eitaa logo
💕دلبرونگی💕
112.2هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
660 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
مستند صوتی شنود - 04.mp3
17.15M
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 🌸🍃 مستند صوتی شنود، قسمت ۴ (تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران) . 🍃🍃🌸 از اینکه افراد سرشار از تعفن ولی بی خیال بودند، تعجب کردم 🌸🍃موجودی هفت برابر انسان، با قیافه بسیار زشت را دیدم چرا شیطان بلندبلند می خندید 🌸🍃کثافاتی که با وجود انسانها یکی بودند شبکه نور و ظلمت که به هم تنیده بودند 🌸🍃خانه های نورانی با شعاع نور به هم وصل بودند و از هم انرژی می گرفتند نورانی ترین نقطه عالم با رائحه ای دیوانه کننده 🌸🍃به شفاعت حضرت عبدالعظیم برگشتم یکی بودن کربلا وحرم شاه عبدالعظیم 🌸🍃اثر گناه مثل آهن گداخته روی پوست است با وضو طهارت روحی پیدا میکنیم 🌸🍃طهارت ظاهر وباطن انسان را در معرض نور خدا قرار می دهد مکان نورانی و عمل نورانی انسان را نورانی می کند 🌸🍃مسجد محل صدور نور است 💕@Delbarongi 💕
قصه ی زندگی من برای ۳۵سال پیشه.... 🍃🍃🍃🍃🍃🌹 با نام مستعار دنبال کنید ارسالی از اعضای کانال❌ بخونید و نظرتون رو برامون ارسال کنید🍃 .
💕دلبرونگی💕
قصه ی زندگی من برای ۳۵سال پیشه.... 🍃🍃🍃🍃🍃🌹 با نام مستعار #آسمان دنبال کنید ارسالی از اعضای کانال❌ ب
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 سلام از بچگی خیال باف بودم همیش در خیالاتم ب کجاها ک نمیرفتم و چکارا ک نمیکردم انفدر در خیالات خود غرق میشدم ک وقتی وارد نقش های خیالی خودم میشدم و خودمو جای ادمهای موفق جا میزدم ک زمان از دستم در میرفت و وقتی ب خودمم میامدم میدیدم ساعتها گذشته دوران دبستان با خوبو بدیهایش کم کم میگذشت و من قد میکشیدم قدبلندترین شاگرد کلاس ک بچه ها مسخرش میکردن و سبزه گون سبزگیش را ب رخش میکشیدند بخاطر رنگ پوستم همیشه خجالت میکشیدم احساس میکرد بقیه بچه ها کمتر با من بازی میکنند و وقتی کسی برای دوستی بهم توجه میکرد اونقدر ذوق زده میشدم ک نگو تو یک خانواده تقریبا پرجمعیت بزرگ شدم شش خواهر بودیم و برادر نداشتم پدرم شخصی بسیار بد دهن و شکاک بود و همیش ب مادرم فشهای زشت نثار میکرد و همیشه توی خانه ما جنجال بر پا بود هر روز صب از صدای دعوای پدرو مادرم از خواب بیدار میشدم و شب با صدای دعوا بخواب میرفتم از وقتی خیلی کوچیک بودم و یادمه پدرم همیشه تو خونه بود و مادرم زنی سخت کوش ک همه کارهای خانه را ب نحو احسنت انجام میداد ان زمان گاز کشیو تلفن و این چیزها نبود مادرم کبسول گاز پیاده و بدست میبرد پر میکرد دوتا دوتا و برمیگشت و همیشه غذا درست میکرد بهترین دست پخت دنیا را داشت و من غرق در بازیهای کودکانه خودم سرگرم بودم و بزرگو بزرگتر میشدم اما دریغ از یک مهر پدری مادرمم همیشه مشغول پختو پزو تمیزکاری بود برای این چیزها وقت نداشت سیر کردن شکم پدرم و بقیه برایش مهمتر بود و