احترام بذار! لبم را کج و کوله می کنم و ادایش را درمی آورم. پوزخند می زند و میگوید: به یلدا گفتم... مثل اینکه بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید شکسته شه! بارندی می گویم: -کدوم خط قرمز؟! اگر بشه چی میشه؟! خدا قاشق داغ میکنه میزنه به دستت؟! چشمهایش گرد میشود آنقدر که میخوام بگویم: اووو کمتر بازش کن افتاد بیرون چشات ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love
به موهایش چنگ میزند و میگوید: نه! فعال داره باقاشق داغ امتحانم میکنه! پشتش را می کند و این بار باتمام توان میدود. جمله ی آخرش درسرم می پیچد... چه گفت؟! کتونی هایم را یک گوشه جفت می کنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجه میروم. عموجواد لبش راگاز میگیرد و به حاج حمید میگوید: خیلی شیطونه ماشاءالله! و من برای خودم زیرنویس رفتم: خیلی بیشوره بخدا! آذر تخمه ژاپنی را بین دندانهای جلویش میشکند و روبه سهیلا همسر حاج حمید می گوید: راست میگه! یه جا نمیشینه که! بازهم ترجمه: قد نخود حیا نداره... چهار زانو کنار آذر می نشینم و دستم رابه طرف ظرف تخمه دراز می کنم که عمو میپرسد: خانوم این دختر کجاغیبش زده؟! یحیی پوفی می کند و با کلافگی لبش راگاز میگیرد." چش شده؟!" سارا دختر کوچک حاج حمید لبخند معناداری میزند و میگوید: آقاجواد حتما رفته گشت بزنه! عمو متعجب همراه باتردید رو به حاج حمید می کند و میگوید: پسرتوام نیستا! حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیال میندازد. سهیلا - سهیل و سینا رفتن خوراکی و دغال بگیرن برای جوجه ها یحیی خونسرد میگوید: ذغال که خودم خریدم سهیلا خانوم! ازجا بلند می شود که من برپا میدهم. آذر با اخم می پرسد: کجا؟! -میرم پیش یلدا... پیام داد گفت یه جارو پیدا کرده سمت آب خوری! آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم حناق نیست که آخه! دروغه! مثل شما که دارید به عمو و یحیی دروغ میگید! دلیلش را خوب میدانستم. عمو میگوید: -به رفیقم دختر نمیدم! والسلام! عجب منطقی داردها! معادله ی نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن کند! کتونی هایم را پامی کنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس می کنم... دنبال من می آید؟! به یک پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ های زرد، نارنجی و قهوه ای زمین را آرایش کرده! مثل زنی طناز میماند که اگر نازش کنی صدای خنده های مستانه و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروی برگها میگذارم و سعی می کنم صدای خنده ی زمین را بشنوم! پائیز را حسابی میپرستم! فصل خنگی است! تکلیفش باخودش روشن نیست! یکروز آفتابی و یک روز سرد است! گیج میزند! من هم ازگیج ها خوشم می آید! پشتم رانگاه می کنم دستهایش را درجیب های شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دسته ای ازموهایش را طلایی و دسته ای دیگر را خرمایی کرده! به راهم ادامه میدهم. دلم برایش میسوزد... برای دیدن یلدا به دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا کج می کنم. متوجه نیست! یعنی گیج است! باید دوستش داشته باشم؟! پقی میخندم و میدوم... یعنی اوهم میدود؟ پشت سرم را نگاه می کنم... خشکش زده و به دویدنم نگاه می کند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگی... یک دفعه میدود... به سرعت من... دیوانه است! صدایم میزند: صبرکنید. صبرکنید! میدوم... انگار که نشنیده ام. داد میزند: دخترعمو! صبرکنید! به پشت سرم نگاه می کنم... یک دفعه پایم به یک چیز بزرگ و تیز گیر می کند ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. 💟 @Delbari_Love