فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ما به ازای این صندلی ها که یک کربلا رو پشت سر گذاشته چه کردیم؟!]
#استوری
#پیشنهاد_دانلود
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
✨﷽✨
#قدر_یکدیگر_را_دانستن
💠 آیت الله احمدی میانجی ميفرمودند در اطراف آذربایجان شخصی به نام شیخ محمد طاها زندگی میکرد. آدم فوقالعادهای بود. آیت الله محل بود خانمی هم داشت که به او محبت و خدمت میکرد. شیخ محمد طاها معمولاً مشغول درس و بحث و عبادت و کارهای دیگر بود. یک روز مشکلی در خانه پیش آمد. سابق معمولاً از چاه آب میکشیدند. خانم شیخ محمد طاها از دست آقا ناراحت شده بود و دلو و ریسمان را مخفی کرده بود. شیخ محمد طاها سحر برای نماز شب بلند شد. همیشه آفتابه پر از آب برای او آماده بود ولی آن شب میبیند نه از آفتابهی آب خبری است نه از دلو و ریسمان. اطراف را میگردد و دلو ریسمان را پیدا میکند. دلو را در چاه مياندازد و میبیند خیلی مشکل است. پیرمرد است و توان ندارد از چاه آب بکشد. بهسختی دلو آب را از چاه بالا میکشد ولی از دستش ميافتد. زار زار شروع میکند گریه کردن. خانم دلش به حالش ميسوزد میگوید اینکه گریه ندارد من برایت آب میکشم. میگوید من برای آب گریه نمیکنم؛ گریه من برای این است که تو چهل سال برای من آب كشيدي و من قدر تو را نميدانستم و اصلاً توجهی به این کارت نداشتم.
📙محبت به زنان و کودکان در سیره پیامبر اکرم، حجتالاسلام فرحزاد،ص ۹۲
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🔴این متن خیلی به دلم نشست. واقعا باید با آب طلا نوشت 👌
❤️در مسجد و در کعبه به دنبال خداییم
از حس خدا در دلمان دور و جداییم
❤️هم مسجدو هم کعبه وهم قبله بهانه است...!!
دقت بکنی نور خدا داخل خانه است
❤️در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟
❤️اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟
همسایه ی ما گشنه و ما سیر بخوابیم
❤️در خلقت ما راز و معمای خدا چیست؟
انسان خودش آیینه یک کعبه مگر نیست؟
❤️برخیز و کمی کعبه ی آمال خودت باش
چنگی به نقابت بزن و مال خودت باش
❤️شاید که بتی در وسط ذهن من و توست
باید بت خود ، با نم باران خدا شست
❤️گویی که خدا در بدن و در تنمان هست
نزدیکتر از خون و رگ گردنمان هست
❤️در پیله ی پروانه مگر دست خدا نیست؟
پیدایش پروانه بگو معجزه کیست؟
❤️باید که در آیینه کمی هم به خود آییم
ما جلوه ای از خلقت زیبای خداییم
❤️هر کس که دلش آینه شد فاقد لکه
در قلب خودش کرده بنا کعبه و مکه ...
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت55
–مامان و بابا جزوه اون زوجهایی هستن که به هم متصل نیستند با هم متحد هستن. اونا هدفدار زندگی میکنن، بخصوص آقا جان که تونسته مامان رو هم به طرف هدف خودش بکشه.
–منظورت چیه؟
–ببین مثلا یه وقت تو میری بیرون که بگردی و دوری بزنی، یعنی هدف خاصی نداری، چون همه بیرونن میگی پس منم برم ببینم چه خبره، تو خونه حوصلم سر رفته.
ولی یه وقت میری بیرون که نون بخری، یا یه کار واجب داری.
یعنی ماموریت داری که کاری رو انجام بدی و براش برنامه ریزی میکنی.
حتی اگر موانعی پیش بیاد تا تو رو از اون کاری که میخوای انجام بدی دور کنه، تو اون موانع رو کنار میزنی. چون دنبال انجام کارت هستی.
