دلبرکده
#داستان #نقشِقلب2 ❤️ #جُبران از اینکه بی خداحافظی رفت، قلبم سوخت. حتی بیشتر از سوختگی اتو. نگاهم ر
#داستان
#نقشِقلب3 ❤️
#دلبری
دنبال گوشی تلفنم رفتم. عکس امیر با پیراهن آبی تمام صفحه را پر کرده بود. دخترک توی قلبم اجازهی زنگ زدن نداد. جعبهی پیامکها را باز کردم. آخرین پیامی که به امیر داده بودم را خواندم:
«میدونی که من سخت گیرم و دنبال بهونه😜😍»
پیام بالایی را خواندم:
«ای شیطون من که پایهام 😉 ولی دنبال سفارش بانو بودم❤️»
نگاهی به پیام بالاتر از آن کردم:
«عشقم تا الان ۱۵ دقیقه دیر کردی ۱۵تا بوس بدهکاری😋»
لبخند به لبم آمد. روی "نوشتن پیامک جدید" را لمس کردم. صفحه کلید بالا آمد. نوشتم:
«به ازای هر دقیقه دیر رسیدنت جریمه میدم.💋 فقط لطفا اخمهاتو باز کن صورتت چروک میافته😢»
شیطنت دخترک لوس درونم با منطق خانم بالغ دست به دست داد.
یاد غر زدن امیر موقع پوشیدن لباسش افتادم. خانم بالغ گفت:
_حتی موقع غر زدن هم جذابه.
دخترک لبها را فشار داد. صدای دینگ دینگ توجهم را به گوشی جلب کرد. لبخند زدم و پیامک امیر را خواندم:
_برا هر دقیقه دو برابر میگیرم.✌️😎
خندیدم و نوشتم:
_سه برابرش میکنم خیرشو ببینی.😌🤝😏
همینکه ارسال شد، تلفنم زنگ خورد. اسم رؤیا روی صفحه افتاد.
_سلام بر رؤیای دست نیافتنی.
_درود بر مینای بی معرفت.
#ادامه_دارد...
#پایانِ_نقشِقلب
💖@Delbaekade💖