فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
رازهای پخت برنج به روش رستورانی
که کسی بهت نمیگه🤫
#ترفند
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷توصیه و هدیه رهبر انقلاب به خانم نخبه ..😊
❥❥❥@delbarkade
#داستان
#فیروزهی_خاکستری81
#ماه_عسل2
بعد از نماز صبح امید را صدا کردم. تکانش دادم. فایدهای نداشت. وسط سالن بیهوش افتاده بود. تا دیر وقت مشغول بازی و بگو بخند بود. صبرکردم. چند ساعت بعد دوباره تکانش دادم. چشم باز کرد. چشمانش مثل خون بود.
_امید ساعت دهه
غلتی زد و دوباره خوابید. نماز ظهر را خواندم که بالاخره اولین نفر بیدار شد. مادر امید از گوشه چشم نگاهی به سجادهام کرد و به حیاط رفت. سراغ امید رفتم. بیدار شد. دست و پایش را مثل جنینی جمع کرد. به خودش لرزید. صورتش مچاله شد. دست و پایم یخ کرد. سریع به حیاط رفتم. مادر امید داخل ماشین امید نشسته بود. خودش را رساند. بی سر و صدا ایمان را صدا زد. ایمان خونسرد نُچی گفت و در بالش فرو رفت. از مادرش لگدی خورد.
_مگه نمیگم پاشو یه فکری براش کن.
با اکراه بلند شد. از جیب لباسش چیزی درآورد. به مادرش نگاهی کرد و چشم و ابرو بالا انداخت. مادر امید من را تا اتاق همراهی کرد.
_چی شده؟! نمیخواد ببریمش دکتر؟ چرا اینطور شد؟!
_خوشکلم هیچیش نیس. نترس. بیا تو فکر نباش.
یک لیوان آب برایم آورد. دلداریام داد. شروع کرد به جمع کردن لباسهای امید:
_بیا خوشکلم وسایلش رو جمع کنیم دیرتون نشه. الان خوب میشه. هیچی نیس...
چند دقیقه بعد، امید سرحال و خندان به اتاق آمد اما هنوز چشمانش قرمز بود:
_عزیزم آمادهای؟! بریم؟
آب دهانم را قورت دادم. روبرویش ایستادم. دستانش را باز کرد. به رویم خندید:
_چرا ایجوری نیگام میکنی؟! ها؟!
مادرش پیراهنی روی دوشش انداخت:
_هی میگم یه پتو گرم بنداز روت لرز میکنی. میخواین اصلاً نرید؟!
دستانش را دورم حلقه کرد و سرم را بوسید:
_نخیر میخوام خانم خوشکلمو ببرم زیارت...
امید پشت فرمان خواند و دست زد و رقصید. به پیشانیاش دست کشیدم. بلند خندید. کف دستش را به پیشانی کوبید. گردنش را چرخاند. با آواز خواند:
_یک پسری مثل من همش در انتظاره/ یه دختری مثل تو چرا باور نداره...
امید سرحال بود و ماه عسلمان تازه شروع شده بود. گلایه و ناراحتی را کنار گذاشتم. به حرکات امید خندیدم. برایش دست زدم. بعد از یک ساعت به نوشهر رسیدیم. اول شهر ماشین ریپ زد. اخمهای امید درهم رفت. کنار زد. پیاده شد و کاپوت را بالا زد. یاد حرفهای دیشب مادرش افتادم. امید پشت فرمان نشست. استارت زد. ماشین روشن نشد. فکری مثل خوره به جانم افتاد. دوباره سراغ کاپوت رفت. نگاهی به داشبورد و اطراف انداختم. درِ جاسیگاری را برداشتم. قطعهای در آن بود که نمیدانستم چیست. امید را صدا زدم. چشمانش تنگ و گشاد شد:
_شمع ماشین اینجا چیکار میکنه؟
به رو نیاوردم.
کمی به ماشین ور رفت. داشبورد را باز کردم و دوباره گشتم. یک کاغذ لول شده پیدا کردم. با خطوط ناخوانایی نوشته شده بود. ذهنم سمت دعای بخت گشای خانم اعتماد رفت. یادم افتاد که دعا را به آب ندادم. بعد از عقد، خانم اعتماد سر راهم را گرفت:
_دیدی فیروزه دیدی چی شد؟! نگفتم این دعا کارگشاس؟!
