ساعت از ۱۲ شب گذشته بود و من همچنان مثل هر توی گل گیر کرده بودم و از طرفی روم نمیشد پیام بدم که میام
بیشتر از هزار بار دستم رفت رو صفحه ی گوشی هی نوشتم هی پاک کردم هی با خودم حرف زدم و کلنجار رفتم داشتم خودم خودم رو میخوردم که در اتاقم به صدا در اومد
کیه بفرمایید:مادرم با چهره ایی متبسم و آرام در رو باز کرد و گفت چکار کردی
با نا امید بهش نگاه کردم و گفتم هیچ ....
نگاهی به چهره ی آرام و مهربونش انداختم و دست هام رو حلقه کردم دور گردنش آه بلندی کشیدم
توی بغل گرم و وجود پر مهرش جا گرفته بودم که صدای زنگ پیامک چند بار تکرار شد
به طرف گوشی رفتم و دیدم سارا ست پیام داده هنوز سر حرفت هستی نمیای
من تا الان منتظر تماس یا پیامت بودم
با خوشحالی به صورت مادرم نگاه کردم آرام و مهربون به صورتم لبخندی زد و گفت سارا ست
محکم تر از دفعه ی قبل بغلش کردم و خودم رو توی آغوشش جا دادم و هیجان گفتم اره ..میگه هنوز سر حرفت هستی
کمی من رو از خودش دور کرد و گفت خب جوابش رو بده گفتم چی بگم
باز لبخندی زد و به سمت در رفت و گفت زود تر جواب بده تا نخوابیده خوش بگذره
بوری به طرف گوشیم رفتم و شروع کردم به تایپ کردن
سلام همین که پیامت رو دیدم با مادرم صحبت کردم ان شاالله فردا من هم با شما همراه میشم
هنوز پیام ارسال نشده بود که سارا جواب داد
خیلی خوب شد صبح آماده باش با سپهر میایم دنبالت
باز از دیدن اسم سپهر قلبم شروع به تپیدن کرد
صورتم داغ شد و احساس کردم سرخ شدم 😊
فوری جواب دادم باشه چه ساعتی و چی آماده کنن
باز فوری جواب داد ..چی لازم نیست ..فقط ۵ صبح آماده باش ما میایم دم در خونتون
شب بخیر گفتم و از اتاق ام اومدم بیرون که به مامان گلم خبر بدم که قرار ۵ صبح حرکت کنیم وقتی رفتم سمت آشپزخانه دیدم که مادرم چند تا ظرف در دار رو آماده کرده و توی هر کدومشون مقداری تنقلات و آجیل ریخته با دیدن مادرم به طرفش رفتم دست هاش رو گرفتم و به لب هام نزدیک کردم دستان زحمت کش اش رو بوسیدم صورتم رو بوسید و گفت بسلامتی خوش بگذره مراقب خود باش
بعد ظرف های پر شده رو توی یه سبد گذاشت و آماده کرد و گفت برو زود بخواب چیزی به ساعت ۵ نمونده ...خوراکی ها رو یادت نره از دور به قلبم اشاره کردم و گفتم جات اینجاست مامان قشنگم
بعد یک دفعه گفتم راستی اجازه ی بابا چی ..لبخندی زد و گفت نگران نباش قبلا بهش گفتم
همه ی وجودم پر شده بود از استرس فردا
نمیتونستم بخوابم از فکر سپهر و برخورد فردا چنان به هیجان اومده بودم که خواب هیچ سراغی ازم نگرفت و تا صبح پهلو به پهلو شدم
۵ صبح بود که صدای گوشیم در اومد
من آماده بودم و منتظر زنگ سارا
فوری گوشی رو جواب داد و آهسته گفتم سلام سارا جان پشت درین
سارا با خنده گفت بله پس چرا در رو باز نمیکنید
.....اومدم اومدم و بعد گوشی رو قطع کردم آهسته از اتاق بیرون اومد و خواستم برم سمت در خروجی که شنیدم مادرم میگفت سبد خوراکی ها رو یادت نره
با شنیدن صدای مادرم یاد سبد افتادم .......
در رو که باز کردم سارا و سپهر دم در کنار ماشین ایستاده بودن ...آرام و بی صدا سلام کردم
انگار صدام از ته چاه بیرون میومد ..احساس کردم خودم هم به سختی صدای خودم رو شنیدم
سارا به طرف اومد و بغلم کرد سپهر با دیدن سبد به سمت ام اومد و در همین حال گفت چرا زحمت کشیدین ..من به سارا گفتم چیزی لازم نیست بیارین ...فوری با هول جواب دادم چیز قابل داری نیست مادرم آماده کردن
سوار ماشین شدیم هوای بیرون از خونه عالی بود بقدری خنک و دل نشین و به قدری زیبا صدای پرنده ها و سپیده دم همه چیز زیبا و شاعرانه
شیشه ی ماشین رو پایین داده بودم تا حسابی از هوای خنک لذت ببرم