پول گرفتن ب زور برای خرید مایحتاج خانه با دعوا کار همیشگی او پدرم مرد خسیسی بود و با فشو بد دهنی یک هزاری در میاورد و پرت میکرد اما اون زمان هزار تومن پول بدی نبود با اون هزاری خیلی چیزها میخرید داستان من مال ۳۵ساله پیش خواهر اولم ب خواسته خودش شوهر کرد با مردی ک زن داشت و بچه اما چند ماهی بیشتر نشد ک یک روز گریه کنان ب خانه برگشت و دستو پاهای پدرمو بوسید ک دیگ ب اون خونه برنگرد پدرم هم چیزی نگفت و قبول کرد... 💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
قصه ی زندگی من برای ۳۵سال پیشه.... 🍃🍃🍃🍃🍃🌹 با نام مستعار #آسمان دنبال کنید ارسالی از اعضای کانال❌ ب
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 وارد کلاس پنجم شده بودم دیگ نمیتونستم برم تو کوچه و بازی کنم در شهر ما این چیزها رواج نداشت دختر ب این سن تو کوچه بازی کنه کلاس پنجم یک معلم بسیار بداخلاق داشتم ک روزی نبود کتکم نزنه و با مشت ب سرم نکوبه درسم ن بد بود و ن خوب اما معلم میگفت فقط باید شاگرد زرنگ باشید و همیشه نمره خوب بیارید یادمه اون سال خیلی کتک خوردم تا اینکه رفتم ب یک سال بالاتر و با یک از همکلاسی هایم دوست صمیمی شدم اولین و اخرین دوست خوبم ک هرگزز فراموشش نمیکنم از یک خانواده مذهبی بود هر شب میومد دنبالم تا محرم ب عذاداری بریم و میومد منو میرسوند باز تنها برمیگشت ب خونشون خیلی دوستش داشتم تا اینکه من اول دبیرستان قبول شدم اما اون موند و تجدید شد و برگشت ب همون کلاس دیگ بزرگ شده بودم و خونمونم شلوغ شده بود خواهرام همه ازدواج کرد بودن و همشون بچه داشتن خواهر دومم ک ب زور پدر و اجبارو کتک با یک مرد دو زنیه هشت بچه ای ازدواج کرد و بعد از بدنیا امد ن بچه دومش شوهرش تو یک تصادف کشته شد و خواهر من ماندو دو بچه پسر یتیم ک برای مخارج خودش و انها باید کار میکرد همیش تو ارایشگاه کلاس میرفت تا ارایشگری یاد بگیر انگار برایش مهم نبود دوتا بچه پسر داره از طرفیم چاره نداشت چون از شوهرش چیزی بهش نرسید بود از طرفیم پدرم کمکی بهش نکرد و از اول خواهرم زندگی مستقلی شروع کرد و از طرفیم خیلی درگیر ارایشگاه شده بود انگار اصلا بچه ای ندارد و خواهر سومم هم ب زور و اجبار پدر با یک مردی ازدواج کرد ک ۲۵سال از خودش بزرگتر بود یادمه خواهرم هر چی گریه کرد و التماس ک نمیخاد با همچین مردی ازدواج کند فایده نداشت ک نداشت پدر مرغش یک پا داشت و میگفت مالو منال زیاد داره اگ زن این نشی میخای زن یه جوون گداگشنه یلا قبا بشی اول زندگی تو رفاهی و سنو سال مهم نیست مادرم هم همیش در مقابل کارهای پدر کوتاه میومد و چون خودش همیشه سختی کشیده بود فکرش این بود ک فاصله سنی مهم نیست و اینکه اون مرد زن داره هم مهم نیست فقط یک چیز مهمه پول و رفاه با این طرز تفکرات خواهر سومم هم فرستادند خانه بخت یادمه خواهرم اون شب خیلی گریه کرد و اشک ریخت اما کسی اهمیت نمیداد انگار اصلا برای پدر و مادر مهم نبود ک اون همسرشو خودش باید انتخاب کنه یا ن یا فاصله سنی چقدره یا هزاران چیز دیگ ک با هم جور در نمیومدن از وقتی خواهرم ازدواج کرد دامادمون دستو بال پدرمو کمی گرفت و ما خانه بهتری اجاره کردیم برای خواهرم خانه خرید ک ما ساکن خونه خواهرم شدیم تا از مستاجری در بیایم یک جور صدقه دادن ک منت اینکه دختر ۱۸سالتونو ب من دادین من دارم براتون جبران میکنم 💕@Delbarongi 💕
