موسیقی سکوت موهایت
آنگاه که من تار به تار می نوازم شان،
همان معجزهء هنری است که
هنرمندان عالم از درک و انجام آن
عاجز اند!
#عاشقانه
شب بخیر🌙🌗
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری88 #تنها امید هر روز برای دیدنم میآمد. هیچ وقت دست خالی نبود. _قشنگم اَ
#داستان
#فیروزهی_خاکستری89
#مزه_دهان_بزی
آخر هفته، با موافقت عمو و مامان، امید به همراه مادر و پدرش با یک دسته گل بزرگ آمد. زانوی غم بغل گرفتم. مصطفی خیلی تلاش کرد راضیام کند. حرف آخرش دلم را نرم کرد:
_تو برگرد سر خونه زندگیت؛ نخواه که تو باعث خرابی این زندگی بشی. تلاشت رو کن اگه دیدی راهی نیست من قول میدم یه تنه جلو دو تا خونواده بایستم.
امید با دیدنم، لبخند بزرگی زد. بلند شد. از جعبه کوچکی، گردنبندی طلا درآورد و دور گردنم انداخت. از ذهنم گذشت: «حق با بقیه است؛ مهم اینه خود امید هوامو داره. نباید به دست خودم زندگیمو خراب کنم...»
رفت و آمدم به خانواده امید را محدود کردم. موافقت امید را برای شرکت در دورههای تخصصی خیاطی گرفتم. امید در کاری که نمیدانستم چیست هر روز موفقتر نشان میداد.
_این چه کاریه که تا لنگ ظهر خوابی؟! شب تا ساعت دو، سه خونه نمیای؟!
_تو سوزنت رو نخ کن.
_خب از من میپرسن شوهرت چه کارهاس. چی باید بگم؟
_وقتی آب و غذات نرسید اعتراض کن.
_عزیزم من که اعتراضی ندارم. دستت هم درد نکنه! فقط نگرانم! امید مراقب باش کسی تو چاه نندازتت.
_غلط میکنه کسی منو تو چاه بندازه.
چند هفته بعد، برای رفتن به کلاس آماده شدم:
_بدو امید
جلوی تلویزیون تخمه میشکست:
_آژانس بیگیر
تا به حال پیش نیامده بود برای رساندن من بهانه بیاورد.
_مگه نمیری سر کار؟
_ماشین ندارم.
اخمهایم در هم رفت:
_تازه از تعمیر آورده بودی. چی شد دوباره؟!
نگاهم کرد و دوباره مشغول شد:
_فروختمش
چشمانم از حدقه بیرون زد:
_چی میگی؟!
از حالت لم داده نشست:
_برا کارم پول میخواستم. بهترشو میخرم.
از تصمیم تکی و غافلگیرانهاش لجم گرفت. نزدیک عید غر غرم شروع شد:
_اگه ماشین بود، عید یه سفری میرفتیم باهاش... هوا هوای شماله هان... حیف نبود ماشین رو فروختی؟! امید خواهش میکنم این تصمیمها رو تنهایی نگیر!
غر زدنم اثر نداشت. جمعه آخر سال با یک شاخه گل به خانه آمد. یک هفته به عید بود و بازار خانه تکانی داغ. تمام روز کمکم کرد. شب هم بیرون نرفت. خسته و کوفته به رختخواب رفتیم. با مهربانی ماساژم داد:
_خانم خوشکلم حسابی خسته شد.
_اگه کمکم نمیکردی نمیتونستم این همه کار کنم.
بعد از کلی مقدمه چینی بالاخره حرفش را زد:
_اگه چند تومن دیگه وارد کارم کنم حسابی برد کردم...
فکر کردم برای سهم الارثم از مغازه بابا طمع کرده.
_ببین فیرو رفتم یه ۴۰۵ نقرهای دیدم اصن حرف نداره لامصب...
_حالا چقدر میخوای؟!
تند بازویم را بوسید:
_آ قربون دختر چیز فَم! هر چی بیشتر، بِتَرتر.
_حسابم چیز زیادی نداره. اوندفعه همه رو دادم بهت گفتی برا خرج ماشین نیاز داری. فقط یه تومن توشه تا سه ماه دیگه هم میدونی که شارژ نمیشه.
صریح گفت:
_طلاهات رو بده.
نفسم حبس شد. آب دهانم در گلویم پرید. نشستم. در بین سرفه گفتم:
_امید خواهش میکنم دیگه حرفش رو نزن! کل زندگیمون رو داری برا کاری که نمیدونم چیه خرج میکنی. نباید یه امیدی، یه راه چارهای، یه ذخیرهای داشته باشیم آخه؟!