خندهی عجیبی کرد:
_ایشاالله خوشبخت بشی! خونواده شاهقلی خیلی خوبن هان، حرف ندارن، چقدر هم دست و دلبازن!...
امید استارت زد. ماشین روشن شد. به داشبورد باز نگاه کرد:
_چی میکنی؟!
کاغذ را کنار دستم، بین صندلی و در وِل کردم. حرکت کرد. با تردید پرسیدم:
_مشکلی نیست؟! میریم مشهد؟!
_بیبین خوشکلم از زمین سنگ بباره میبرمت...
خندیدم:
_از زمین چطوری سنگ بباره؟!
اخم کرد. از جیبش سیگاری درآورد. گوشه لبش گذاشت:
_میرزا غلط گیر شدی؟!
چشمانم چهارتا شد:
_امید میخوای سیگار بکشی؟!
فندک را به سیگار نزدیک کرد:
_نکشم خوابم میبره حالم خراب میشه.
_امید من از دود سیگار متنفرم!
سیگارش را بیرون پنجره نگه داشت. با دو انگشت لُپم را کشید:
_آ قربون خانم نازک نارنجیم بشم!
_جدی میگم
_بیبین منو... فقط واسه رانندگی که خوابم نبره. خب؟!
به خاطر اینکه برنگردیم سکوت کردم.
تا دوازده شب، بدون اینکه پلک بزند راند. دو بسته سیگار کشید. ناهار و شام را در ماشین ساندویچی خوردیم. چشمان من از نور ماشینهای روبرو خسته شد. سرم روی شانهام افتاد و با وجود صدای بلند ضبط خوابم برد.
با صدای امید چشم باز کردم. چشمان امید، مثل شفق آسمان، قدح خون بود:
_پاشو بینم... گرفته خوابیده!
_وای امید چرا برا نماز صدام نکردی؟!
چشم و ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
_این شوما اینم مَشَت.
خمیازهام نصفه ماند، وقتی گنبد طلای آقا را دیدم. اول مشهد روبروی حرم ایستاده بودیم. ناخودآگاه باران چشمانم سرازیر شد:
_قربون گنبد طلات... فدات بشم!
_بیا... قربون صدقه ما ایجوری نمیری
در بین اشک خندیدم. به صورت امید خیره شدم. دستم را روی لبهایم گذاشتم و برایش بوسهای فرستادم:
_قربون اون چشمای پر خونت برم عزیزم.
_ایجوری که فایده نداره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواستَنِ تـــــو
تَنها خواستَنیهِ
کـهِ تـــــوو دِلَـم🫀
ثابِت موندهِ وَ میمونه😌
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ان شاء الله از این نی نی ها قسمت همه خصوصا بچه شیعه های متاهل بشه🤲😂
#طنز
❥❥❥@delbarkade
❤️ عرفهای در کنار مادرم
📝 روایت رهبر انقلاب از انجام اعمال روز عرفه در کنار خانواده
✏️ رهبر انقلاب: یادم است هنوز بالغ نبودم که اعمال روز عرفه را بجا آوردم. مادرم خیلی اهل دعا و توجّه و اعمال مستحبّی بود. میرفتیم یک گوشه حیاط منزل و ساعتهای متمادی، اعمال روز عرفه را انجام میدادیم. مادرم میخواند، من و بعضی از برادر و خواهرها هم بودند، میخواندیم. دوره جوانی و نوجوانی من اینگونه بود؛ دوره اُنس با معنویات و با دعا و نیایش. ۷۶/۱۱/۱۴
❥❥❥@delbarkade
✅ اعمال روز عرفه:
1️⃣ غسل کردن تا قبل از غروب آفتاب؛
2️⃣ زیارت امام حسین (علیه السلام) که ثوابش کمتر از کسی که در عرفات باشد نیست بلکه زیاده و مقدّم است؛
3️⃣ خواندن دو رکعت نماز بعد از نماز عصر در زیر آسمان و اعتراف و اقرار نزد حق تعالی به گناهان خود؛
4️⃣ خواند سوره توحید، آیةالکرسی و صلوات هر کدام ١٠٠ مرتبه؛
5️⃣ خواندن تسبیحات عشر (تسبیحات حضرت رسول ص)
6️⃣ خواندن دعای امام حسین (علیه السلام) در روز عرفه؛
7️⃣ خواند دعای ام داود؛
8️⃣ گرفتن روزه در روز عرفه برای کسی که ضعف پیدا نکند از دعا و نیایش؛
9️⃣ خواندن دعای «یا رَبِّ اِنَّ ذُنُوبی لا تَضُرُّکَ...»؛
❥❥❥@delbarkade
پاسخ های شما به نظر سنجی #چالش هفته گذشته👆
❥❥❥@delbarkade
#ارسالی_مخاطبین
ممنون از مشارکت شما خوبان🌷
لطفا نسبت به روال داستان فیروزه صبور باشید، اتفاقات زیادی در راهه☺️😉
قطعا قدرت خداوند، فراتر از قدرت این سحر و جادو هاست...