هدایت شده از 💞ذخیره دلبرونگی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 زندگیت همون رنگی میشه که خودت نقاشی میکنی🍃🌹 صبحتون دلبرررونه😇💕 💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
قصه ی زندگی من برای ۳۵سال پیشه.... 🍃🍃🍃🍃🍃🌹 با نام مستعار #آسمان دنبال کنید ارسالی از اعضای کانال❌ ب
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 خواهر چهارمم از ترس اینکه پدر مثل بقیه مرد زندار و سن بالا براش پیدا کنه خودش یکیو پیدا کرد و عشقو عاشقی ازدواج کردن و رفتن سر خونهو زندگیشون و خواهر پنجم هم بهمین ترتیب اونم با یه پسر ک یک دل نهو صد دل عاشقش شده بود ولی دوسال از خودش کوچیکتر بود ازدواج کرد خانواده پسره راضی نبودن اما خواهرم و اون همدیگرو خیلی میخاستن و هیچ چیز مانع نشد تا اونا ب هم نرسن بلخره بعد از کلی کشمکش بین دو خانواده پدرم راضی شد ک یواشکی دوتاشونو ببره محضر و عقدشون کنه و یک روز این اتفاق افتاد شوهر خواهرم شناسنامشو اچرد و رفتم یک شهر دیگ و در حضور من و خواهرم و پدرمو داماد و یک خواهر بزرگترم عقد کردن بدون اینکه حتی یک حلقه دست خواهرم کنه اما از خانواده پولداری بود و تک پسر خانوادشون و بعدا پدرو مادرش با زور پذیرفتن و چون تک پسر بود و خیلی بهش علاقه داشتن از سر اجبار پذیرفتن روزها میگذشت و من حالا دیگ ب سن نوجوانی رسیده بودم اما هنوز خیال پرداز بودم توی خیالات خودم با یک پسر پولدار ازدواج میکردم و با همکلاسی هایم شیطنت در میاوردیم و از ازدواج حرف میزدیم و توی ذهنم خیلی خوشبخت بودم تا اینکه اون روز لعنتی فرا رسید ناگفته نماند ک نگاه های پدر برایم سنگین بود هر بار با اخم نگاهم میکرد و بهم زخم زبان میزد اگر خطایی میکردم توی خواب کتک میخوردم احساس میکردم کسی زیاد منو دوست نداره با خودم میگفتم نکنه بچه سر راهی باشم ک انقد پدرم ازم متنفره و همیشه منو مسخره میکرد و با الفاظ زشت با من صحبت میکرد و اگر خطایی میکردم با کتک و فشهای بد مواجه میشدم دبیرستان ک رفتم علاقه ب رشته ورزش زیاد داشتم اما هر کدام از خواهرهایم با زبانشان پشیمانم میکردن و میگفتن برای چی باید ب رشته ورزش بری و توی این رشته برای تو هیچ اینده ای نیست و من هم ک خجالتی بودم و هر چ میگفتند میگفتم باش حرف نمیزد فقط قبول میکردم از ن گفتن ب خانوادم میترسیدم و میترسیدم مثل همیشه تحقیر بشم و برای همین کوتاه میامدم چون خواهرهایم همیش میگفتند تو جور دیگه ای هستی و چون خیال پرداز بودم ی جورایی دیوانه خطابم میکردند کلمه ای ک سالها با خودم یدک کشیدم ولی هرگز نگفتم ک گفتنش باعث ازارو اذیتم میشود حتی پدر برای اینکه ساکتم کند فقطکافی بود سیاه خطابم کنه سریعا سکوت میکردم انقد شبها تنها گریه میکردم و همیش از خدا میپرسیدم فقط چرا من باید رنگ پوستم سبزه باش تا همه مسخرم کنن 💕@Delbarongi 💕