ولی وقتی برای گردش و دور زدن بیرون بری با اولین صحنهایی که توجهت رو جلب کنه سرگرم میشی و خیلی وقتت رو اونجا هدر میدی یا دوستی رو میبینی و مدت طولانی باهاش حرف میزنی، کسی مثل آقا جان هیچ مشکلی باعث نمیشه حواسش پرت بشه، حتی گاهی مامان باهاش اوقات تلخی میکنه خیلی راحت یا از کنارش رد میشه یا سعی میکنه درستش کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
–خوشبهحال مامان، چه شوهر خوبی دارهها، ولی به نظرم قدرش رو نمیدونه.
–مامان هم خیلی تو زندگی فداکاری کرده، اگه پای دردو دل مامان بشینی متوجه میشی که چقدر خوب قدر زندگیش رو میدونه و به خاطر بچههاش چقدر از خود گذشتگی کرده.
بعد امیرمحسن سرش را پایین انداخت و آرامتر ادامه داد:
–بخصوص به خاطر من خیلی اذیت شده. البته این عشق به بچهها خاصیت مادرهاست.
دستم را در هوا چرخاندم.
–نه بابا اینجوریام نیست. یکی از دوستهای امینه با دو تا بچه از شوهرش طلاق گرفته، تازه به نظر من شوهرش اونقدرا هم غیر قابل تحمل نبوده. البته امینه میگفت انگار دلش میخواد برگرده سر زندگیش.
امیر محسن کتابی که دستش بود را ورق زد. کمی مکث کرد و گفت:
–واقعا مادر خوب بودن هم یکی از سختترین کارهای دنیاست. خیلی جذابهها، فکر کن آیندهی یه نسل دست مادره، اگر بچههاش رو خوب تربیت کنه یه نسلی رو نجات داده که برای خودشم خیلی خوبه، حتی بعد از مرگش هم میتونه از کارهای این نسلی که تربیت کرده استفاده کنه و بهره ببره، حالا اگرم بد تربیت کنه ممکنه تا چند نسل از این تربیت بد آسیب ببینن. حتی خودش هم بعد از مرگش ممکنه به خاطر تربیت بد بچههاش آزار و اذیت بشه.
–سرم سوت کشید امیرمحسن.
با حیرت گفت:
–آره، سر خودمم. واقعا خوش به حال خانما، بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–راستی بابا گفت زنگ بزنم به امینه بگم فردا شام بیان اینجا، میشه تو زنگ بزنی؟
گوشیام را از کیفم درآوردم.
–حالا نمیشه یه بار واسه من خواستگار میاد اونا شام اینجا تلپ نشن؟
–عه، اُسوه؟ این چه حرفیه؟ امینه که جز ما کسی رو نداره.
–اخه میترسم دوباره جور نشه، جلوی حسن آقا خجالت میکشم.
–خب به امینه بگو به شوهرش حرفی نزنه، حسن آقا که همیشه آخر شب میاد. امینه و آریا از بعدازظهر میان.
– باشه، پس بهش پیام میدم. همین که صفحهی امینه را باز کردم و پروفایل امینه را دیدم پقی زدم زیر خنده.
دست امیرمحسن روی برگههای کتاب بی حرکت ماند.
–چی شد یهو؟ به چی میخندی؟
خندهام را جمع کردم و گفتم:
–به پروفایل امینه، وای خدا اینم تکلیفش با خودش مشخص نیستا.
–میگی چی شده یا نه؟
–برداشته عکس پروفایلش رو یه عکس و متن عاشقانه در مورد خودش و شوهرش گذاشته، آخه بگو تو که نمیخوای سر به تن شوهرت باشه اینا چیه میزاری؟ باز این دختره رو جو گرفته.
خدا وکیلی امیر محسن به قول خودت آدمی به بی استدلالی این امینه تا حالا دیدی؟ اصلا همهی کاراش عشقیه، الانم احتمالا میخواد چشم قوم شوهرش رو دربیاره این رو گذاشته. بیچاره شوهرشم الان با دیدن این پروفایل هنگ میکنه.
امیر محسن سری تکان داد و مشغول کتابش شد.
به اتاقم که رفتم روی تخت نشستم و به حرفهای امیرمحسن فکر کردم. از عشقی که درگیرش بودم خجالت کشیدم. حتی جرات نکردم جلویش یک "چرای" کوچک بگذارم. چون دلیلی نداشتم. "خدایا من از تو شوهر خواستم نه عشق، اونم اینطور عشقی."
قلب چوبی را از کیفم بیرون آوردم و نگاهش کردم. روی قلبم گذاشتمش و چشمهایم را بستم. اشکم چکید. احساس میکردم قلبم خیلی کوچک است گنجایش این عشق را ندارد و میخواهد از سینهام بیرون بزند. خدایا کمکم کن که بتونم جواب مثبت به این خواستگارم بدهم.
#ادامهدارد...
💕join ➣ @God_Online 💕
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
✅دیگران را قضاوت نکنیم!
✍امیرالمومنین امام علی علیه السلام:جرأت شما در عیب جویی از مردم، بزرگترین گناه است. ای بنده ی خدا ! در عیب جویی از بندهای که مرتکب گناهی شده شتاب مکن؛ شاید گناه بزرگ او بخشیده شود ولی تو را به خاطر گناهی کوچک عذاب کنند. هر کدام از شما که به عیب دیگری آگاهی یافت، باید از عیبجویی او خودداری کند زیرا شما به عیب خود آگاه هستید. شکرگذاری به خاطر پاک بودنتان از گناهی که دیگری مرتکب شده، باید شما را از پیگیری کردن گناه دیگران باز دارد.
📚وسائل الشیعه، بابجهادالنفس، روایت۳۳۴
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
✨﷽✨
#پرسش_پاسخ
🔴حکم عمل به گناهى کوچکتر براى فرار از گناه بزرگتر چیست؟
✍️ نخست باید دانست اگرچه گناه کوچکتر، پلیدى و زشتى کمتر دارد و نسبت به گناه بزرگتر، آفت کمترى دارد، اما توجیه این کار اگر همراه با حق دادن به خود باشد، موجب تکرار گناه کوچک و خوددارى از توبه مىشود این وضعیت خطرناک است و روحیه تخلف در آدمى ریشه مىدواند و آینده فرد قابل پیشبینى نیست.
در فرازى از پندهاى پیامبر رحمت صلى الله علیه و آله به اباذر مىآموزیم، که فرمود: يا أَبَا ذَرٍّ لاَ تَنْظُرْ إِلَى صِغَرِ اَلْخَطِيئَةِ وَ لَكِنِ اُنْظُرْ إِلَى مَنْ عَصَيْتَ. اى اباذر به کوچکى گناه نگاه نکن، بلکه به بزرگى کسى بنگر که او را نافرمانى کردهاى
📚طبرسى، مکارم الاخلاق، ص ۴۶۰
شاید با توضیحى مختصر و گذرا درباره گناهان کوچک، مقدارى با جایگاه آن در آیات و روایات آشنا شویم:ممکن است مرتکبین به گناهان کوچک، عملى را انجام دهند که از نظرشان در درجه دوم اهیمت قرار داشته و پندارشان این باشد که از حیث کوچکى قابل بخشش است، غافل از این که تکرار صغیره و کوچک شمردن آن، خود گناه کبیره است و مداومت بر آن، آدمى را در ارتکاب گناه گستاخ مىکند! علاوه، چنین کسانى فراموش مىکنند که چه کسى مورد عصیان و نافرمانى قرار گرفته است؟ناگفته نماند که گناهان کوچک هم چون نخ نازک و باریکى هستند که با تکرار، تبدیل به ریسمان ضخیمى شده که پاره کردن آن مشکل است!
در این راستا امام على علیه السلام مىفرماید: أشَدُّ اَلذُّنُوبِ مَا اِسْتَهَانَ بِهِ صَاحِبُهُ بزرگترین گناهان آن معصیتى است که گناهکار آن را کوچک بشمارد.
