یادمه تقریبا دو سه سال قبل تحولم من نمازام همینجوری بود..
مامانم بهم گفت اگه نمازاتو درست نکنی ما مشهد نمی بریمت...🙂
اون موقع چقدر گریه کردم....
درسته نماز نمیخوندم یا تق و لق بود اما کیه که امام رضا رو دوست نداشته باشه؟:)
حاج قاسم شهید شدن...
خب من از ایشون هیچ شناختی نداشتم
جز اینکه تو تلویزیون گفتن فرمانده سپاه قدس..
اما مثل همه،غم عجیبی نشست رو دلم...
تو خلوتم براشون گریه میکردم:)
اون سال ما رفتیم تشییع حاجی..
اونجا که لا به لای جمعیت چشمم به تابوتش خورد..
با اشک تو چشمم گفتم
شفاعت من یادت نره هااا
خودت کمکم کن...:)
از تشییع حاجی تقریبا یه سال گذشت...
شاید تغییر اندکی کرده بودم..
هنوز اون تحول اساسی مونده بود..
و شاید من منتظر اون تحول...
سال ۹۹ بود،نزدیک اولین سالگرد حاج قاسم
همینجوری داشتم تو فضای مجازی میچرخیدم که...
چشمم خورد به یه مصاحبه زینب حاجی که به زبون انگلیسی بود
نمیدونم اون مصاحبه رو دیدید یا نه..
مصاحبه با شبکه راشاتودی روسیه بود..
خیلی در فضای مجازی غوغا کرد
کنجکاو شدم ببینم
رفتم و دیدم،دیدنم همانا و ....
با هر کلمه ای که حرف میزد جرقه تو ذهن و وجود من میزد...
انگار وسیله ای شده بود برای انقلاب توی وجودم:)
بعدِ اون رفتم دنبال زندگی نامه حاجی