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 همه عیب خلق دیدن نه مروّت است ومردی نگهی به خویشتن کن که تو هم گناه داری.... 🍃🍃🍃🌹 💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
قصه ی زندگی من برای ۳۵سال پیشه.... 🍃🍃🍃🍃🍃🌹 با نام مستعار #آسمان دنبال کنید ارسالی از اعضای کانال❌ ب
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 یک روز ک از مدرسه اومد بودم خونه زنگ خونمون ب صدا دراومد زن همسایه بود چیزی ب پدرم گفتو رفت نفهمیدم چی گفت فقط متوج شدم پدرم رفت خانه همسایه و مدتی بعد برگشت تا اینکه چند روز بعد زنگ خونمون ب صدا دراومد و عمو و پسر عمو و فامیلهایی ک تا الان ندیده بودمشون برای خاستگاری من وارد خونمون شدن پدرم ب انها وعده ازدواج داده بود بدون اینکه حتی نظر منو بخواد و بدون اینکه بپرسه اصلا دوستش. دارم یا قصد ازدواج دارم یا ن منم فقط میگفتم ن نمیخام و باز کتکهای پدر هیچ کس دخالتی نمیکرد مادرم انگار باز موافق کارهای پدر بود خدایا مگ ما چکار کردیم ک پدرو مادرمون میخان زود بریم اصلا چرا مارو بدنیا اوردن سوالهای شبو روز ک توی ذهنم میپرسیدم از خودم ولی هرگز براشون جوابی نداشتم هر روز پسر عموم ب وعده ای ک پدرم بهش داده بود وارد خونمون میشد و من هیچ احساسی بهش نداشتم یک روز ک خوب فکر کردم و درست توی صورتش خیره شدم دیدم اصلا دوستش ندارم و ب پدرم گفتم ک نمیخام و قصد ازدواج با همچین پسری رو ندارم اما پدر ن گذاشت و ن برداشت گفت این شوهرته تمام گریه کردم داد زدم لجبازی کردم حتی رشته تحصیلیمو بی خود عوض. کردم و رفتم ب مدرسه ای و رشته ای ک اصلا هیچ علاقه ای نداشتم ب خودم گفتم بزار سر هر چیزی لج کنم شاید پدرم راضی بشه دریغ از اینک کسی براش مهم باش خواهرام ک همه سر خونه زندگیشون بودن و هیچ دخالتی نمیکردن مادر هم همین طور هر روز ک از مدرسه ب خونه میومدم پسر عموم خونه ما بود معتادم لود ب مواد و دردی هم میکرد ولی پدرم میگفت هر چی هست باید زنش بشی کم کم داشت گند کارهاش درمیومد هر بار خطایی میکرد پدرم انگار ک ن انگار بعدا فهمیدم ب پدرم دوازده تا سکه داده چون تو شهر ما رسم شیر بها بدن و بخاطر همین دوازده تا سکه پدرم میگه الا و لله باید بشی زن پسر عموت چون نمیخاست پولشو پس بده و اونم دست بردار نبود هر روز کتک و فش تکرار هر روزانه ام شده بود مثل غذای سه وعده دیگ حرفو گریه فایده نداشت یک روز ک از مدرسه میومدم خونه ی پسر منو دبده بود و ب یکی از همکلاسیهام گفته بود ک میخاد با من دوست بشه منم ک مشکلات توی خونرو داشنم و دنبال راه فرار از اون وضعیت میگشتم و اولین پیری بود ک بهش پیشنهاد میداد یک جورایی توی دلم قند اب شد ک بلخره با این دوست میشم ازدواج میکنم و راحت ولی همش خبالات بود بعد از ی مدتی ولم کردو رفت هر بار ک ب مدرسه میرفتم توی راه با یک پسر جدید اشنا میشدم تا پیشنخاد میدادن قبول میکرد مبگفتم با همین ازدواج میکنم و میرم از شر پدر و پسر عموم. احت میشم اما این کابوس تمامی نداشت تا ب پسرها میگفتم باید بیاین خاستگاری میرفتند با یک بهانه ای متوج میشدم ک مقصدشون چیه و خودم ول میکردم تا اینکه یک روز با پسر همسایمون اشنا شدم بهم خیلی ابراز علاقه کرد و قول داد تا بیاد خاستگاری و منو بگیر منم تمام داستان پسر عمومو براش تعریف کردم و گفتم ک باید بباد خاستگاریم اونم قبول کرد ولی در ظاهر دیگ خودمو کامل در اختیارش گذاشته بودم و مطمعن بودم ک همین همسر ایندمه البته پسر همسایمونم هیچ شغلی نداشت و با اینکه میدونستم چند تا دوست دختر دیگ دار اصلا برام مهم نبود ب خودم وعده خای تو خالی میدادم وقتی متوج شدم خبری از خاستگاری نیست و اینم بقول معروف پوچ و توخالی از اب دراومد بدون اینکه برام مهم باش دیگ دختر نیستم رفتم با پسرهای بعدی حرف زدم انگار لجباز شده بودم ابرو و حیا دیگ برام مهم نبود میگفتم پدر چون فش مید من میشم همونی ک اون بارم میکنه تا اینکه ب خودم اومدم دیدم همه پسر های محل ب اسم صدام میکنن و همه میدونستن با بقیه رفیق شدم و بهم میگفتن و بهانه اینکه با فلانی دوستم ترکم میکردن خیلی داغون بودم همش دعا میکردم و از خدا میخاستم یک راه نجاتی بزار پیش روم دیگ خودمو دختر اون خونهو خونواده نمیدونستم عذاب های شبو روزم برای هیچ کس اهمیتی نداشت تو دار بودم هوه اتفاقاتو درون خودم میریختم شده بودم یک دختر فهاش عقده ای ک حالا جواب همرو میداد و خود سر ابرو دیگر هیچ جایی برایم نداشت فقط میخاستم همین طور ادامه بدم 💕@Delbarongi 💕
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 آدم بدون این بساطها زندگی از گلویش پایین نمی رود... 🍃🌹 روزگار برقرار🍃🍃🌸 💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
قصه ی زندگی من برای ۳۵سال پیشه.... 🍃🍃🍃🍃🍃🌹 با نام مستعار #آسمان دنبال کنید ارسالی از اعضای کانال❌ ب
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 تا اینکه پسر عموم فهمید اوضاع از چ قرار و خودش ول کرد و رفت با رفتن اون اخلاق پدرم دوبرابر بدتر شد کتکاش بیشتر ن ابرو داشتم در محله ن مهر پدر میدیدمو ن مادر مادرم همش تو خونه خواهرام بود بچه هاشونو نگه میداشت وقتیم ک میرفتن مسافرت همراشون میرفت بدون اینکه ب من بگ بیا بریم یا براش مهم باش من چ حالو روزی دارم تو تنهایی خودم بزرگ میشدم و هر روز دختری ک دنبال انتقام بود و نفرین پدر میکردم میخاستم پدرم بمیره تا راحت بشم انقد زخم زبون نشنوم انقد فش بارم نکنه فشارهای عصبی زیادی روم بود هر شبو ب امید اینکه فردا ک از خواب پامیشم پدر مرد از خواب بیدار میشدم تا اینکه خودکشی کردم اما فایده نداشت وقتی از بیمارستان اوردنم خونه پدرم گفت چرا نمردی همونجا