eitaa logo
دلبرکده
6.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙"تاثیر محبت و دوستی در سعادتمندی خانواده" استاد ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امید هر روز برای دیدنم می‌آمد. هیچ وقت دست خالی نبود. _قشنگم اَ این خوشت میات؟! پیراهنی بلند با گل‌های درشت و رنگی بود. نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. کنار تشکم نشست. دستش را دور گردنم انداخت. با دست صورتم را به لب‌هایش نزدیک کرد. صورتم را برگرداندم. _ قهری؟! از ذهنم گذشت: «خیلی پر رویی!» هیچ نگفتم. اشک‌هایم را پاک کرد. _نکنه منو مقصر می‌دونی! در دلم گفتم: «غیر از تو، خونواده‌ات هم مقصرن» _ من که مرض ندارم تو رو آزارت بدم... دکتر اینا رو بهم داده بود؛ گفت هر وقت درد داشتی بخور... گریه‌ام بلند شد. بازویم را فشار داد: _فیرو من نمی‌دونِسَّم ایجور عوارضی دارن... فکر کردی من خواسَم بچه‌مونو بکشم؟! می‌دانستم نخواسته. نتوانستم بگویم راز مادرش را می‌دانم. هر چه تلاش کرد لبخندم را ندید. فردای آن روز، برای دیدنم نیامد. برعکس ده روز گذشته، مامان خواست که من ظرف‌های ناهار را بشورم: _عزیز مامان تا کی می‌خوای به این زندگی ادامه بدی؟! فکر کردم بالاخره یک نفر حال من را درک کرد: _تمومش می‌کنم... _آفرین دخترم! گناه داره این شوهرت. چقدر بره و بیاد و نازت رو بکشه؟! دستم لرزید. بشقاب را در آبچکان گذاشتم. _فکر نکنی من از اینکه پیشمی عاجزم. زندگی بالا و پایین داره. خوبه گاهی ناز کنی اما اگه شورش رو دربیاری از چشم شوهرت و خونواده‌اش می‌افتی. یه وقت اونا کوتاه میان یه وقت هم تو... مات دهان مامان ماندم. _مامان نکنه حرفاشون رو باورکردی؟! _چه حرفی؟! بنده خداها مگه یه کلمه حرف زدن. همین امید غیر از اینه هر وقت میاد برات یه هدیه میاره؟! میشینه پیشت، میگه، می‌خنده، انگار نه انگار چیزی شده! تازه تو اصلا تحویلش نمی‌گیری! _مامان ماجرا اونجوری که فکر می‌کنی نیست. باز حرف خودش را زد: _فیروزه دیگه از این حال و هوا در بیا. فرانک دو سالش بود، سر تصادف ماجان و بابام و خاله سوگند و دایی سعیدت، بچه‌ام پنج ماهه سقط شد. چشمانش پر از اشک شد و لحنش تغییر کرد: _ بچه هم خب پسر بود. اشکش سرازیر شد: _فکر کردم دیگه نتونم سرپا بشم. از اون طرف یه شبه همه خونواده‌ام رفت، از این طرف بعد اون همه نذر و نیاز که خدا بهمون یه پسر داد، از دستش دادم. بابات اگه نبود... نفس عمیقی کشیدم و به شستن ظرف ادامه دادم. فکر کردم این خودم هستم که باید زندگی‌ام را بسازم. هیچ‌کس جای من نیست و حالم را نمی‌فهمد. همان شب عمو جمال برای دیدنم تنها آمد: _ امرو بابای امید زنگ زد. اجازه خواس که بیان دنبالت ببرنت سر خونه زندگیت. از فکری که در مغزم افتاد، تنم لرزید. _من گفتم خونه خودتونه، عروس خودتونه، صاب اجازه‌این... عجب خونواده‌ای اَن! چه احترامی می‌ذارن! قدرشون رو بدون فیروزه. چشمانم را روی هم گذاشتم. بازدمم را بیرون دادم: _عمو اینا کارشون همینه آدم رو جادو می‌کنن. ظاهرشون یه جوره، داخل‌شون جور دیگه. عمو تای ابرویش را بالا برد: _چطور؟! _عمو همه کارهاشون با دعاس. اصلا این وصلت من و امید هم اینجوری بوده که ما نمی‌تونستیم نه بگیم. عمو رفتاراشون عجیبه! همش مخفی کاری می‌کنن. اخم کرد: _دعا مگه بده عمو؟! _مامان امید خودش دست مردم دعا و طلسم می‌ده اصلا شغلشه! _ بالاخره هر خونواده‌ای تو خودش یه چیزایی داره. اصل خود امیده که معلومه می‌خوادت. هواتو داره. ممکنه اونا هم از ما یه چیزایی ببینن بگن اینا عجیبن، یه جوری‌ان. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد: _زن و مرد باید چشم‌شون رو از عیب هم ببندن. هوای همو داشته باشن. باس با هم بسازن... از عمو جمال هم ناامید شدم. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯 بخشی از حمایت های شخصیت های مختلف از دکتر سعید جلیلی: 🔴 شخصیت های دینی مذهبی: 🔸حضرت آیت الله محسن اراکی 🔸حضرت آیت الله غلامرضا فیاضی 🔸حضرت آیت الله موسوی اصفهانی 🔸حضرت آیت الله محمود رجبی 🔸حضرت آیت الله سیفی مازندرانی 🔸حضرت آیت الله حسینی آملی 🔸حضرت آیت الله عبدالهی عضو سابق مجلس خبرگان رهبری 🔸حضرت آیت الله سید رحیم توکل استاد اخلاق و نماینده خبرگان رهبری 🔸حضرت آیت الله یزدان پناه فیلسوف عارف و از شاگردان مرحوم علامه حسن زاده آملی 🔸حضرت آیت الله طاهری 🔸حضرت آیت الله کعبی 🔸حضرت آیت الله محسن حیدری 🔸حضرت آیت الله هدایی 🔸حضرت آیت الله قرهی 🔸حجت الاسلام حاجتی 🔸حجت الاسلام دکتر مجتبی مصباح فرزند علامه مصباح 🔸حجت الاسلام لواسانی امام جمعه سابق لواسان 🔸حجت الاسلام راجی 🔸حجت الاسلام مهدوی ارفع 🔸حجت الاسلام حاج ابوالقاسمی 🔸حجت الاسلام حسین احمدی شاهرودی 🔸حجت الاسلام استاد محمد شجاعی 🔸حجت الاسلام آقاتهرانی 🔸حجت الاسلام امینی نژاد 🔸حجت الاسلام علی مصباح یزدی 🔸حجت الاسلام سیدحمید روحانی 🔸حجت الاسلام محمدمسلم وافی از فعالین جمعیت کشور 🔸حجت الاسلام ساجدی 🔸ماموستا جلیل پور از علمای اهل سنت 🔸استاد اصغر طاهر زاده متفکر و نویسنده برجسته دینی و اخلاقی 🔸استاد ابوالفضل بهرام پور 🔸حجت الاسلام سیدکاظم روحبخش 🔸۵۰۰۰ نفر از فعالان قرآنی کشور 🔸حاج منصور ارضی مداح اهل بیت(ع) 🔴 شخصیت های علمی: 🔸 ۳۰۰ نفر از اساتید دانشجویان و فارغ التحصیلان دانشگاه شریف 🔸بیش از ۳۰۰۰ نفر از اساتید و هیئت علمی دانشگاه ها 🔸۱۴۰ نفر از دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) 🔸جمعی از نخبگان و مدال آوران المپیادهای علمی 🔸جمعی از اساتید و چهره های علمی دانشگاهی 🔸متخصصان و نخبگان صنعت نفت و انرژی 🔸دکتر رجبی دوانی استاد برجسته علوم انسانی 🔸بیش از ۱۵۰ نفر از اساتید برجسته علوم انسانی 🔸دکتر حسین خیراندیش پدر طب سنتی ایران 🔴 خانواده شهدا و سرداران: 🔸خانواده شهدای کرمان و پدر دختر شهید کاپشن صورتی 🔸پدر شهید احمدی روشن از شهدای هسته ای 🔸همسر شهید مهدی باکری جمعی از خانواده شهدا 🔸حاج صادق اشک تلخ فرمانده تیپ زینبیون 🔸سردار رحیم نوعی اقدم 🔸خانواده شهید صدرزاده 🔴 عشایر، روستاییان و عموم مردم: 🔸جمعی از عشایر غیور لرستان 🔸جمعی از عشایر غیور عرب خوزستان 🔸جمعی از روستاییان غیور لرستان 🔴 اهالی فرهنگ و هنر: 🔸ابوالقاسم طالبی کارگردان سینما و تلویزیون 🔸محمدرضا سرشار صاحب صدای ماندگار قصه های شب 🔸جمعی از اهالی شعر و ادب 🔸مسعود ده نمکی کارگردان سینما و تلویزیون 🔸جواد شمقدری 🔴 جامعه کار و تولید و کارگران: 🔸کارگران شرکت نیشکر هفت تپه 🔸تعدادی از نمایندگان جامعه کار و تولید 