🔻هروقت خواستین کسیو بفرستین پی نخود سیاه یه «بِه» بهش بدین بگین اینو خوردی بیا...😁
پوست گرفتنش مصیبت، جویدنش مصیبت، قورت دادنش مصیبت، من موندم این از چی بهتر بوده که اسمشو گذاشتن «به»!؟🤨
@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💥اگه مسخرهات کردن صبر کن...
اما اگر صبرت تموم شد، اینجوری جواب بده😂😅👆
@delbarkade
.
هدایت شده از محصولات ارگانیک جواهر💎
تخفیف آخر هفته فروشگاه جواهر برای اعضای محترم 👇👇
مکمل چاق کننده فقط 140,000 تومان😍
مکمل لاغر کننده فقط 140,000 تومان ⭐️
مکمل تقویتی کودکان فقط 70,000 تومان💥
عسل گون گز اعلا یک کیلو 230,000 تومان✨
روغن حیوانی یک کیلو 240,000 تومان☄
نوره زرنیخ طلایی نیم کیلو 14000 تومان🔥
نکته: تخفیف تا ساعت ۲۴ فرداشب ادامه خواهد داشت ❌
ادمین فروشگاه:
@Adforosh
محصولات ارگانیک جواهر
https://eitaa.com/joinchat/2936471677C3a036c4fdb
🌹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
🔹هر جمعه برای اعضای خانواده خود چیزی از قبیل میوه و گوشت به عنوان هدیه فراهم کنید تا به فرا رسیدن جمعه شادمان شوند.
روضی المتقین ، جلد ۲ ، صفحه ۵۸۹
⭕️ بفرستین برای همسرتون 👆😉
#حدیث_ناب
#جمعه
❤️ @delbarkade
🍃🌺🍃🥀🌴🌾🌺
⭕️نقش مهم و اساسی معنویات در زندگی
- معمولاً انسانها برای انجام یک کار مهم که ممکن است بخاطر مشغله فراموش کنند و یا از خستگی، خواب بمانند ساعت را کوک کرده و یا زنگ هشدار موبایل را تنظیم میکنند تا با صدای زنگ، متوجّه آن کار شده و از انجام به موقع آن غفلت نکنند.
- در زندگی مشترک، زن و مرد باید کارها و امور مهم یکدیگر را که ممکن است به خاطر مشغله فراموش شود به یکدیگر یادآوری کنند و نقش کوک ساعت را برای یکدیگر داشته باشند.
البته نحوهی یادآوری و تذکّر باید با در نظر گرفتن #قلق همسر، روحیات و شخصیّت وی همراه باشد.
- یکی از امور بسیار اساسی که یادآوری آنها در زندگی باعث ایجاد روابط گرم و محبوبیّت بالای معنوی میگردد یادآوری برخی #مستحبّات و اعمال عبادی در ایّام خاص است.
- به طور مثال به همسر خود، آداب و مستحبات شب و روز جمعه و یا اوّل ماه را یادآور شویم. به طور کلّی توجّه به آداب، نوافل و مستحبّات و یادآوری آنها به همسر و ایجاد #انگیزه برای انجام آنها بهانهی بسیار قوی و زیبایی برای نزدیک شدن دلها به یکدیگر و محبوبیّت است.
- با یادآوریهای #معنوی، آرامش را در فضای خانه حاکم کرده و باعث نزول #برکات مادی و معنوی در زندگی شویم.
#تکنیک_های_همسرداری
❤️@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دسر #کدو_حلوایی
عصرونه یه دسر خوشمزه پاییزی درست کنید 🍂😍
❤️ @delbarkade
.
کدبانوهای عزیزم اگه با کدوحلوایی ایده های خوشمزه دارید برامون بفرستید تا با دوستان به اشتراک بگذاریم 😊🍨
ارسال نظرات:
@admin_delbarkade
🧡
❣یک همسر جذاب؛ همیشه یادش هست که مردها بیش از اون که همسر زیبا و خوشسیما رو دوست داشته باشن، همسر خوش زبون رو دوست دارن ..
