#قبله_ی_من
#قسمت114
تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم می
کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!
در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!. چون لال مادرزادی که برای نجات جانش
دست و پا میزند ولی.. هیچ چیز شنیده نمی شود...تنها میتوان دید ...حسرتی که از
چشمانش سرازیر میشود. احساس می کنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز به ان
نخواهم
رسید...
همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک اخر نفسم را میگیرد.. برمیگردم و بادیدن
خطوط
هموار روی مانیتور، سرم را به چپ و راست تکان میدهم..
-نه! نه.
یکبار دیگر فریاد میکشم. انقدر بلند که وجودم را از درون میلرزاند. انقدر بلند
که طفلک معصومم درون شکم ان را میشنود و گوشه ای جمع میشود. احساسش می
کنم...
چرا خفه شده ام...؟؟.. ...چون کسانی که پایی برای حرکت ندارند...خوم را روی تخت
میندازم و از پاهای یحیی میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید...
یکبار دیگر به مانیتور نگاه می کنم...نه! تمام نشد! تمام نشد... دروغ میگویند..
همه دروغ میگویند. این دستگاه هم ازانهاست. چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه؟!
دست
میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما
خونی
شده. حنا گذاشته دلبرم!. سرش را درآ*غ*و*ش میگیرم و موهایش را نوازش می کنم..
قول دادی.. قول دادی. الان وقتش نیس.. وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن.
پاشو..
چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به س*ی*ن*ه فشار میدهم
-الان نباید...نباید تموم شه! توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.
ازشدت گریه شانه هایم که هیچ، یحیـی هم درآ*غ*و*شم میلرزد...
یازینب س. یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوخته اش.
-حق من از تو همین بود؟! نفس بکش... نزار تنها شم...نفس بکش.
باالخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم:
یا حسیــــــــــــــــن ع.
چندثانیه نگذشته دراتاق باز میشود و چندپرستار و دکتر واعظی داخل میدوند.
چیزی به هم میگویند، شاید هم به من! نمیفهمم! دنیا دور سرم میچرخد. اصلا مگر
دیگر
دنیایـی هم هست؟! دنیای من درآ*غ*و*شم جان داد و رفت...
دستان کسی را روی بازوهایم احساس می کنم.
چیکار می کنید؟! سعـی می کنند یحیـی را از س*ی*ن*ه ام جدا کنند. من اما
سرسختانه
تمام دارایی ام را به تنم میدوزم. یک نفر میشود دو...سه...چهارنفر.
اخر سرتالششان جواب میدهد؛ منن را عقب میکشند. دکترواعظی با سراستین اشک از
چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافه ای که تا لختـی پیش برای گرم
شدن وجو ِد
وجودم بود را کفن رویش می کند. همینکه ملافه روی صورتش میکشد...
روح من است که دست از جانم میکشد..
پتورا دور شانه هایم میکشم و با فنجان کوچک گل گاوزبان که نزدیک س*ی*ن*ه ام
نگه
داشته ام به ایوان می روم. شاید بخارش قلبم را گرم کند. سرفه های کوتاه و
گلو سوزم کلافه ام کرده. پرده ی حریر گلبهی را کنار میزنم و دراستانه ی درشیشه ای
که رو به شهری بس کوچک باز میشود، می ایستم. باشانه ی راست به در تکیه میدهم
و
لبه ی ظریف فنجان سرامیکی را روی لب پایینم میگذارم. شهر که هیچ! بعداز دل
کندش،
زمین و اسمان کوچک شد.. اصلا زندگی برایم به قدر سپری شدن روزهای تکراری تنگ
شد.
به قدر بالا نیامدن نفس دربعضی شبها... یک جرعه ازجوشانده را میبلعم. به لطف نبات
دیگر گس و تلخ نیست. با یک دست دولبه ی پتو را مقابل س*ی*ن*ه ام درمشت
میگیرم و
پادر ایوان میگذارم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
💠 آقای محترم! اگر محبت نمیکنی پس چرا ازدواج کردی؟؟؟
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
💠راههای محبوبیت و جذابیت زن و شوهر
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#قبله_ی_من #قسمت114 تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم می کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکش
#قبله_ی_من
#قسمت115
نگاهم به لانه ی یاکریمی که کنار نرده ها چندسالیست جاخشک
کرده، خیره می ماند. روی صندلی چوبی می نشینم و جرعه ای دیگر را فرو میبرم.
یاکریم روی جوجه های تازه متولد شده اش جا به جا میشود و دوبالش را باز می کند.
او که رفت این پرنده امد! عجیب است! نه؟ سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و به
ابرهای پنبه ای که درهم فرو رفته اند نگاه می کنم. ان روز چقدر اذر به صورتش
ناخن کشید. عمو، خوب یادم است که در چند ساعت چندین سال پیرشد. گرد سفید
بیش
از پیش روی محاسنش نشست! چقدر ازما دلگیر شدند که چرا زودتر خبرشان نکردیم
هرچه
گفتند که خودش قبل از بیهوشی خواسته بود کسی را مطلع نکنند. گوش ندادند. همه
را خوب یادم است. همه چیز او را از همه بیشتر! چهره اش... زخمهایش التیام یافته
بود...خوب بود! انقدر که جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش کرده
ام.تنها...میدانم که...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم...
اشک گوشه ی پلکم را خیس می کند. چشمانم را می بندم...کاش شب قبلش تاصبح
بیدار
میماندم...کاش ان خواب را نمیدیدم! چه تعبیر تلخی! یحیی در بی نهایت گم
شد. درحالیکه دخترچندماهه ام را درآ*غ*و*ش داشت! دستم راروی شکمم
میگذارم...هنوز جایش درد می کند! تمام رویاهایم...رویایی که برایش لباس گلبهی
خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمی تلخ گوشه لبم می نشیند.. راست میگویند،
دخترها بابایی اند!. حسنا نیامده به او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چه
شد! نمیدانم! دست دراز می کنم و دفتررا از روی میز کوچک گردویی کنارصندلی ام
برمیدارم. صفحه ی اخر را باز می کنم. دستم می لرزد. تعجبی نیست! مثل همیشه!
اشک هایم روی کلمات می ریزند. دیگر چیزی برای نوشتن نمیماند. باپشت دست روی
اشکهایم میکشم تاپاک شوند. اما همراهشان کلمات کج و کوله میشوند...انها هم گریه
می کنند!
درآخرین سطح می نویسم: تو رفتی و خاک برسر خاطراتم نشست!
خودکار رنگی را از میان برگه هایش بیرون میکشم. دفتررا می بندم و سمت لبهایم می
اورم. میب*و*س*مش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبار
قربانی
نگاهش شده ام؟! چشمانم را می بندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم.
صدای ملیح حسنا را می شنوم. درست پشت سرم...
ماما؟ تموم شد؟
چندباری پلک میزنم و باپشت دست اشک روی گونه ام را میگیرم
-اره ماما!
خودکار را سمتش میگیرم. پبراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان ابی
رنگش
میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است! خودکار را پس میزند و
دستی
کة پشت سرش پنهان کرده بیرون می اورد. یک بسته ی جدید ازخودکارهای رنگی!
اینو ببین! بابابرام خرید!
بغضم را فرو میبرم
-تشکر کردی؟!
اوهوم! اوهوم!
سرش را که به بالا و پایین تکان میدهد. موج لخت موهایش روی پیشانی میریزد.
ورجه
وورجه کنان داخل ایوان میپرد و مقابلم می ایستد. یک طورخاص نگاهم می کند
باتعجب می پرسم: عزیزدل؟ چرا اینجور نگام می کنی؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
#قسمت_اخر
یک دفعه به سمت جلو خم میشود و کنار لبم را میب*و*س*د. و بعد کودکانه
درحالیکه
به سمت در برمیگردد میخندد و میگوید: بابایی گفت بجای اون ب*و*س*ت کنم!
دستم راجلوی دهانم میگیرم و به دنبالش ازجا بلند میشوم. دخترک شش ساله ام به
اتاق نشیمن میدود و درحالیکه قهقهه ی دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو
میشود...روی دوزانو می افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها می کنم و ازته دل
ضجه میزنم. شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم میگوید خیال!
مردم
میگویند دیوانگی! من اما می گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قد
کشیده...گاها همینطور به من سرمیزند و دلم را باخود میبرد. دستم راروی قلبم
میگذارم و س*ی*ن*ه ام را چنگ میزنم. جای ب*و*س*ه ی حسنا روی صورتم
میسوزد.
درگوشی های مردم چه اهمیتی دارد.
میگه روح بچه و شوهرش میان پیشش!
بیچاره! دلم براش میسوزه
دیوونه شده!
خطرناک نباشه یوقت؟!
پیشانی ام را روی فرش میگذارم... روح؟! روح را مگر میشود ل*م*س کرد؟! بویید و
ب*و*س*ید؟ پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآ*غ*و*ش
میکشم. چطور
موهایش را شانه میزنم. چطور بادستهای کوچکش اشکهایم را پاک می کند؟!
اینها هیچ! از جا بلند میشوم و دیوانه وار به سمت آشپزخانه میروم. برگه های
آچهار با آهن ربا به درب یخچال چسبیده اند... هربرگه یک داستان است! یک نقاشی
رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی... مگر روح نقاشی هم میکشد؟! پس چطور هربار که
به من سر میزند باخود یکی ازین هارا می اورد! به تازگي هم حسین را گاها در
آ*غ*و*ش من یا یحیی طرح میزند! اصال که گفته تنهایی عقلم را به تاراج برده؟!
یحیی از دنیای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نه! حسنا را باخود برد
اما... هردو هنوزهم بعضی اوقات در یکی اراتاق ها پیدایشان می شود. درحالیکه
حسنا
نشسته و یحیی برایش الک میزند. انوقت بادیدن من هر دو میخندد. خنده هایی که
ار
صدبغض و اشک دلگیر تراست! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش
بود...یحیی
روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای دخترمان را الک قرمز میزد. من را که دید
ازجا بلند شد و دستهایش را باز کرد. مگر میشود سر روی س*ی*ن*ه ی وهم و خیال
گذاشت؟! یحیی خیال نیست! او به من سر میزند! دستم را گرفت و ناخنهای بلندم
را بادقت الک زد. هرانگشت را که تمام می کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی
دستم
میچکید. وقتی می اید. خیلی حرف نمیزند. تنها نگاهم می کند. حسین هم... پسرک
شیرین معصومم! طبق ارزوهایم به زندگی ام اضافه اش کردم به سکوت مرگبار خانه
ام که هراز چندگاهی بوی تپیدن میگیرد. اشکم را پاک می کنم و به ساعت چشم
میدوزم. راستی امروز تولد یحیی است. باید برایش کیک بپزم
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love
💕 دلبری 💕
#مدافع_عشق #قسمت1 هوالعــــــــــشق یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسے
👆👆میانبر به ابتدای رمان عاشقانه مذهبی #مدافع_عشق
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
•ذکرے کھ حضرتـ🌸
••علے علیھ السلام بھ کسانے کھ
•••قصدازدواج دارندیادمےدهند😌👌
#استاد_رفیعے
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🎀 زیباترین همسر دنیا؟!!!
#حسن_ریوندی
💟 @Delbari_Love
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
💠 جملاتی که نباید به خانمها گفت!
💟 @Delbari_Love
سلام بر همراهان همیشگی کانال😊
امیدوارم از رمان های قبلی که در کانال گذاشتیم راضی باشید
از امروز با رمان زیبا و عاشقانه مذهبی #مقتدا در خدمتتان خواهیم بود
هر روز ساعت ۱۹ و روزی سه قسمت🙏
💟 @Delbari_Love
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_اول 🌺
آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت کنم. مدیر مجبورم کرد. تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم. بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی کرد و بین حرفهایش گفت ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند...
از حرفهایش خونم به جوش آمد؛ روی ایران باستان تعصب خاصی داشتم. بعد از نماز عصر محکم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش. چند نفس عمیق کشیدم و با غیظ گفتم: شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی دربارش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب کردن! اولین منشور حقوق بشر مال کوروش کبیر بوده!
و خلاصه هرچه توانستم گفتم. صبر کرد و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نکرد. سرش را پایین انداخته بود و تکان میداد. حرفهایم که تمام شد، شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای. چطور تابحال به این دید نگاه نکرده بودم؟ او بی تعصب صحبت میکرد و مرا به این نتیجه رساند که تعصب کورم کرده.
وقتی رسیدم خانه، ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان کرده بودم که متوجه تکه کاغذی شدم. با بی حوصلگی برش داشتم و نگاهش کردم، بروشور کتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:فاطمه شکیبا
#کپی بدون ذکر منبع و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
💟 @Delbari_Love