🔸دکتر حجت عبدالملکی وزیر سابق کار 🔸کارگران شرکت هپکو 🔴 احزاب سیاسی و نمایندگان مجلس شورای اسلامی: 🔸دکتر منان رئیسی نماینده مجلس شورای اسلامی 🔸حجت الاسلام نبویان نماینده مجلس شورای اسلامی 🔸حجت الاسلام روانبخش نماینده مجلس شورای اسلامی 🔸حجت الاسلام ذوالنور نماینده مجلس شورای اسلامی 🔸حجت الاسلام رسایی نماینده مجلس شورای اسلامی 🔸حجت الاسلام پژمانفر نماینده مجلس شورای اسلامی 🔸امیرحسین ثابتی 🔸دکتر بانکی پور 🔸محمد امیر 🔸حامد یزدیان نماینده مجلس شورای اسلامی 🔸راستینه نماینده مجلس شورای اسلامی 🔸تعدادی از نمایندگان شورای اسلامی 🔸امان قلیچ شادمهر نماینده شورای اسلامی 🔸علی اکبر رائفی پور 🔸جبهه صبح ایران 🔸 جبهه پایداری 🔶 و .........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📞 تـــــــماسی از بـــــــهشت😭 به مناسبت چهلمین روز درگذشت شهـید جـمهور آیت الله رئیسی تماسی از بهشت تقدیم نگاه شما همراهان💔 به طبیبِ جان بپیوندید:👇 @Javaher_alhayat ✨●•▬▬▬▬▬▬
ای کاش که آسمان دری بگشاید خالق به وطن عنایتی فرماید تا هشتم تیر،از دلِ صندوق رای آنکس که شبیه توست بیرون آید ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دوستان عزیز توجه کنید📣 ✅ رای دادن به دکتر جلیلی در واقع سه تا رای هست 👈🏼 یک رای به دکتر جلیلی برای ریاست جمهوری 👈🏼 یک رای به دکتر قالیباف برای ریاست مجلس 👈🏼 یک رای به بیزاری از دولت روحانی ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عقیده مرز ندارد ▪️تصاویری از مواجهۀ بانوی ایرانی با فحاشی عناصر وطن‌فروش در مقابل شعبۀ رأی‌گیریِ کپنهاگ دانمارک . ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نکته ای که در هیاهوی انتخابات بهش توجه نشد! ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
موسیقی سکوت موهایت آنگاه که من تار به تار می نوازم شان، همان معجزهء هنری است که هنرمندان عالم از درک و انجام آن عاجز اند! شب بخیر🌙🌗 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخر هفته، با موافقت عمو و مامان، امید به همراه مادر و پدرش با یک دسته گل بزرگ آمد. زانوی غم بغل گرفتم. مصطفی خیلی تلاش کرد راضی‌ام کند. حرف آخرش دلم را نرم کرد: _تو برگرد سر خونه زندگیت؛ نخواه که تو باعث خرابی این زندگی بشی. تلاشت رو کن اگه دیدی راهی نیست من قول می‌دم یه تنه جلو دو تا خونواده بایستم. امید با دیدنم، لبخند بزرگی زد. بلند شد. از جعبه کوچکی، گردنبندی طلا درآورد و دور گردنم انداخت. از ذهنم گذشت: «حق با بقیه است؛ مهم اینه خود امید هوامو داره. نباید به دست خودم زندگی‌مو خراب کنم...» رفت و آمدم به خانواده امید را محدود کردم. موافقت امید را برای شرکت در دوره‌های تخصصی خیاطی گرفتم. امید در کاری که نمی‌دانستم چیست هر روز موفق‌تر نشان می‌داد. _این چه کاریه که تا لنگ ظهر خوابی؟! شب تا ساعت دو، سه خونه نمیای؟! _تو سوزنت رو نخ کن. _خب از من می‌پرسن شوهرت چه کاره‌اس. چی باید بگم؟ _وقتی آب و غذات نرسید اعتراض کن. _عزیزم من که اعتراضی ندارم. دستت هم درد نکنه! فقط نگرانم! امید مراقب باش کسی تو چاه نندازتت. _غلط می‌کنه کسی منو تو چاه بندازه. چند هفته بعد، برای رفتن به کلاس آماده شدم: _بدو امید جلوی تلویزیون تخمه می‌شکست: _آژانس بیگیر تا به حال پیش نیامده بود برای رساندن من بهانه بیاورد. _مگه نمیری سر کار؟ _ماشین ندارم. اخم‌هایم در هم رفت: _تازه از تعمیر آورده بودی. چی شد دوباره؟! نگاهم کرد و دوباره مشغول شد: _فروختمش چشمانم از حدقه بیرون زد: _چی می‌گی؟! از حالت لم داده نشست: _برا کارم پول می‌خواستم. بهترشو می‌خرم. از تصمیم تکی و غافلگیرانه‌اش لجم گرفت. نزدیک عید غر غرم شروع شد: _اگه ماشین بود، عید یه سفری می‌رفتیم باهاش... هوا هوای شماله هان... حیف نبود ماشین رو فروختی؟! امید خواهش می‌کنم این تصمیم‌ها رو تنهایی نگیر! غر زدنم اثر نداشت. جمعه آخر سال با یک شاخه گل به خانه آمد. یک هفته به عید بود و بازار خانه تکانی داغ. تمام روز کمکم کرد. شب هم بیرون نرفت. خسته و کوفته به رختخواب رفتیم. با مهربانی ماساژم داد: _خانم خوشکلم حسابی خسته شد. _اگه کمکم نمی‌کردی نمی‌تونستم این همه کار کنم. بعد از کلی مقدمه چینی بالاخره حرفش را زد: _اگه چند تومن دیگه وارد کارم کنم حسابی برد کردم... فکر کردم برای سهم الارثم از مغازه بابا طمع کرده. _ببین فیرو رفتم یه ۴۰۵ نقره‌ای دیدم اصن حرف نداره لامصب... _حالا چقدر می‌خوای؟! تند بازویم را بوسید: _آ قربون دختر چیز فَم! هر چی بیشتر، بِتَرتر. _حسابم چیز زیادی نداره. اوندفعه همه رو دادم بهت گفتی برا خرج ماشین نیاز داری. فقط یه تومن توشه تا سه ماه دیگه هم میدونی که شارژ نمیشه. صریح گفت: _طلاهات رو بده. نفسم حبس شد. آب دهانم در گلویم پرید. نشستم. در بین سرفه گفتم: _امید خواهش می‌کنم دیگه حرفش رو نزن! کل زندگی‌مون رو داری برا کاری که نمی‌دونم چیه خرج می‌کنی. نباید یه امیدی، یه راه چاره‌ای، یه ذخیره‌ای داشته باشیم آخه؟! بعد از کلی حرف، نه او کوتاه آمد نه من. بعدازظهر هر چه طلا داشتم با خودم به کلاس بردم. تمام مدت کلاس کیفم بغلم بود. یکی از بچه‌ها شوخی کرد: _گنج داری؟ خندیدم: _نه سر بریده دارم می‌خوای ببینی؟ بعد از کلاس برای خانه فهیمه تاکسی گرفتم. _فیروزه ما عید داریم می‌ریم سفر می‌ترسم طلاهات رو پیش من بذاری! _اِ چه خوب! به سلامتی کجا؟ اتفاقاً خواستم با امید حرف بزنم شاید قبول کرد چهارتایی بریم شمال. لبخند کوتاهی زد. استکان چایم را برداشت و به آشپزخانه رفت. پشت به اپن آشپزخانه نشسته بودم. _خیلی هم خوب می‌شد. اما الان پسرعموی مصطفی برامون دعوتنامه فرستاده. باور کن همین دیشب مصطفی بهش نظر مثبتش رو گفت. برا همین چیزی نگفتم. _آهان با پسر عموش می‌رین! استکان را جلویم گذاشت: _نه. پسرعموش از دوبی برامون دعوتنامه فرستاده... یکدفعه دوزاری‌ام افتاد. _همون مهرزاد رو می‌گم که برده بودت بیمارستان. دوبی کار می‌کنه. با مصطفی خیلی اَیاغه... لب‌هایم را کش آوردم و به زور لبخند زدم: _اوهوم. تلاش کردم بحث را عوض کنم: _ایشالله که خوش باشین. حالا من طلاهامو کجا بذارم؟ فهیمه نزدیک‌تر آمد و کنارم نشست: _فیروزه بین خودمون باشه، مصطفی می‌خواد فرانک رو به مهرزاد پیشنهاد بده. نظرت چیه؟ البته نمی‌خوام فعلا فرانک چیزی بدونه اما با مامان حرف زدم. شانه‌هایم را بالا بردم: _علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 خاطره‌گویی مادر سعید جلیلی از «واقعه گوهرشاد» به زبان آذری 🔸️حاجیه خانم برکچی مادر دکتر سعید جلیلی، از آذری های اردبیل است که در جوار امام رضا( ع ) ساکن شده‌اند. 