و علاقه دارن تا با کلمات و جملات شیرین و جذاب و شیطنتآمیز، شادی و طراوت درونشون حفظ بشه. 💁🏻♀
پس براشون خوش زبونی کنید و تا میتونید در لابلای کلامتان حس مردانگیشون را مورد تاکید قرار بدهید تا آرامش پیدا کنن. 😌
❤️ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری29 #شالیزار _یه جوری گوش میدی انگار دارم برات رمان میخونم. با این حرف
#داستان
#فیروزهی_خاکستری30
#شیرینیِ_گلوگیر
_فیروزه بیا برو چند تا سنگ بزن به شیشهی اتاقش بیدارش کن.
عمو جمال یکی میگفت و فرانک و زنعمو دو تا جواب میدادند:
_جمال نکنه پشیمونش کردی.
_من فکر کنم فهمیده داره چه بلایی به سرش میاد فرار کرده.
چشم غرهای به فرانک رفتم. به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
_بنده خدا تقصیری نداره بزرگتراش همه طرف عروسن.
بابا گاهی لبخند میزد و گاهی دندانهایش از خنده پیدا میشد. سر سفره صبحانه امیر با نان سنگک و بربری آمد. قبل ازهمه، بابا گفت:
_آهان اینو میگن مَــــرد زندگی
صدای دست و هورا و کِل بلند شد. لبخند زدم و افتخار کردم به امیری که قرار بود مرد زندگیام بشود. امیر دستان پر از نانش را بالا برد و دور خودش چرخید. صدای جیغ و سوت همه بلندتر شد. دلم میخواست من هم مثل بقیه برایش دست بزنم اما این امیر، دیگر برایم پسرخالهای که با هم بزرگ شدهایم، نبود. سرم را پایین انداختم و فقط با یک لبخند شور جمع را همراهی کردم. نانها را سر سفره گذاشت. خاله سودی کنار من را خالی کرد:
_بیا مادر اینجا بشین.
امیر طوری با عجله خودش را کنارم جا داد که همه خندیدند. با اینکه با هم فاصله داشتیم اما از خجالت، خودم را جمع کردم.
صبحانه را نفهمیدم چطور خوردم. امیر گاهی به من نگاه میکرد و برایم لقمه میگرفت. من همچنان سرم زیر بود. سعی میکردم از گرفتن لقمههایش فرار کنم. مخصوصاً وقتی بابا به ما اشاره کرد و گفت:
_ببین خانم جلو جوونا غذا دهن من میذاری خب دلشون میخواد.
هنوز سفره را کامل جمع نکرده بودیم که امیر کنار بابا نشست و با صورت سرخ چیزی به او گفت. بابا دست به کمر امیر زد و با سر تأیید کرد. امیر بلند شد و مستقیم سراغ من آمد. سعی کردم او را ندیده بگیرم که صدایم زد:
_فیروزه... خانم
به سمتش برگشتم. او هم مثل من لبهایش را به دندان گرفته بود.
_حاضر میشید با هم بریم تا یه جایی؟
به بابا نگاه کردم. با لبخند چشمانش را روی هم گذاشت. برای آماده شدن پرواز کردم. جوری داخل نیسان آبی امیر نشستم که انگار سوار نیسان پاترول نسل چهار میشدم. سکوت بینمان سنگین بود. تا اینکه من آن را شکستم.
_ حالا کجا میریم؟!
فقط نگاهم کرد و لبخند تحویلم داد. خواستم به حرف وادارش کنم:
_می دونی که جرم آدمربایی خیلی سنگینه.
خندهی بزرگی کرد:
_بنده خدا دزدیدمت رفت.
با ابرو به داشبورد ماشین اشاره کرد:
_بازش کن
یک بسته کادو پیچ خوشکل آنجا بود.