📚 نهج البلاغه، ص ۵۳۳، قم: دارالهجره.
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#تلنگر 📚
💎شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد ...
حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت.
در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت:
ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی....
شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست.
چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت.
در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند.
چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت:
شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد !
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
439782462.mp3
4.29M
🎧 فایل صوتی
🔹#فرق_روحانی_با_روحانی_نما
🎙با صداي شهيد حاج شيخ احمدكافی
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
🌹💖🌷🌻🦋💐☘
دلم برای ورود تو لحظه شماری می کند و حنجره ام تو را فریاد می زند، تو که تجلی عشقی ای خورشید تمام ناریکی ها
بیا که من منتظرم.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 #سلام_صبح_شما_بخیر
آرزو میکنم امروز
لبهایـتان پر ازخنده
دستانتان بخشنـده
نگاهـتان زیبنده
و دلتان سرزنـده باشد
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#مقاممعظمرهبری
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#حسینیکتا
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت56
فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم.
به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است.
راستین هم کنارش ایستاده و با گرهایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است.
با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم.
کنار میز منشی ایستاد و زمزمهوار گفت:
–حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه.
با تعجب پرسیدم:
–شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم:
–پس بقیه کجان؟
–به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار میکنه.
پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد.
–ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟
نوچی کرد و گفت:
–توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جملهاش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من"
جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارهارامیپرسید و روی بعضی از برگهها مینوشت.
نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم میدانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمیتوانستم آرام باشم.
تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد.
–فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همهی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. میتونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پریناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام میداده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است.
من مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم و راستین هر لحظه اخمهایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت.
من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خشدار و عصبانیاش در جا میخکوب شدم.
–بیا بشین.
به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم میکرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت:
–نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم.
–من که خبر نداشتم. از کجا باید میدونستم؟
–پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار میکردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه،
بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد:
–از گل دادناش...
از حرفش حرصم گرفت.
–من خبر نداشتم.
–خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه.
با اخم نگاهش کردم.
–ما رابطهایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پریناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید میفهمیدید.
–اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار میکرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم.
اخمم غلیظ تر شد.
–حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام...
حرفم را برید.
–یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن...
خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهرهی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتیاش را نداشتم.
سرم را پایین انداختم.
نفسش را بیرون داد.
–اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که میخوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمیخوام کسی چیزی بدونه.
حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است.
–میخواهید سهمش رو بخرید که بره؟
سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت:
–نمیدونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه.
دلم برایش سوخت، نمیدانم چرا، دلم نمیخواست حتی رابطهاش با پریناز خراب شود. آشفته حالیاش حال دلم را خراب میکرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پریناز.
پرسیدم:
–دیگه با من کار ندارید؟
به طرف صندلیاش رفت.
–فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه..
ابروهایم را بالا دادم.
–ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن.
پوزخند زد.
–الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم.
بیحرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم.
«#سمت_خدا»
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی حاج آقا دانشمند
🎥موضوع: زن باید ناز کنه!!
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جدید ..تعهد آقای رئیسی با دست خط 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻انتشار حداکثری لطفا
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
✍امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند:
سه چيز است كه اگر مؤمن از آنها مطلع شود، باعث طول عمر و دوام بهرهمندی او از نعمت ها میشود:
🔸طول دادن ركوع و سجده،
🔸بسیار نشستن بر سر سفره اى كه در آن ديگران را اطعام میکند،
🔸خوش رفتاریاش با خانواده.
📙كافى: ج۴، ص۴۹، ح۱۵
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#کلامامام
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#فرزندعلیعلیهالسلام
#صفحهششم
#محمدهلال
يك روز پيامبر رو به مردم كرد و چنين گفت: "در روز قيامت اين چهار نفر را شفاعت مى كنم، هر چند كه گناه همه مردم روى زمين داشته باشند: كسى كه فرزندان مرا يارى كند، كسى كه نياز مادى آنان را بر طرف كند، كسى كه با زبان و دل، آنان را دوست داشته باشد، كسى كه حاجت و خواسته آنان را برآورده كند".
