مُـنَـفِّـسَـ الْـغُـمُـومِـ💔
¹ چشمان سرم را بستم و چشم دل را باز کردم، اینجا دیگر همه چیز دست خودم بود در یک لحظه میتوانستم داخل
²
سریع آماده شدم، میخواستم سریع
برسم تا صندلی چوبی کنار پنجره رو
که به خاطر دنج بودن مکانش مشتری
زیادی پیدا کرده بود از دست ندم.
همان صندلی که روز اول وقتی روش
نشستم، قلب کوچکی که با غلط گیر
گوشهی صندلی کشیده شده بود نظرم
رو جلب کرده بود، اینقدر صاف و قشنگ
بود که به گمانم صاحب اثر برای هک
کردن این قلب روی صندلی چوبی خیلی
تمرین و تلاش کرده بود.
پا تند کردم و زودتر خودم رو به ایستگاه
اتوبوس رساندم، کمی صبر کردم تا
اتوبوس رسید، سوار شدم یک صندلی
جلوی اتوبوس کنار پیرمردی که ریش
سفیدی داشت و شال سبزی دور گردنش
بود خالی بود، رفتم و به پیرمرد سلام
کردم و کنارش نشستم، پیرمرد هم با
خوش رویی و با صدایی که پر از آرامش
بود جواب سلامم را داد.
اینقدر چهره و صدای پیرمرد پر از آرامش
بود که چند لحظه مشکلات خودم رو یادم
رفت و خیره شدم به لبخند روی لبهای
پیرمرد، برام سوال شده بود که این پیرمرد
این همه آرامش رو از کجا تأمین میکنه؟
چطوری اینقدر آرامش داره؟
در همین فکر بودم که با صدای پیرمرد
به خودم اومدم :(خوبی جوون؟)
در جواب گفتم :(خوبم ممنون)
و بعد برایم دعا کرد، انشاءالله همیشه
تنت سالم باشه و موفق باشی ...
ساکت بودم اما زیرچشمی حواسم به
پیرمرد بود و دنبال جواب سوالم میگشتم
که این همه آرامش در وجود پیرمرد از کجا
آمده و چطور و از کجا میشود این آرامش
را کسب کرد...!
دوست داشتم با پیرمرد شروع به صحبت
کنم و راز آرامشش را بپرسم اما با توجه
به اینکه ایستگاه بعدی باید پیاده میشدم
فرصت نبود و باید سوالم رو بیجواب رها
میکردم و میرفتم تا صندلی چوبی کنار
پنجره رو از دست ندم.
اصلا این لحظه رو دوست نداشتم اما
چارهای جز این نداشتم، با پیرمرد
خداحافظی کردم و بعد از اینکه هزینه
اتوبوس رو با کارت هوشمندی که
اعتبارش رو به پایان بود حساب کردم، از
اتوبوس پیاده شدم و به سمت کتابخونه
پا تند کردم.
هنوز به کتابخونه نرسیده بودم که
صدای زنگ گوشیم که توی جیب سمت
راستم بود بلند شد، گوشی رو از جیبم
درآوردم و به صفحه گوشی نگاه کردم
خودش بود...
🕊| @dell_tangi
مُـنَـفِّـسَـ الْـغُـمُـومِـ💔
² سریع آماده شدم، میخواستم سریع برسم تا صندلی چوبی کنار پنجره رو که به خاطر دنج بودن مکانش مشتری زی
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
رمانه؟! باز که موندیم به خماری بقیش؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
قشنگیش به همینه دیگه😁
مُـنَـفِّـسَـ الْـغُـمُـومِـ💔
² سریع آماده شدم، میخواستم سریع برسم تا صندلی چوبی کنار پنجره رو که به خاطر دنج بودن مکانش مشتری زی
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
توی گروها الکی میچرخیدم ولی حوصله هیچکس رو نداشتم جای خالی پیام هاش به شدت احساس میشد رفتم که موزیک قفلی اینروزام رو پلی کنم تا مرهمی باشه برای دلتنگیم
که باز کانال قشنگش جلوی چشمام خودنمایی کرد،پیام تازه
خودش بود.منفس الغموم...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
نویسندههای کانال😄
خودش بود...
لبخند تو اندازهی خورشید قشنگ است
چشمان شما معجزهی حضرت محبوب
ای روشنیِ زندگیام صبح قشنگ است
وقتی که بخوانم ز نگاهت غزلی خوب
صبحتون بخیر و پر برکت 🌸🍃
🕊| @dell_tangi
مُـنَـفِّـسَـ الْـغُـمُـومِـ💔
² سریع آماده شدم، میخواستم سریع برسم تا صندلی چوبی کنار پنجره رو که به خاطر دنج بودن مکانش مشتری زی
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
چی باعث میشه قشنگ بنویسید؟
چون خودش بود...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
زیاد نوشتن...
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
چرا دیگه فعال نیستی مشکلی برات پیش اومده؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این چند روز که فعال بودیم😅
برای حل مشکلات همه دعا کنید
مُـنَـفِّـسَـ الْـغُـمُـومِـ💔
💬 | #پیام_جدید متن پیام: توی گروها الکی میچرخیدم ولی حوصله هیچکس رو نداشتم جای خالی پیام هاش به شد
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
ما که نفهمیدیم چی شد؟!؟
متنایی که خودتون می نویسین خوبه و منتظر دنباله اش هستیم
اما پیام آخر کانال ،ناشناس،چی میگه این وسط؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پیام آخر که الان ریپلای زدم نوشتهی یکی از نویسندههای کانال بود که توی ناشناس فرستادن
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
خوابتو دیشب دیدم محتشمممممم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
خدا بخیر کنه😂
چی دیدید
مُـنَـفِّـسَـ الْـغُـمُـومِـ💔
⚪️خودش بود... ¹ https://eitaa.com/dell_tangi/2507 ² https://eitaa.com/dell_tangi/2516 ³ https://e
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
پارت سوم کی میزارید؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
اگر ذهنم همراهی کنه و فرصت کنم
امشب و اگر امشب نشد هروقت تونستم
مینویسم
سعی میکنم کوتاه بنویسم
مُـنَـفِّـسَـ الْـغُـمُـومِـ💔
² سریع آماده شدم، میخواستم سریع برسم تا صندلی چوبی کنار پنجره رو که به خاطر دنج بودن مکانش مشتری زی
³
نفس عمیقی کشیدم و از پنجره به
پرندهای که روی درخت نشسته بود
نگاه کردم، چقدر قشنگ ذکر میگفت
یاد آرامش پیرمرد ریش سفیدی که
صبح توی اتوبوس بود افتادم.
قلم توی دستم بود و صفحهی خالی
کلاسور که تا لحظاتی دیگر باید با
نوشتههایم پر میشد رو به رویم باز بود.
این سومین روزی بود که به بهانه نوشتن
به کتابخانه میامدم اما هنوز حتی یک
کلمه هم روی کاغذ خالی کلاسور ننوشته
بودم و هربار که میامدم اینقدر فکر و
خیال توی سرم میچرخید و ساعت
زود میگذشت که حتی نمیرسیدم فکر کنم
از کجا و چطور شروع به نوشتن کنم.
خودکار قرمز رو از جامدادی درآوردم و
یک چشم به قلب سفید هک شده روی
صندلی دوختم و سعی کردم با الگو
گرفتن از آن، قلب کوچک قرمزی بالای
صفحه خالی کلاسورم بکشم.
چه قلب قشنگی شد
جای خودش بود...
🕊| @dell_tangi