_راستش خیلی وقت پیش خواستم بهت بدم اما خجالت کشیدم... یعنی بیشتر میترسیدم!
_حالا به چه مناسبت؟!
اخمهایش در هم رفت:
_دقیقاً از همین میترسیدم!
منظورش را فهمیدم. با محبت تشکر کردم و با احتیاط بازش کردم. چشمانم باز شد. دو جلد قطور که روی آنها نوشته شده بود: «برباد رفته». خندیدم.
_الان دیگه واقعا دلم میخواد بخونمش ببینم این تو چی نوشته که دلت میخواد من بفهمم.
ابرویش را بالا داد. کنار زد. ماشین را خاموش کرد و نگاهم کرد:
_چیزی که میخوام بفهمی صفحه اولش نوشتم.
در اولین صفحه نوشته بود: «خوشبخت، کسی است که به یکی از این دو چیز دست رسی دارد، یا کتاب های خوب یا دوستانی که اهل کتاب باشند. ویکتور هوگو.
🙄 پس من از هر دو جهت خوشبختم. امیر بهادری»
انتظار یک متن عاشقانه را داشتم. نگاهش کردم. زد زیر خنده. به من اشاره کرد:
_خب من به هر دوش دسترسی دارم.
همچنان نگاهش کردم. چشمکی زد و گفت:
_ بزن صفحه بعد.
هنوز ورق نزده بودم که صدای ترکیدن چیزی آمد. صدای جیغم در صدای دست و خواندن ترانه محو شد:
«امشوی شوره صد سال بوینم
همهٔ فصل ره من بهار بوینم
عروس ره داماده کنار بوینم
همدیگر ره دله قرار بوینم...»
کارگرهای روی شالی به خاطر نامزدی ما جشن گرفتند. چای ذغالی خوردیم و کمی گپ زدیم. هوای شالیزار شاعرانه و مطبوع بود. یاد دورانی افتادم که پا در چکمههای بزرگترها بین شالی بازی میکردیم و سوار نیسان، تا خانهی ننه جان شعر میخواندیم و دست میزدیم. موقع برگشت به یاد گذشتهها، پشت نیسان ایستادم. امیر ابروهایش را بالا برد:
_من آبرو دارم دختر بیا پایین.
_آبروریزی نداره کارگرای شالی هم پشت وانت میشینن.
نگاهی به سر تا پایم کرد:
_الان شما با این لباسا سرِ شالی بودی؟!
گره روسریام را مرتب کردم و مانتوی بلند مشکیام را نگاه کردم. ادامه داد:
_درضمن از الان دیگه بنده کارگر شمام.
سوءاستفاده کردم:
_پس بهت دستور میدم حرکت کن.
اخم کرد و همانجا ماند. سر کج کردم و التماسش کردم:
_فقط تا سر جاده.
خندید و پشت فرمان نشست.
اولین روز نامزدیمان، شیرینترین روز عمرم بود. شیرینی که وقت رسیدن به تهران در گلویم گیر کرد.
@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 سید حسن نصرالله:
عدهای گفته بودند، سید میخواهد وارد جنگ شود، ما مدتهاست وارد نبرد شدهایم🔥
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#غزه
❤️ @delbarkade
🛑🎥 ۱۳ آبان، سالروز تسخیر لانه جاسوسی آمریکا و روز ملی مبارزه با استکبار جهانی گرامی باد.✌️🇮🇷
🔰 تصاویر جمعی از دانشآموزان و دانشجویان سراسر کشور با رهبر انقلاب، در آستانه سیزدهم آبانماه، روز دانشآموز و روز ملی مبارزه با استکبار جهانی.
ماشاالله و خدا قوت به مادرهایی که چنین فرزندان انقلابی تربیت کردند و پرورش دادند ..✌️💪
۱۴۰۲/۸/۱۰
#روز_دانش_آموز
#سیزدهم_آبان
❤️ @delbarkade