بعد از کلی حرف، نه او کوتاه آمد نه من. بعدازظهر هر چه طلا داشتم با خودم به کلاس بردم. تمام مدت کلاس کیفم بغلم بود. یکی از بچهها شوخی کرد:
_گنج داری؟
خندیدم:
_نه سر بریده دارم میخوای ببینی؟
بعد از کلاس برای خانه فهیمه تاکسی گرفتم.
_فیروزه ما عید داریم میریم سفر میترسم طلاهات رو پیش من بذاری!
_اِ چه خوب! به سلامتی کجا؟ اتفاقاً خواستم با امید حرف بزنم شاید قبول کرد چهارتایی بریم شمال.
لبخند کوتاهی زد. استکان چایم را برداشت و به آشپزخانه رفت. پشت به اپن آشپزخانه نشسته بودم.
_خیلی هم خوب میشد. اما الان پسرعموی مصطفی برامون دعوتنامه فرستاده. باور کن همین دیشب مصطفی بهش نظر مثبتش رو گفت. برا همین چیزی نگفتم.
_آهان با پسر عموش میرین!
استکان را جلویم گذاشت:
_نه. پسرعموش از دوبی برامون دعوتنامه فرستاده...
یکدفعه دوزاریام افتاد.
_همون مهرزاد رو میگم که برده بودت بیمارستان. دوبی کار میکنه. با مصطفی خیلی اَیاغه...
لبهایم را کش آوردم و به زور لبخند زدم:
_اوهوم.
تلاش کردم بحث را عوض کنم:
_ایشالله که خوش باشین. حالا من طلاهامو کجا بذارم؟
فهیمه نزدیکتر آمد و کنارم نشست:
_فیروزه بین خودمون باشه، مصطفی میخواد فرانک رو به مهرزاد پیشنهاد بده. نظرت چیه؟ البته نمیخوام فعلا فرانک چیزی بدونه اما با مامان حرف زدم.
شانههایم را بالا بردم:
_علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 خاطرهگویی مادر سعید جلیلی از «واقعه گوهرشاد» به زبان آذری
🔸️حاجیه خانم برکچی مادر دکتر سعید جلیلی، از آذری های اردبیل است که در جوار امام رضا( ع ) ساکن شدهاند.
🔸️خانم برکچی در طرح جمعآوری خاطرات مسجد گوهرشاد، به زبان آذری از مقاومت پدرش در دوران ممنوعیت عزاداری امام حسین( ع )می گوید. محل ضبط این خاطرات خانه پدری ایشان است که روضه امام حسین (ع ) بیش از صد سال در آن برپاست.
#انتخابات
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی آقایون ریش هاشون رو میزنن 😂😂
#طنز
❥❥❥@delbarkade
💠وضو با مژه مصنوعی
💬سؤال:
آیا چسباندن مژه مصنوعی برای وضو و غسل اشکال دارد؟
✅پاسخ:
چسباندن مژه مصنوعی چه دائم و چه موقت، مانع رسیدن آب به اعضای وضو و غسل است و باید قبل از وضو و غسل، هر چند مستلزم هزینه یا زحمت باشد، برطرف شود و وضو و غسل جبیره ای صحیح نیست مگر آنکه برطرف کردن در وقت نماز حرج و مشقت غیرقابل تحمل داشته باشد، که در این صورت باید وضو و غسل به صورت جبیره ای انجام شود، ولی پس از رفع عذر باید برای وضو و غسل بعدی مانع را برطرف کند، در هر حال با توجه به زینت بودن آن، باید از نامحرم پوشانده شود.
#احکام_شرعی
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
📣 خاطرهگویی مادر سعید جلیلی از «واقعه گوهرشاد» به زبان آذری 🔸️حاجیه خانم برکچی مادر دکتر سعید جلیل
همونطور که مشاهده کردید
آقای #جلیلی هم از سمت مادری ترک هستند
اما هیچوقت احساسات ترک ها را برای بیشتر رای آوردن تحریک نکردند🤗
ما همگی یک ایرانیم؛ هرکدام با هر قومیتی قطره ای از این دریای وسیع هستیم
ان شاالله روز شنبه ی هفته آینده شرمنده ی شهدا نشیم✨🌱
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری89 #مزه_دهان_بزی آخر هفته، با موافقت عمو و مامان، امید به همراه مادر و پد
#داستان
#فیروزهی_خاکستری90
#هردمازاینباغبَریمیرسد...
حدسم درست بود. امید کلافه و عصبی همه خانه را برای طلاهایم گشته بود. دست به کمر زد. با گره دو ابرو بدون سلام پرسید:
_فیرو طلاهات کو؟!
دم در اتاق ایستادم. چشمم را در همه اتاق چرخاندم:
_امید چی کار کردی؟! من همه اینجا رو مرتب کرده بودم.
صورتش چروک شد. سگک کمربندش را باز کرد:
_میگی کجان یا بزنم سیاه و کبودت کنم؟
چشمانم گرد شد:
_نه بابا چشمم روشن. هر دم از این باغ بری میرسد...
به طرفم آمد. چشمانش پر از خون بود و جدی:
_خفه شو بینیم...
کمربند را به طرفم پرت کرد. به بازو و پهلویم خورد. جیغ بلندی کشیدم. با وجود مانتوی پشمی که تنم بود، درد شدیدی حس کردم. هنوز باور نکرده بودم. به صورتش نگاه کردم. امیدی که میشناختم نبود. چانهام را بین انگشتانش فشار داد. با دست دیگر گلویم را گرفت.
_بِت گفتم طلاها کجاس؟ کدوم گوری بردیشون؟ بگو تا نکشتمت...
چشمانم ازحدقه بیرون زده بود. تنها کاری که برای نجات خودم به ذهنم رسید، یک لگد بود. رهایم کرد. از درد به خودش پیچید. کف اتاق مچاله شد.
از اتاق پریدم بیرون و به طرف در خانه دویدم. پشت سرم را نگاه نکردم. پلهها را دوتا یکی پایین رفتم. گریهام گرفته بود اما اشکم درنیامد. با همان سرعت خودم را به خیابان اصلی رساندم. تاکسی دربستی گرفتم و به طرف خانه فهیمه رفتم. با دستان لرزان شمارهی مصطفی را گرفتم. نفس زنان و بدون مقدمه شروع کردم:
_بهت گفتم این دیونهاس. هه. زده به سرش. هه. گفتم عادی نیستن. هه.
_چی شده فیروزه؟! درست حرف بزن ببینم. الان کجایی؟
_میخواس منو بکشه. هه. به حضرت عباس روانیه...
_خونهای؟
لبهایم میلرزید:
_هه هه. زدم بیرون
_من الان میام دنبالت فقط بگو کجایی.
_تو تاکسی. دارم میام خونتون. میترسم برم خونه مامان بیاد دنبالم!
_اشکال نداره کار خوبی میکنی.
فهیمه در را باز کرد. توی بغلش بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم چند پرستار بالای سرم بودند.
_با چی زده؟
_پدرشو دربیار
_دستش بشکنه
خودم را جمع کردم و به فهیمه نگاه کردم. صورتش به هم ریخته بود:
_مصطفی گفت بهتره پرونده تشکیل بدیم.
هر چه امید زنگ زد جواب ندادم. مصطفی گوشی را گرفت:
_مرتیکه کسی زنش رو میزنه؟! یتیم گیر آوردی؟ اگه باباش زنده بود که زندهات نمیذاشت. وقتی اومدی کلانتریجواب پس دادی میفهمی به من ربط داره یا نه.
در راه برگشت، شماره مامان روی گوشی افتاد. خودم را عادی گرفتم:
_فیروزه خونه نیستی؟
میدانستم سراغم را از مامان گرفته:
_نه خونه دوستمم چطور؟
_هیچی امید چندبار زنگ زد نگرانت بود. چرا گوشیتو جواب ندادی؟!
_آ آره زنگ زد. نگران نباش!
بعد از تلفن مامان، با دست دهانم را فشار دادم. بیصدا داد زدم. بازو و پهلویم تیر کشید.
شب را خانه فهیمه ماندم. مصطفی با پدر امید حرف زد. فردا مادر و پدرش آمدند. دوباره آن سردرد لعنتی برگشته بود. پدرش خیلی راحت گفت:
_غلط کرده پسره الدنگ...
مادر امید وسط حرفش سرفه کرد:
_والا از بچگی صداش در نمیاومد. مگر اینکه کسی حرف ناحساب باهاش بزنه.
رو کرد به من:
_حالا چیکار کردی که بچه اینقده عصبانی شده؟!
_با کمربندش زد منو. کبود شده جاش. بعد هم بهم حمله کرد. داشت خفهام می...
رنگ به رنگ شد. با همان چرب زبانی همیشگی گفت:
_خوشکلم میتونم چند دقیقه با خودت خصوصی حرف بزنم؟
ازش میترسیدم. به فهیمه و مصطفی هم گفته بودم وقتی هستند هیچی نخورند. به فهیمه و مصطفی نگاه کردم. از صورت فهیمه هیچ نفهمیدم جز رنگ پریدگی. مصطفی پلکهایش را روی هم گذاشت. بعد رو به فهیمه گفت:
_بیا تو اتاق کارت دارم.
مادر امید لبخند یک طرفهای زد و شروع کرد:
_پس چرا رنگت زرده خوشکلم؟ نکنه دوباره از اون قرصها میخوری؟! میدونی که از عوارضشون توهّم و خیالبافی هم هست.
کنایهاش را گرفتم:
_نه دیگه مراقبم از دست هر کسی چیزی نمیگیرم.
انتظار چنین حرفهایی از من نداشت:
_حتماً زبون درازی کردی عصبانی...
_ماشین رو فروخته. الانم طلاهای منو میخواد...
چشمانش را دیدم که گرد شد:
_ماشین رو فروخته؟!
دور برداشتم:
_بله میگه برا کارم ولی من نمیدونم این چه کاریه!
صدایم را پایین آوردم:
_من به خونوادهام هیچی نگفتم اما من نباید بدونم شغل شوهرم چیه؟!
چشمانش ریز شد و به فکر فرو رفت. پدرش گوشی همراهش را بیرون آورد:
_وایسا زنگ بزنم بیات اینجا بینم چه غلطی کرده...
بلند شدم:
_اگه بیاد اینجا...
مادرش دست روی گوشی گذاشت:
_صبر کن.
رو به من کرد:
_من بهت تضمین میدم کاری به طلاهات نداره و دیگه دست روت بلند نمیکنه.
آب دهانم را قورت دادم. کمی فکر کردم.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 فرا رسیدن ۲۴ ذی الحجه، روز عید بزرگ مباهله (بزرگترین فضیلت امیرالمؤمنین علی علیه السلام)مبارک🌺
❥❥❥@delbarkade
حــق👌
إن شاءاللّٰه زندگی سعید
و عمر با برکت و جلیلی
در پیش داشته باشید
و هرگز محتاج پزشک نشید!😉
دعای روز انتخابات😁
برای یک عمر کشور🤲🏻✨
#انتخابات
#جلیلی
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
🛑🎥 فرا رسیدن ۲۴ ذی الحجه، روز عید بزرگ مباهله (بزرگترین فضیلت امیرالمؤمنین علی علیه السلام)مبارک🌺 ❥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌻 پیامهای آیه مباهله :
1. اگر انسان ایمان به هدف داشته باشد، حاضر است خود و نزدیک ترین بستگانش را در معرض خطر قرار دهد.
2. در مجالس دعا،
کودکان را نیز با خود ببریم.
3. استمداد از غیب،
پس از به کارگیری توانایی هایِ عادی است.
4. در دعا، حالات اهل دعا مهم است،
نه تعداد آنها؛ گروه مباهله کننده پنج نفر بیشتر نبودند.
5. زن و مرد در صحنه های
مختلف دینی، در کنار همدیگر مطرح اند.
6. علی بن ابی طالب(علیهماالسلام)، جان رسول الله(صلی الله علیه وآله) است.
7. اهل بیت پیامبر(علیهم السلام)، مستجاب الدعوة هستند.
8. فرزند دختری، همچون فرزند پسری، فرزند خود انسان است. بنابراین، امام حسن و امام حسین(علیهماالسلام) فرزندان پیامبرند.
👤محسن قرائتی،تفسیر نور، ج 2،ص 78
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥درود بر حاج مهدی رسولی
چیکار کردددد👏👏👏
❥❥❥@delbarkade
سفیر ایران در برونئی یک خانم اهل سنت از سیستان و بلوچستان هست
ایشان اولین بخشدار زن استان سیستان و بلوچستان بودهاست
بفرستید برای اونایی که برای رای آوردن قومیتی صحبت میکنند!
#انتخابات
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معاهده ی fatf در یک دقیقه👌
#انتخابات
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر اول: توییت سخنگوی ستاد آقای پزشکیان‼️
کلیپ : سخنان دیشب آقای پزشکیان راجع به برنامه رشد ۸ درصدی‼️
اعدامش کنید.⛔️
قرار نبود مثل طالبان صحبت کنید که!
الان از کی بترسیم؟
طالبان کی شد؟
#انتخابات
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاشیه حضور دکتر جلیلی در بازار تهران
🔹جلیلی به سوالات یکی از بانوان درباره مسئله زنان پاسخ داد.
#انتخابات
❥❥❥@delbarkade
🔴هرحرفی باشوهرتون دارید اول به خودش بگید نه به بقیه! (دوست و فامیل و مادر شوهر و خواهر و...)
👈🏻چون ممکنه دیگران حرف شمارو یه جور دیگه بهش بگن و شوهرتون دچار کج فهمی یا بدبینی بشه وهمین هم سوءتفاهم ایجادکنه و بشه آغاز یه مسئله ی بزرگ😕
#ارتباط_با_خانواده_همسر
❥❥❥@delbarkade