#ارسالی_اعضای خوبمون🍃🍃🍃🍃🌹 سلام فاطمه بانو جان. اسامی چهل شهید برای دختر خانومی که میخواستند به شهدا متوسل شوند. 💕 @delbarongi💕

نسل امروز و دیروز🍃🍃🍃🍃🍃🌹

🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 سی سال پیش، خواهر بزرگتر من صبح ها زود بیدار میشد تا قبل از مدرسه رفتن همه جای خانه را رفت و روب کرده باشد و بعد ما راهی مدرسه میشدیم. حالا با نسلی مواجهیم که صبح که بیدار میشود از هتل خانه شان خارج میشود چون که والدینش به عنوان مستخدمین "هتل خانه "همه جا را رفت و روب خواهند کرد. نسلی که در برابر اتاقی که در آن میخوابد، خانه ای که در آن زندگی میکند و ظرفی که در آن غذا میخورد احساس مسئولیت ندارد، آیا در برابر سرزمینی که از آب وخاک آن بهره مند است حس مسئولیت خواهد داشت؟ برای این نسل "سرزمین" هم چون هتلی است که میتوان خورد و خوابید و ریخت و پاشید. از مواهب طبیعی آن بهره مند شد و بعد اگر باب میل نبود آن را ترک کرد. "سرزمین" هم مثل "خانه" برای این نسل "هتل" است با این فرق که متاسفانه مستخدم سرجهاز ندارد و همه فقط برای خوردن و خوابیدن و بردن آمده اند. این نسل را چه کسی وچه کسانی چنین تربیت کردند؟ کی بود؟ کی بود؟ اتفاقا این دفعه من بودم، تو بودی، ما بودیم، همه بودند!! کمی به خود بیاییم و تکانی به خودمان و این "نسل هتل نشین" بدهیم. نه به خاطر خودمان! به خاطر خودشان و آینده کشورشان 💕 @delbarongi💕

#سوال_اعضا🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 .

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃 سلام خسته نباشید ممنون از کانال خوب و مفیدتون🌺🌺 خواهش میکنم تو کانال تون قرار بدین اگه کسی براش پیش اومده کمکم کنه خیلی حالم خرابه. من ده ساله بیماری پیکا دارم(مهرنماز و خاک و گچ میخورم) دست خودم نیس، خیلی دکتر رفتم ولی نتیجه نداد، آیا با داشتن این بیماری احتمال بارداری و فرزند آوری دارم؟ کسی این مشکلو داشته و بچه دار شده باشه؟ اگه خودتون یا آشنایی دارین که اینجورین حتما کمکم کنید خواهش میکنم. ۲۳سالمه و ۲ساله ازدواج کردم. 💕 @delbarongi💕

خبر خوش اعضای کانالمون🍃🍃🍃🍃🍃🌹 .

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹 سلام به فاطمه بانوی خوبم❤️😊 چند وقت پیش توی کانال یه ختم مجرب دیدم برای بخت گشایی منم به نیت خواهرزاده ام شروع کردم به خوندن.... خداشاهده وسط این ختم بودم که گوشیم زنگ خورد دیدم خواهرمه و میگه برای زهرا خواستگار اومده با همسرت بیاین مشورت کنیم‌... حالا بگین خواستگارش کی بوده😍 استاد دانشگاه خواهر کوچیکترش خواهر کوچیک ترش توی دانشگاه علوم قرآنی درس میخونه مثل اینکه یه روز زهرا میره دنبال خواهرش استادش زهرا رو میبینه پیگیری میکنه و امر خیر صورت میگیره😍😍 بگم که زهرا ۳۲سالشه و همسرش ۳۸ خلاصه خواهرم خیلی خوشحاله و به امید خدا آخر هفته عقدشونه😍🌹 💕@delbarongi💕

ارسالی اعضای خوبمون🍃🍃🍃🍃🍃🌹 .

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 سلام می‌خوام‌ از عشقی براتون بگم که دست تقدیر زود ازم گرفت نمی دونم این رو قبول دارید که خداوند ادم های خوب رو زود می بره عشق من هم از همون ادم های خوب روزگار بودمادرم وقتی که من بدنیا میام به خواهر شوهرش میگه دخترم برای پسر کوچیکت باشه ولی خودش بعد از چهار سالگی دخترش از دنیا میره این حرف رو اطرافیان بهم می گفتند که مادرت همچین سفارشی کرده واین حرف باعث شد که من از بچگی خیلی به پسر عمه ام علاقمند بشم..... تا اینکه گذشت وما بزرگ شدیم من با خودم می گفتم نه پسر عمه که منو نمی خواد چرا دلم رو به این حرف ها خوش کردم تا اینکه یک سال ما برای عید خودمون می خواستیم شیرینی درست کنیم ومن به اشتباه مقدار مواد رو جابجا کرده بودم وشیرینی ما خراب شد پسر عمه ی ما هم که شاهد ماجرا بود سر به سر من می ذاشت ومنو بابت این کار اذیت می کرد منم خیلی ناراحت شدم وگریه می کردم همین قضیه باعث شد که او هم خودش رو نشون بده وبه من اظهار علاقه کنه اول فکر می کردم که داره باز سر به سر من میزاره ولی با اومدنش به خواستگاری بهم ثابت کرد که واقعا دوستم داره از نظر مالی شرایط خوبی نه من داشتم ونه اون ولی به یاری خداوند بعد از دو سال که تو عقد بودیم زندگی مشترکمون رو شروع کردیم حالا سه تا فرزند دارم همسرم برای من فقط یک همسر نبود همه چیز من بود منی که از کودکی طعم تلخ بی مادری رو چشیده بودم برام مادر بود وبه درد دل هام گوش می کرد ولی الان خیلی تنها شدم اونم زود رفت ومن دوباره تنها شدم درسته که فرزندانم هستن واطرافیان خیلی هوامو دارن ولی باز هم تنهام نزدیک اولین سالگرد رفتنش هست هر چه از خوبی هاش بگم کم گفتم از خدا می خوام که جایگاهش خوب باشه که مطمئن هستم که همین طور است 💕 @delbarongi💕

نرگس نوشته🍃🍃🍃🍃🍃🌹 .

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 نگاه عاشقانه نگاهم به عقربه‌های ساعت مانده است.گویا هیچ عجله‌ای ندارند و آرام حرکت می‌کنند. امروز صبح سر هیچ و پوچ با سوگند بحثم شد. زمانی که از سر کار برگشتم؛ مثل همیشه سوگند به استقبالم نیامد. سلامی آهسته داد وبه آشپزخانه رفت. من طول و عرض پذیرایی را با قدم‌های بلند متر می‌کنم. دستی به موهای مشکی‌ام می‌کشم ... کلافه و درمانده‌ ... نمی‌دانم، چه‌کارکنم؟! شاید هم غرورم اجازه نمی‌دهد ... مقصرم ... باید معذرت خواهی کنم ... یا شاید خود را حق به‌جانب می‌دانم؛ اما هرچه که هست لحظه‌های خوش زندگی‌مان را با بد اخلاقی تلخ کردم. من حسرت می‌خورم به رفتار پسندیده‌ی سوگند، او به راحتی عذرخواهی می‌کند ... ای کاش! من هم مانند او می‌توانستم عذر خواهی کنم. سوگند در آشپزخانه مشغول پاک کردن برنج بود. برای این‌که تغییری به جو سنگین بین خودمان بدهم. -شام چی داریم؟ لب‌های سوگند کش آمد. چشمان عسلی رنگش را به من دوخت و با ناز و کرشمه گفت: «قیمه‌پلو ... عزیزم!» نگاهم روی چهره‌اش ثابت ماند. دوست داشتم روی گونه‌اش گل‌بوسه بکارم؛ ولی همان غرور مانع شد. انگار دستم برایش رو شد ... پشیمانی و ناتوانی در عذرخواهی‌ ... من ... خجالت زده قفل‌ زبانم باز شد و لب زدم. -ممنون... همیشه حرفامو می‌فهمی ... نفس عمیقی کشید و گفت: «ناصر! جات تو قلب منه ... اگر چه گاهی آزرده خاطرم می‌کنی؛ اما تو زندگی مشترک باید کنار هم از تلخی‌ها زود گذر کنیم.» خدایا! صدای دوست‌داشتنی‌اش دلم را آرام می‌کند. #داستانک #به_قلم_نرگس 💕 @delbarongi💕