ادامه (۲) 🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
و شوهر مهین پست فطرت کاری که نباید با مهناز میکنه
بنده خدا مهناز از گریه و ناراحتی همونجا غش میکنه و گویا بعد از یکساعت به هوش میاد میبینه کسی خونه نیست
از خونه خواهرش میاد بیرون و میره خونه خودشون و با گریه میره حمام چاقو برمیداره توی حمام خودشو از زندگی راحت کنه
ولی میترسه و پشیمون میشه
وضو میگیره نماز بخونه ولی احساس میکنه نجس و ناپاک شده و مجدد بارها و بارها میره حمام غسل میکنه و همه ش با گریه و ناله
شوهرش که از اداره میاد میبینه خوابیده با صورتی عرق کرده و تب دار
سریع میبرتش بیمارستان و همونجا توی بیمارستان تشنج میکنه و چند روزی بستری میشه هیچی نمیخورد و هیچ حرفی نمیزده
خواهر کوچیکش از استاد دانشگاهشون که پزشک روانشناس هم بوده میخواد بیاد بالای سرش و چون از قبل بهش گفته بودن مهناز بچه دار نمیشه و از این بابت خیلی نگران هست
دکتر میگه بخاطر فکر و خیال هست و چون توی خونه تنهاست اینجوری شده و میگه باید یه سرگرمی یا کاری براش جور کنید
از طرفی دکتر بیمارستان هم میگه از فشار عصبی دچار تشنج شده
مهران شوهر مهناز میگه ولی صبح که رفتم اداره حالش کاملا خوب بود و میخواست برام خورشت فسنجان با گوشت اردک درست کنه
که دوست دارم
بعد از چند روز مهناز از بیمارستان مرخص میشه
پدر و مادرش میگن بریم خونه خودمون
ولی مهناز به شوهرش میگه اصلا خونه مادرم نمیرم بریم خونه خودمون
مادر مهناز هم باهاش میره خونه شون و یک هفته ای میمونه میبینه دخترش هیچی نمیخوره و فقط یه جا خیره میشه
( قبلا اینجور مريضی ها رو میبردن پیش یه عارف یا سید و دعانویس ویا رمال و خلاصه مهناز رو چندین جا بردن
تا اینکه یکی از همسایه های نزدیک مادر مهناز میگه ببریدش شهرستان..... یه آقایی هست که اینجور بیماری ها رو درمان میکنه
دعا میده و مهناز خوب میشه
شوهر مهناز اسم سید و دعا که میاد قبول میکنه چون آدم باخدایی بوده ولی میگه رمال نباشه
مادر مهناز قبول میکنه و همراه زن همسایه و عمه مهناز با هم میرن شهرستان
از قبل وقت گرفته بودن
دعانویس به محض دیدن مهناز میگه
مادر و عمه مهناز برن بیرون از اتاق 👇
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
💕@delbarongi💕
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
قلب من با دیدن عکسها و فیلم های ارسالی شماااا😍😍❤️
از دیدن این عکس و فیلم که من سیر نمیشم🥰🥰🥰🌸🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
💕@dedelbaro
💕دلبرونگی💕
ادامه (۳)🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
مادر و عمه مهناز میرن بیرون
دعا نویس که خیلی وقت کارش این بوده
به مهناز میگه ببین دخترم من میدونم چه بلایی سرت آمده و اینجوری شدی
هر کاری گفتم انجام میدی
اول اینکه تحت هیچ شرایطی نباید از ماجرا به کسی حرفی بزنی حق رو به تو نمیدن
و هم آبروت میره و از طرفی پای جون و زندگیت هست
خودت شوهرت رو به خوبی میشناسی که چقدر نسبت به شما غیرت داره
پس اصلا نباید حرفی بزنی
دوم اینکه هر چی میگم کاملا گوش کنی وگرنه آبروریزی میشه
مهناز میگه لطفا کمی شفاف تر صحبت کنید
آبروریزی ؟
گفت بله هیچ کس حرف شما رو قبول نمیکنه
چون اون نامرد خیلی توی شهرتون اسمش به خوبی و پاکی جا افتاده
و از طرفی با گفتن ماجرا ، جون خواهرت در خطر میافته
مهناز میگه خواهرم چرا ؟
باید منطقی برخورد کنه
دعانویس میگه هر چی گفتم به ذهن بسپار و برگرد شهرتون خودت متوجه منظورم میشی
دعا نویس به مهناز میگه
باید محل اقامتتون رو تغییر بدی
که البته اینم فعلا به کسی نمیگی دوماه دیگه عنوان میکنی
مهناز میگه آخه جابجایی اصلا امکان نداره
شوهرم کارمند دولت هست
و از طرفی کل فامیل ما اینجا هستن و هیچ بهانه ای نمیتونم بیارم
آخرین حرف دعانویس به مهناز اینه که باید با خواهرت کلا قطع رابطه کنی حتی به شهرستان هم رفتید نباید خانواده خواهرت با شمارابطه داشته باشند یه دعوای ساختگی راه بنداز که از خواهر و خانواده ش دور باشید اصلا به صلاح شما نیست و شر درست میشه
بهانه رفتن به شهرستان هم خودش براتون جور میشه
مهناز و مادر و عمه ش به شهر خودشون برمیگردند و فقط به مادرش میگه دعانویس گفته چشم خوردید و دعا بهم داده و گفته توی خونه خیلی زیاد قرآن بخون و توی همه اتاق ها ی قرآن بذار
مهناز کمی حالش بهتر میشه
مهران بهش میگه بریم بیرون کمی روحیه مون عوض بشه
مهناز و مهران میرن خرید و پاساژ گردی
مهران میره یه جا میشینه به مهناز میگه برو هر چی دلت خواست برا خودت بگیر
در واقع هفته بعدش تولد مهناز بوده و مهران
میخواسته یواشکی بره از یه مغازه لباس بگیره
از هم جدا میشن و مهناز توی یه مغازه لباس کودک میره و با حسرت لباس ها رو نگاه میکنه
یکی بهش سلام میکنه برمیگرده میبینه معلم دوران راهنمایی ش با دخترش آمده خرید
سلام و احوالپرسی میکنند
خانم معلم بهش میگه ما عازم شهرستان هستیم دخترم گوش درد داره هر چی دکتر میبرمش فایده نداره
دکترا گفتن نباید سرما به گوش دخترت بخوره و آب و هوای اینجا اصلا براش مناسب نیست باید برید به یه منطقه گرم و خشک
خانم معلم و شوهرش که هردو معلم بودن
انتقالی میگیرن به حاجی آباد بندرعباس
و چند هفته بعدش عازم بودن
مهناز میگه راحت انتقالی دادن ؟
چون منم یه مشکلی شبیه شما دارم باید به یه منطقه گرم و خشک برم
ولی نمیدونم به شوهرم انتقالی میدن
خانم معلم میگه آره پیگیر شو ببین هرچی صلاحه همون کار کن
مهناز شماره گوشی همراه خانم معلم رو میگیره میگه من خودم گوشی ندارم
از خونه باهاتون تماس میگیرم
از همدیگه خداحافظی میکنند و میرن
مهران هم هدیه تولد مهناز رو میگیره و باهم برمیگردن خونه 👇👇
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
💕@delbarongi💕
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃 چه کرده بانوی خونه 🥰🌸🍃 #تجربه #مشاوره #همسرداری 💕@delbarongi💕
ادامه ۴🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
شب مهناز با خودش فکر میکنه چه کاری درسته انجام بده
از طرفی میگه به حرف دعانویس گوش کنم
ازیه طرف میگه بیگناه میخوان منو ببرن پای دار خدا خودش میدونه توی زندگیم هیچ گناهی نداشتم تا این مردک هیز زندگی م رو نابود کرد و باید تقاص پس بده
از طرفی از شوهرش مهران هم حساب میبرده و میگه اگه بدونه حتما مهناز و شوهر مهین رو میکشه یا حداقل راحت با این مساله کنار نمیاد
مهناز خوب شوهرش رو میشناخته
روز بعد میره خونه مادرش
میبینه مادرش خیلی ناراحته
میگه چی شده مامان
مامانش میگه بچهم مهین مشکل قلبی داره
دکترا گفتن تا آخر عمرش باید با این مساله کنار بیاد
مهناز میگه ولی مامان مهین که سنی نداره
حتما دکترا اشتباه کردن
میگه نه درسته همون موقع که تو مریض شدی مهین هم متوجه مشکل قلبی ش شد
به تو هیچی نگفتیم نگران نشی
دوتای شما با هم خدا میدونه چه حکمتیه یا چشم زخم هست
اون روز نهار رو خونه مادرش موند و ظهر مهران آمد خونه مادر مهناز
توی آشپزخونه مهناز میبینه مادرش داره توی یه قابلمه قورمه سبزی جدا میذاره پر گوشت و ویژه
میگه مامان این برا چیه ؟
مادرش میگه شوهر مهین میاد میبره آخه خیلی قورمه سبزی دوست داره گفته هربار درست کردید برا من بذارید بیام ببرم
مهناز از عصبانیت نمیتونه خودش رو کنترل کنه میگه چه پررو شده
ولش کنید شما خیلی اینو پر رو کردید
اصلا ازش خوشم نمیاد انگار شاهزاده کجاست اینقدر.....
چند تا حرف بد بهش میگه
مادر مهناز عصبانی میشه و یه کشیده میزنه به مهناز میگه بسه دیگه هر چی بهت نمیگم
به زندگی خواهرت حسادت نکن ان شاءالله خودت هم بچه دار میشی هم وضع مالی ت خوب میشه ولی حق نداری دیگه بی احترامی کنی
مهناز هم ناراحت میشه و گریه میکنه
و به مهران میگه بریم خونه
توی مسیر مهران سعی میکنه مهناز رو آروم کنه ولی مهناز همینجور گریه میکرده
صبح بعد از رفتن مهران به اداره
مهناز میره دکتر زنان و از خانم دکتر میخواد یه گواهی چیزی بده بخاطر سردی رحم و این مسائل مهناز باردار نمیشه و باید به یه شهر دیگه برن
اولش خانم دکتر قبول نمیکنه ولی مهناز با گریه میگه یه جورایی پای آبروم هست و این مسائل خانم دکتر قبول میکنه و نامه میده
که مهران راحت تر بتونه انتقالی بگیره
اونروز مهناز موضوع رو به مهران میگه که من بچه دوست دارم و دیدی حتی مادرم بهم توهین کرد و خواهش کرد مهران با اداره شون صحبت کنه انتقالی بگیره
روز بعد که تولد مهناز هم بود مهران با دسته گل و شیرینی آمد خونه گفت دو تا خبر خوب دارم برات اول تولدت مبارک عزیزم
دوم به احتمال زیاد با انتقالی م موافقت میشه فقط گفتی حاجی آباد بندرعباس
اونجا جور نشد خود شهر بندرعباس
خوبه ؟ میگن شهر گرمی هست ولی مردمش خیلی خوب و خونگرم هستن
تا یک هفته دیگه بهم اطلاع میدن که چی میشه
از اونروز که مهناز با مادرش بحث کردن
دیگه خونه مادرش نرفت و به یاد حرف دعانویس افتاد گفت بهترین بهانه ست که مدتی قطع رابطه کنم ببینم چی میشه
کارای انتقالی مهران جور شد و اسباب کشی کردند به بندرعباس
قبل از رفتن مهناز خونه مادرش نرفت
و به مهران گفت اصلا نمیتونم دلم رو صاف کنم
مهران خودش میره از خانواده همسرش خداحافظی میکنه و میگه سعی میکنم مهناز رو آروم کنم ان شاءالله شما هم تشریف بیارید
بندرعباس کدورت ها برطرف بشه 👇👇
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
💕@delbarongi💕
ادامه (۵)🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
یکماهی از اقامتشون به بندرعباس میگذشته که مهناز متوجه میشه داره چاق میشه
و از طرفی پریودش چند ماهه قطع شده
میره دکتر زنان و دکتر بهش سونوگرافی میده
مشخص میشه سه ماهش تموم شده و باردار هست
با استرس میره خونه و حساب میکنه متوجه میشه از شوهرخواهرش باردار شده 😔
چون بعد از اون روز نحس تا یکماه بخاطر بیماری و تشنجی که کرده بود با همسرش مهران رابطه ای نداشت
خیلی ناراحت میشه ولی با خودش میگه باید عاقلانه فکر کنم نباید جا بزنم
مهران که از اداره میاد موضوع بارداریش رو میگه و مهران کلی خوشحال میشه
به مهناز میگه چرا اونجوری که توقع داشتم خوشحال نشدی
مهناز میگه راستش هم شوکه شدم
هم میترسم استرس دارم
از فامیل دور هستیم و نمیدونم تنهایی میتونم از پس بچه بربیام
مهران میگه بذار به فامیل خبر بدم
مهناز میگه فقط به خانواده خودت بگو
مهران تماس میگیره و به مادرش خبر میده
و مادرش کلی خوشحال میشه
چند روزی که میگذره مادر مهناز تماس میگیره میگه خبر بارداریت رو شنیدم
مبارک باشه ان شاالله برا زایمانت میام
مهناز خیلی رسمی با مادرش صحبت میکنه
و خلاصه روزها میگذره و احسان پسر مهناز دنیا میاد مادر و مادر شوهر مهناز میان دو هفته میمونن موقع رفتن هرچه اصرار میکنند با هم برگردند شهرشون که فامیل بچه مهناز رو ببینند
مهناز بهانه میاره وسردی هوا رو بهانه میکنه که بچه م سرما میخوره
احسان روز به روز بزرگتر میشه ولی اصلا شبیه مهران نبوده و خیلی شبیه دو تا بچه های مهین بوده
ولی چون فامیل بودن کسی شک نمیکنه
۵ سال میگذره و مهناز اصلا به شهرشون نرفته و فقط دو بار پدر و مادرش و یکبار هم یکی از خواهرای مهناز دیدنشون آمده بودن
ولی خانواده مهران رفت و آمد بیشتری داشتند
تا اینکه مهین تماس میگیره میگه با بچه ها میخوام بیام قشم و بندرعباس هم دو روز میمونیم
ولی مهناز میگه ما داریم میریم اصفهان و خونه نیستیم
مهران از دروغ مهناز تعجب میکنه
میگه مهناز تو دیگه خیلی کینه ای هستی
آخه چرا با خواهرت اینجوری برخورد کردی
مهناز میگه تو چیزی از ارتباط منو و خواهرم نمیدونی پس قضاوت نکن ولی مهین خیلی دلمو شکسته اصلا نمیخوام ببینمش
تو هم شوهرم هستی اگه تو باهام هم دردی نکنی سنگ صبورم کی باشه مهران
بعد از مدتی برادر مهناز همراه دایی بزرگش میان بندرعباس برای رفع کدورت که مهناز بره شهرشون بعد از ۶ سال مهناز قبول میکنه و چند روزی میره شهرشون خونه مادر شوهرش مستقر میشه و فقط یه وعده نهار میره خونه مادرش میمونه که خواهرا و برادرش با خانواده هاشون میان دیدنش و خواهرا کلی توی بغل هم گریه میکنند این همه سال از هم دور بودن
شوهر مهین هم انگار نه انگار که چیزی شده میاد مهمونی با آمدن شوهر مهین ، مهناز خیلی سعی میکنه خودشو کنترل کنه
و از طرفی میبینه خواهرش مهین هم ناراحتی قلبی که داشت بعد از آخرین زایمانش بدتر شده و مدام دارو مصرف میکنه
دلش به رحم میاد فقط میره توی حمام کلی گریه میکنه چند ساعتی به زور شوهر مهین رو تحمل میکنه میبینه شوهر مهین خیل احسان رو بغل میکنه و یه جوری خاص به مهناز نگاه میکنه انگار میدونه که بچه مال مهران نیست و از اونه
اونروز مهمونی تمام میشه و همه میرن خونه شون مهناز هم میره خونه مادر شوهرش چند روزی میمونن و برمیگردن بندرعباس
مهناز به تازگی گوشی گرفته بوده
یه روز شماره ناشناس بهش تماس گرفته میشه صدا رو میشناسه شوهر مهین بوده
بهش میگه شوهرمهین میگه خانمم چطوری
آخرین بارت باشه توی جمع بهم کم محلی میکنی وگرنه زندگیت رو نابود میکنم
مهین متوجه رفتار تو شده بود و به من شک کرده اگه جون مهین برات مهمه بهتره رفتارت درست کنی
مهناز میگه تویه اشغالی متاسفم برات
دست از سر زندگی من بردار وگرنه حقیقت روبه مهران میگم
شوهر مهین میگه کی مهران اون مردک عقیم 👇👇
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
💕@delbarongi💕
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
مثلا
عصر باشه
یار باشه
با شربت خانوم خونه. حال دلش خوب بشه😍🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
💕@delbarongi💕