ما باید ایمان خودمون رو به خداوند تقویت کنیم و تا حد امکان از اینجور افراد دوری کنیم
اگر هم امکانش نیست و از اقوام نزدیک هستند
راهکارهایی برای دفع سحر و جادو وجود داره❌
🔰دستور العمل آیت الله بهجت برای دفع سحر و جادو رو از اینجا ببینید:
https://eitaa.com/Javaher_alhayat/20689
🔰راهکار های دیگر برای باطل کردن طلسم:
https://eitaa.com/Javaher_alhayat/20711
🔰انرژی های منفی به چه کسانی نزدیک می شوند؟
https://eitaa.com/Javaher_alhayat/20825
#چالش
❥❥❥@delbarkade
#داستان
#فیروزهی_خاکستری82
#مشهد
چند ساعت در کوچه پس کوچههای اطراف حرم گشتیم. نزدیک ظهر، یک اتاق خشک و خالی در یک مسافرخانهی ارزان، پیدا کردیم. اتاق کمی بزرگتر از تخت دو نفره وسط بود. یک یخچال کوچک و کمد دیواری چوبی قدیمی با قفل شکسته داشت. پنجرهاش کنار کمد و روبروی در، به کوچه باز میشد. امید چمدانها را کنار در رها کرد. پیراهن و شلوارش را مثل پوست از تنش کَند. روی تخت ولو شد. دلم به حالش سوخت. در دلم تلاطم زیارت داشتم. حرفی نزدم. ملافه سفید را رویش کشیدم. خُروپفش بلند شد. چمدانها را مرتب کردم. سه طبقه پایین رفتم. ژتون حمام مشترک را از مسئول مسافرخانه گرفتم. هر طبقه یک حمام مشترک داشت. مرد درشت هیکلی پشت در حمام منتظر بود. نگاه عمیقی به من کرد. داخل اتاق پناه بردم. فکر زیارت خواب را از چشمانم گرفته بود. به مامان زنگ زدم. خانمی برا نوبت حمام دنبالم آمد.
_بیست دقیقه وقت داری. بیشتر طول بدی آب سرد میشه. لباس خواستی بشوری رختشورخونه پشت بومه.
به امید زیارت، غسل کردم. امید همچنان خواب بود. کمی بیسکوییت خوردم. از پنجره بیرون را تماشا کردم. روی تخت دراز کشیدم. کم کم خواب چشمانم را ربود.
از سر و صدای بیرون، چشم باز کردم. همه جا تاریک و خُروپف امید هوا بود. آرام بلند شدم. گوش تیز کردم:
_غلط کردی مرتیکه الدنگ
_ بخواب تو جوب بابا...
از چشمیِ در، بیرون را دید زدم. جمعی درگیر بودند. همان مرد درشت هیکل داد زد:
_حرف مفت نزن، دندوناتو پاره میکنم!
دختر جوانی به سینهی مردی کوبید و مانع حملهی او به مرد هیکلی شد.
_دفعه دیگه دهنت رو گِل میگیرم.
با دخالت صاحب مسافرخانه، غائله خوابید.
ساعت گوشی را نگاه کردم. نزدیک هشت بود. به امید نگاه کردم. رو به بالا، با دهان باز، گیج خواب بود. طاقتم تمام شد. صدایش کردم. تکانش دادم. با چشم خمار نگاهم کرد.