🔸️خانم برکچی در طرح جمع‌آوری خاطرات مسجد گوهرشاد، به زبان آذری از مقاومت پدرش در دوران ممنوعیت عزاداری امام حسین( ع )می گوید. محل ضبط این خاطرات خانه پدری ایشان است که روضه امام حسین (ع ) بیش از صد سال در آن برپاست. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی آقایون ریش هاشون رو میزنن 😂😂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠وضو با مژه مصنوعی 💬سؤال: آیا چسباندن مژه مصنوعی برای وضو و غسل اشکال دارد؟ ✅پاسخ: چسباندن مژه مصنوعی چه دائم و چه موقت، مانع رسیدن آب به اعضای وضو و غسل است و باید قبل از وضو و غسل، هر چند مستلزم هزینه یا زحمت باشد، برطرف شود و وضو و غسل جبیره ای صحیح نیست مگر آنکه برطرف کردن در وقت نماز حرج و مشقت غیرقابل تحمل داشته باشد، که در این صورت باید وضو و غسل به صورت جبیره ای انجام شود، ولی پس از رفع عذر باید برای وضو و غسل بعدی مانع را برطرف کند، در هر حال با توجه به زینت بودن آن، باید از نامحرم پوشانده شود. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
‌همونطور که مشاهده کردید آقای هم از سمت مادری ترک هستند اما هیچوقت احساسات ترک ها را برای بیشتر رای آوردن تحریک نکردند🤗 ما همگی یک ایرانیم؛ هرکدام با هر قومیتی قطره ای از این دریای وسیع هستیم ان شاالله روز شنبه ی هفته آینده شرمنده ی شهدا نشیم✨🌱 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... حدسم درست بود. امید کلافه و عصبی همه خانه را برای طلاهایم گشته بود. دست به کمر زد. با گره دو ابرو بدون سلام پرسید: _فیرو طلاهات کو؟! دم در اتاق ایستادم. چشمم را در همه اتاق چرخاندم: _امید چی کار کردی؟! من همه اینجا رو مرتب کرده بودم. صورتش چروک شد. سگک کمربندش را باز کرد: _می‌گی کجان یا بزنم سیاه و کبودت کنم؟ چشمانم گرد شد: _نه بابا چشمم روشن. هر دم از این باغ بری می‌رسد... به طرفم آمد. چشمانش پر از خون بود و جدی: _خفه شو بینیم... کمربند را به طرفم پرت کرد. به بازو و پهلویم خورد. جیغ بلندی کشیدم. با وجود مانتوی پشمی که تنم بود، درد شدیدی حس کردم. هنوز باور نکرده بودم. به صورتش نگاه کردم. امیدی که می‌شناختم نبود. چانه‌ام را بین انگشتانش فشار داد. با دست دیگر گلویم را گرفت. _بِت گفتم طلاها کجاس؟ کدوم گوری بردی‌شون؟ بگو تا نکشتمت... چشمانم ازحدقه بیرون زده بود. تنها کاری که برای نجات خودم به ذهنم رسید، یک لگد بود. رهایم کرد. از درد به خودش پیچید. کف اتاق مچاله شد. از اتاق پریدم بیرون و به طرف در خانه دویدم. پشت سرم را نگاه نکردم. پله‌ها را دوتا یکی پایین رفتم. گریه‌ام گرفته بود اما اشکم درنیامد. با همان سرعت خودم را به خیابان اصلی رساندم. تاکسی دربستی گرفتم و به طرف خانه فهیمه رفتم. با دستان لرزان شماره‌ی مصطفی را گرفتم. نفس زنان و بدون مقدمه شروع کردم: _بهت گفتم این دیونه‌اس. هه. زده به سرش. هه. گفتم عادی نیستن. هه. _چی شده فیروزه؟! درست حرف بزن ببینم. الان کجایی؟ _می‌خواس منو بکشه. هه. به حضرت عباس روانیه... _خونه‌ای؟ لب‌هایم می‌لرزید: _هه هه. زدم بیرون _من الان میام دنبالت فقط بگو کجایی. _تو تاکسی. دارم میام خونتون. می‌ترسم برم خونه مامان بیاد دنبالم! _اشکال نداره کار خوبی می‌کنی. فهیمه در را باز کرد. توی بغلش بی‌هوش شدم. وقتی چشم باز کردم چند پرستار بالای سرم بودند. _با چی زده؟ _پدرشو دربیار _دستش بشکنه خودم را جمع کردم و به فهیمه نگاه کردم. صورتش به هم ریخته بود: _مصطفی گفت بهتره پرونده تشکیل بدیم. هر چه امید زنگ زد جواب ندادم. مصطفی گوشی را گرفت: _مرتیکه کسی زنش رو می‌زنه؟! یتیم گیر آوردی؟ اگه باباش زنده بود که زنده‌ات نمی‌ذاشت. وقتی اومدی کلانتریجواب پس دادی می‌فهمی به من ربط داره یا نه. در راه برگشت، شماره مامان روی گوشی افتاد. خودم را عادی گرفتم: _فیروزه خونه نیستی؟ می‌دانستم سراغم را از مامان گرفته: _نه خونه دوستمم چطور؟ _هیچی امید چندبار زنگ زد نگرانت بود. چرا گوشی‌تو جواب ندادی؟! _آ آره زنگ زد. نگران نباش! بعد از تلفن مامان، با دست دهانم را فشار دادم. بی‌صدا داد زدم. بازو و پهلویم تیر کشید. شب را خانه فهیمه ماندم. مصطفی با پدر امید حرف زد. فردا مادر و پدرش آمدند. دوباره آن سردرد لعنتی برگشته بود. پدرش خیلی راحت گفت: _غلط کرده پسره الدنگ... مادر امید وسط حرفش سرفه کرد: _والا از بچگی صداش در نمی‌اومد. مگر اینکه کسی حرف ناحساب باهاش بزنه. رو کرد به من: _حالا چیکار کردی که بچه اینقده عصبانی شده؟! _با کمربندش زد منو. کبود شده جاش. بعد هم بهم حمله کرد. داشت خفه‌ام می... رنگ به رنگ شد. با همان چرب زبانی همیشگی گفت: _خوشکلم می‌تونم چند دقیقه با خودت خصوصی حرف بزنم؟ ازش می‌ترسیدم. به فهیمه و مصطفی هم گفته بودم وقتی هستند هیچی نخورند. به فهیمه و مصطفی نگاه کردم. از صورت فهیمه هیچ نفهمیدم جز رنگ پریدگی. مصطفی پلک‌هایش را روی هم گذاشت. بعد رو به فهیمه گفت: _بیا تو اتاق کارت دارم. مادر امید لبخند یک طرفه‌ای زد و شروع کرد: _پس چرا رنگت زرده خوشکلم؟ نکنه دوباره از اون قرص‌ها می‌خوری؟! می‌دونی که از عوارض‌شون توهّم و خیالبافی هم هست. کنایه‌اش را گرفتم: _نه دیگه مراقبم از دست هر کسی چیزی نمی‌گیرم. انتظار چنین حرف‌هایی از من نداشت: _حتماً زبون درازی کردی عصبانی... _ماشین رو فروخته. الانم طلاهای منو می‌خواد... چشمانش را دیدم که گرد شد: _ماشین رو فروخته؟! دور برداشتم: _بله میگه برا کارم ولی من نمی‌دونم این چه کاریه! صدایم را پایین آوردم: _من به خونواده‌ام هیچی نگفتم اما من نباید بدونم شغل شوهرم چیه؟! چشمانش ریز شد و به فکر فرو رفت. پدرش گوشی همراهش را بیرون آورد: _وایسا زنگ بزنم بیات اینجا بینم چه غلطی کرده... بلند شدم: _اگه بیاد اینجا... مادرش دست روی گوشی گذاشت: _صبر کن. رو به من کرد: _من بهت تضمین می‌دم کاری به طلاهات نداره و دیگه دست روت بلند نمی‌کنه. آب دهانم را قورت دادم. کمی فکر کردم. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 فرا رسیدن ۲۴ ذی الحجه، روز عید بزرگ مباهله (بزرگترین فضیلت امیرالمؤمنین علی علیه السلام)مبارک🌺 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
حــق👌 إن شاءاللّٰه زندگی سعید و عمر با برکت و جلیلی در پیش داشته باشید و هرگز محتاج پزشک نشید!😉 دعای روز انتخابات😁 برای یک عمر کشور🤲🏻✨ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade