#داستان
#نقشِقلب1 ❤
#تَنِش
با لبخند به نقش قلبی که روی سیب زدم؛ نگاه کردم. صدای بم امیر از اتاق آمد:
_خانم پیرهن آبیهی من کو؟
سیب را داخل کیف امیر گذاشتم. یکدفعه صدای جیغ مَهدیا بلند شد. نگاهش کردم. لباسش خیس شیر شده بود. شیشه شیر را رها کرد و تاتیکنان دنبالم آمد. بغلش کردم و به اتاق رفتم. امیر با هیکل چهارشانهاش داخل کمد رفته بود. تمام لباسهای کمد را روی تخت ریخته بود. با چشمان گِرد فریاد زدم:
_امیـــــر...
ابروهای مشکی و پر پشتش را گره داد و نگاهم کرد.
_پیرهنم کو؟ دیرم شد.
آب دهانم را قورت دادم. مهدیا را زمین گذاشتم. دوباره گریهاش بلند شد. به طرف لباسها رفتم.
_امیر خیلی بی وجدانی!...
_مسخره بازی درنیار مینا دیرم شد.
از این حرفش دندانهایم را به هم فشار دادم. جای سوختگی دستم از اتو سوز زد.
_واقعا متأسفم برات!
لباسها را یکی یکی برداشتم. ناله کنان گفتم:
_کمرم بُرید از بس اتو زدم...
پیراهن طوسیاش را از دستم قاپید. زیر لب غُر زد:
_بِش میگم دیرمه میگه اتو زدم...
بُراق نگاهش کردم. مهدیا، با گریه پای پدرش را گرفت. امیر، بی توجه به او، درحال پوشیدن لباس، از اتاق بیرون رفت. مهدیا زمین خورد. نفسم را بیرون دادم و با صدای بلند گفتم:
_به بچه چی کار داری؟!
قبل از اینکه به سالن بیایم؛ صدای کوبیده شدن در آپارتمان آمد...
#ادامه_دارد...
💖@Delbarkade💖