بود ک فهمیدم مرگ من برای همه با ارزشتره چون مایع ننگ بودم چون اصافی بودم جملاتی ک طی روز میفهمیدم بارم میشه نمیخام گنده گویی گنم راجب پدرم ولی بود گفته میشد حتی یک لحظه برای یک لحظه نفهمیدم مهر ودرو مادری چیه تا اینکه دانشگاه ثبت نام کردم ولی قبول نشدم ازاد نوشتم توی یک شهر دیگ منتظر موندم اسمم دراومد بود اما پدرم مخالف بود میترسیذ تنها منو بفرسته شهر دیگ میگفت کنار ما هزار تا غلط میکنی تنها بری جای دیگ چکارا ک نمیکنی شاید راست میگفت من دیگ ب همین ک بودم عادت کرد بودم و ترک کارها انگار برایم ناممکن بود هر روز باید با یک پسر دوست میشدم بعد از مدتی بهم میزدم توی دانشگاه هم اوضاع همین بود اصلا ب کلاسها نمیرفتم فقط با اینو اون میرفتم بیرون یک روز ک بیرون بودم با یه پسر دوست شدم پیشنهاد داد منو برسونه منم سوار ماشینش شدم بهم شماره داد قبول کردم گفتم اینم مثل بقیه اسمش محمد بود انگار پسر ساده و خجالتی بنظر میومد با محمد خیلی بیرون نمیرفتم و اصلا هیچ حسی بهش نداشتم فقط برای انجام چند تا کار ک برام انجام بده باهاش حرف میزدم میدیدم پسر ساده ایه برای همین هر چی میخاستم ب محمد میگفتم تا برام بخره برام ی گوشی خرید و گفت باهاش فقطب خودم زنگ بزن با لبخند گفتم باش ولی همین ک ازش دور شدم شروع کردم ب زنگ زدن ب اینو اون محمد دیده بود همش اشغالم و بهم شکاک شده بود چندین بار میپرسید منم هر بار ی دروغی سر هم میکردم یک روز گفت گوشیو بده ازم گرفت همون روز فهمید ک با خیلیا حرف میزنم ناراحت شد و گفت ک چرا همچین کاری کردم منم ی جوابی دادم تا قانع بشه چند روز بعد محمد ازم خاستگاری کرد با خودم خندیدم گفتم اینم مثل بقیه منم بخیال اینکه محمد هم میخاد سر کارم بزار قبول کردم و زود گفتم بله گفت چ زود جواب دادی نکه واقعا منو نمیخای ولی مطعنش کردم ک ن میخامش چند روز بعد باز محمد بهم گیر داد ک با چند نفر حرف میزنم و براش ثابت شده بود تمام پیامامو دیده بود و خیلی ناراحت بود شماره خونمونو برداشته بود و همه چیزو ب پدرم گفته بود پدرم سریع اومد دنبالم گفت ک دیگ نباید درس بخونم برم گردوند برگشتنم همانا و باز کتک خوردنو سرکوفت همانا حالا دیگ توی خونه جایی نداشتم پدرم حتی نمیذاشت تا دم سوپری برم مادرم تا دستشویی هم دنبالم میومد زنگ محمد زدم گریه کردم و گفتم باید بیاد خاستگاریم اونم ک هنوز تب عشقش ب من داغ بود اومد و قبول کرد ک با من ازدواج کنه برام مهم نبود ک باکره نیستم و مهم نبود کیم و چکارا کردم فقط میخاستم ازداج کنم و برم بلخره با محمد پای سفره عقد نشستیم شب عروسی سر مهریه دعوای بزرگی شد 💕@Delbarongi 💕
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🌹 عاشق خوشی های ساده باش که زندگی بهت لبخند میزنه 😇🌹 💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
قصه ی زندگی من برای ۳۵سال پیشه.... 🍃🍃🍃🍃🍃🌹 با نام مستعار #آسمان دنبال کنید ارسالی از اعضای کانال❌ ب
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 اما همه چیز بخیر گذشت و من شدم زن محمد خیلی خوشحال بودم ک بلخره راحت شدم یک هفته بعد عقد هم ی جشن ساده گرفتیم و من با جهبزیه خیلی گمی ک داشتم رفتم ب شهر محمد اینا حتی ازش نپرسیدم ک پدرت چکارس ن توی مدت دوستی و ن تا لحظه ای ک اومدم ب شهر اونا محمد ن شغلی داست و ن پولی خودشبودو پس اندازی دو تومنی ک از کار توی معاره فامیلشون جم کرده بود زندگیرو شروع کردیم اولین سیلی توی صورتم سه ماه بعد از ازدواج خوردم یک آن یاد کتکهای پدرم افتادم و بارها و بارها تکرار شد محمد سر هر چیزی کتک میزد و من لجبازتر و خیره تر میشم خدایا چرا شانس نداشتم چرا هر جا میرفتم درگیری بودو کتک پسر اولم ک بدنیا امد محمد بهتر شد کمتر سر ب سرم میگذاشت و برایم سنگ تمام گذاشت و من تنها بچه هام را بزرگ میکردم و محمد بیرون کار میکرد زندگی خوب بود سالی یکی دوبار مسافرت میرفتیم تا اینکه محمد افتاد توی کار معامله کبوتر بدجور درگیرش شده بود و خیلی برای کبوتر هزینه میکرد هر هفته ب تهران میرفت و کبوترهای سنگین میخرید هر چی درامد داشتیم پای این معامله خرج میکرد هر چقدر عصبی میشدم و داد میزدم فایده ای نداشت از مادر و پدرش درخواست کردم با محمد صحبت کنن و مادر محمد ک خیلی با من میانه ای نداشت دخالتی نمیکرد و همیش طرف محمدو میگرفت انگار من هوواش بودم پدر شوهرم مرد خوبی بود و همیشه هوامو داشت اما مادر شوهرم از این قضیه ناراحت بود بارها میدیدم ک با الفاظ زشت ک ب من میپراند بدون اینکه من داخل ماجرا باشم و پدر شوهرم از من طرفداری میکرد مادر شوهرم از من بد میگفت و همیشه محمدو بر علیه من میشوراند من دیگ شده بودم ی زخم خورده ک میخاست از همه طلافی بگیره برای همین وایسادم تو روش و هر چ گفت جوابشو دادم از همان اول جلوی محمد هم جواب مادرشو میدادم و مادر محمد گریه میکرد و دست پیش میگرفت و همیش از نظر بقیه مقصر من بودم تا اینکه پدر شوهرم زن دوم گرفت و همه این بلاهارا مادر شوهرم زیر سر من میدانست میگفت تو با طرز لباس پوشیدنت باعث شدی اون ب این فکرها بیافته و با ارایش کردنت مادر شوهرم خیلی مذهبی بود همیش انقد رو میگرفت ک فقط نوک بینیش از چادر بیرون بود ولی من ن برعکس و همه فامیل مذهبی ولی عروس بزرگ از دید بقیه اهل ارایش هر جا میرفتم همه میگفتن از اینو اون خیلی نارضایتی مادر شوهرمو راجب خودم میشنیدم و هیچی نمیگفتم فقط نفرینش میکردم تا اینکه بعد از پنج سال پسر دومم هم بدنیا امد محمد کارگاه قالی زده بود و من سرپرستی کارگاه رابعهده گرفته بودم با اینکه بلد نبودم یاد گرفتم و توی کارها خیلی ب محمد کمک کردم ب امیذ اینکه خانه ای بخرم و بریم سر زندگی خودمان اما تا ب خودم امادم دیدم باز هم هر چ دراوردیم محمد خرج کبوتر و رفیق کرد و در چندین معامله ضرر کرد بود همه میگفتن تو نادونی و لباس زیاد میخری و خرج های اضافه میکنی ولی هیچ کس نمیگفت محمد بخاطر معاملاتشه ک ب این روز افتاده 💕@Delbarongi 💕