_من میخوام برم حرم. خسته شدم.
رویش را برگرداند.
_خو برو
لباس پوشیدم. آدرس حرم را از مسافرخانهدار گرفتم. بیرون مسافرخانه ایستادم. مرد هیکل دار دم در نشسته بود. لبهایم را به هم فشار دادم. برگشتم. از دیدن امید حرصم گرفت. از پنجره پایین را دید زدم. مرد هنوز نشسته بود. سر تا پای عابرین را با نگاهش میخورد. برای گذر زمان شماره فهیمه را گرفتم. سر و صدای زیادی دورش بود.
_خونه نیستی؟ بد موقع زنگ زدم؟
_خونه عموی مصطفی پاگشا دعوتیم. به سلامتی رسیدین مشهد؟
نتوانستم خیلی با فهیمه حرف بزنم. فکر اینکه مهرزاد در مهمانی هست یا نه درگیرم کرد. از یادآوری خواستگاری غیر رسمیاش صورتم داغ شد. فکر کردم اگر با مهرزاد عقد میکردم، لابد دبی بودم. نگاهی به اتاق ساده مسافرخانه کردم. خندهام گرفت. گردنم را صاف کردم و زیر لب گفتم: «همه چی پول نیست که...»
خودم را به خیر و قسمت راضی کردم. با فکر قسمت، یاد امیر افتادم. دندانهایم را به هم فشار دادم:
«هیچوقت نمیبخشمش آدم پرروی خودخواه رو! بره گم شه»
برای خلاص شدن از این افکار، سراغ پنجره رفتم. خبری از مرد نبود. دوباره امید را صدا زدم.
_نچ... اَه! فیرو...
بالش را روی سرش گذاشت.
تا سر کوچه رفتم. از فکر گم شدن، ایستادم. با اسپری رنگ یک فلش مشکی روی دیوار کشیده بودند. جلوی فلش نوشته بود حرم. دل به دریا زدم. هرچه نزدیکتر رفتم، قلبم با شدت بیشتری به سینهام کوبید. پیچ و خم کوچهها را با نشانهها به خاطر سپردم. با دیدن ورودی حرم، در آسمان بودم. کوچک شدم و خودم را در پیراهن پرچین، دست در دست بابا دیدم. از اولین و آخرین زیارتم یازده سال گذشته بود. بابا را کنارم حس کردم. عبایم را مرتب کردم. قدم به صحن گذاشتم. سرم گیج رفت. پاهایم سنگین شد. هر چه به ضریح نزدیکتر شدم، سنگینی بیشتری حس کردم. روبروی رواق طلا به نردهها تکیه دادم. نتوانستم بیشتر از آن جلو بروم. سر درد امانم را برید. خانمی دستم را گرفت.
_حالِدون خوبِس؟!
نشستم. ولم کرد و باعجله رفت. دو دقیقه بعد با لیوانی آب برگشت:
_از سقاخونِس بخور حالِد جا بیاد. حاملهای؟ شووَرِد کوجاس؟ خودات تَنایی اومدی؟
تپش قلب امانم را برید. همه چیز به دورم چرخید.
_وَخی تا پیش ای خادمچیا ببرمِد.
بدون اراده با کمک او بلند شدم. چند قدم رفتیم. کمی حالم بهتر شد. نزدیک خروجی صحن تقریبا سرگیجهام رفع شد. هنوز سرم درد داشت. تپش قلبم کمتر شد. تشکر کردم و از خانم جدا شدم. رو به ضریح مطهر با بغض ایستادم:
_قربونت برم آقا! بعد این همه سال اومدم، یتیم و داغدارم...
بغضم ترکید. تمام دلتنگیهایم را از نبود بابا همانجا گفتم. با مامان و فرانک تماس گرفتم. گذر زمان را نفهمیدم. در آن نیمه شب، رفت و آمد بین کوچهها قطع نشده بود. از یکی دو کوچه گذشتم. حس کردم کسی دنبالم از کوچهها میگذرد. به بهانهی سنگ ریزه داخل کفشم ایستادم. از گوشه چشم نگاه کردم. قلبم از جا کَنده شد. نگاه مرد هیکلی مسافرخانه با نگاهم گره خورد.