آقاى من!
تو سيّد بزرگوارى هستى كه مهمان ما شدى، اين فرهنگ اين مردم است كه به فرزندان پيامبر و على(ع)احترام زيادى مى گذارند.
آقاى من! تو خود مى دانى كه مرا اين گونه تربيت كرده اند كه سادات را نور چشم خود خطاب كنم، هر وقت سيّدى را مى بينم به او مى گويم: "تو نور چشم من هستى!".
ما به شما كه يادگار اهل بيت(عليهم السلام) هستيد، علاقه زيادى داريم، اين عشق، همان اداىِ اجر و مزد پيامبر است. كسى كه احترام سادات را مى گيرد، قلبش لبريز از عشق توست. تو سيّد بزرگوارى هستى كه در درگاه خدا، آبروى زيادى دارى و با كرامات فراوان، جلوه اى از مقام خويش را هويدا نمودى.🌷🌷
وقت آن است كه حكايتى بنويسم: يكى از ياران امام هادى(ع)از "رى" بار سفر بست و با سختى هاى فراوان به عراق رفت. او آرزوى زيارتِ كربلا را به دل داشت. امام هادى(ع) در سامرا بود. او ابتدا به كربلا رفت و قبر امام حسين(ع) را زيارت كرد. او شنيده بود كه زيارت امام حسين(ع)بالاتر از هزار سفر حج است.
وقتى او به حضور امام هادى(ع) رسيد، به آن حضرت عرضه داشت كه از شهر "رى" آمده است، امام از او پرسيد:
ــ كجا بودى؟
ــ من از كربلا مى آيم.
ــ اگر تو عبدالعظيم را كه قبر او نزد شماست، زيارت مى كردى، ثواب كسى را داشتى كه حسين(ع) را در كربلا زيارت كرده است.10
وقتى آن مرد اين سخن را شنيد به فكر فرو رفت، اين سخن امام، پيام مهمى را براى شيعيان داشت.
"سيّد عبدالعظيم"، سيّد بزرگوارى است كه به شهر رى سفر كرد و در آنجا از دنيا رفت. او از نوادگان امام حسن(ع) است.
اين چهار نفر، واسطه هاى بين او و بين امام حسن(ع) مى باشند:
1. عبدالله بن على
2. على بن حسن
3. حسن بن زيد
4. زيد، (پسرِ امام حسن(ع)).
ما امروزه او را بيشتر با عنوان "شاه عبدالعظيم" مى شناسيم.
💝💝💝💝💝💝💝💝
#فرزندعلیعلیهالسلام
#محمدهلال
#مرقدشریفکاشان
#انتخابات
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
#حدیث_نور
امام علی (علیه السلام) فرمودند:
بیشتر از آنکه آب، آتش را از بین میبرد، صلوات بر پیامبر ﷺ گناهان را نابود میسازد.
#بهره_ایی_برای_آخرت
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
تنها شما نویسندۀ کتاب زندگی خود هستید، پس زیباترین سرنوشت را برای خویشتن به قلم بیاورید.
#شبتون_به_رنگ_خدا ✨✨✨✨✨
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
🌹💖🌷🌻🦋💐☘
فن آوری و پیشرفت ، جان تشنه بشریت را سیراب نکرد
پس بیا و عطش جانسوز بشیریت را پایان ده.(در این عکس طرح لازم است عکسی از پیشرفت اروپا اورده شود و در کنار آن هم عکس دیگری از کسی که در مسجد جمکران است و در حال دعاست)
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک سلام قشنگ😊✋
یک دعای ناب از ته دل❤️🙏
الهی احوال دلتون خوب خوب باشه💖🌹
#براتون_من_خدا_را_آرزو_دارم ❤️🙏
#صبحتون_بخیر 🌼
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🌸🍃🌸🍃🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت57
ساعت کاری تمام شد. سیستم را خاموش کردم تا به خانه بروم. صدای صحبت آقای طراوت را شنیدم که از اتاق راستین میآمد. انگار در اتاق باز بود چون میشنیدم که در مورد کارشناسی که رفته بود برایش توضیح میداد. زود وسایلم را جمع کردم تا قبل از این که مرا ببیند بروم. همین که خواستم از در اتاق بیرون بروم با هم روبرو شدیم.
لبخند زد.
–عه، امروز چرا زود میرید؟
نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–ساعت کاری تموم شده.
–میدونم. ولی شما که آخر از همه میرفتید. واسه همین من امدم شرکت وگرنه از همون طرف میرفتم خونه. بعد با لبخند شاخه گلی که پشت سرش نگه داشته بود را مقابلم گرفت.
–برای شماست.
نمی دانستم چه کار کنم. در گیر یک جور رو دروایسی و دو دلی شده بودم. دلم نمیخواست گل را بگیرم. با تردید به دستش نگاه کردم.
"یعنی گل به دست رفته بود پیش راستین؟"
–خانم مزینی امروز دعوت من رو به خوردن یه قهوه قبول میکنید؟
باید حرفی میزدم. خودم اینجا ولی تمام حواسم به در اتاق راستین بود.
–من باید امروز زودتر برم. برام میخواد خواستگار بیاد.
اخم ریزی کرد.
–ای بابا واسه ازدواج همیشه وقت هست. چه عجلهاییه به این زودی خودتون رو بندازید تو درد سر. ازدواج کنید که چی بشه؟
"میگه به این زودی!نمیخوام ننه بزرگ بچم بشم. واقعا که، حداقل یه نوک سوزن غیرتی میشدی، ککشم نگزید. "
همان لحظه راستین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما اخم کرد. نگاه تحقیرانهایی به گلی که هنوز در دست کامران بود انداخت و رفت. متنفر شدم از آقای طراوت، از گلی که آورده بود از حرفهایش، اصلا چرا از آنها متنفر باشم از خودم متنفرم که چرا از همان روز اول گلش را پس ندادم که کار به اینجا نکشد. اخم کردم و بدون این که گل را بگیرم گفتم:
–ببخشید آقای طراوت من کار دارم باید زودتر برم.
گل را طرفم گرفت.
–گلتون.
–دیگه هیچ وقت برای من گل نیارید.
از شرکت بیرون زدم. چند قدم آن طرفتر پارکینگ بود. آنقدر غرق خودم بودم که متوجهی بیرون آمدن ماشین راستین از پارکینگ نشدم. صدای بوق گوشخراشش باعث شد درجا باایستم. چیزی نمانده بود با ماشینش برخورد کنم. شیشهی ماشین را پایین کشید و گفت:
–هیچ معلومه حواست کجاست؟
عصبی شدم. کنار ماشین ایستادم.
–حالا من حواسم نیست شما باید من رو زیر بگیرید؟
لبخند زد و نگاه معنا داری به دستم انداخت. یک دستش را بالا برد.
–حسابی ترسیدیا، معذرت. راستی به کامران که چیزی نگفتی؟
–چی باید میگفتم؟
–در مورد حسابر...
یک لحظه لبهایم را روی هم فشار دادم و حرفش را بریدم.
–چرا باید بگم؟
پوزخندی زد و گفت:
–آخه اون خیلی حرفهاییه، برای این که حرف از زیر زبون این و اون بکشه چه کارا که نمیکنه.
شاید درست میگفت، کامران حرفهایی بود ولی دل من اهلی او نبود. ترفندهایش روی من تاثیری نداشت.
با صدایش از خیالاتم بیرون آمدم.
–حالا بیا بالا برسونمت. هم مسیریم دیگه.
مغرورتر از آن بودم که تعارفش را قبول کنم.
–نه، ممنون، خودم میرم.
نگاهی به در شرکت انداخت. اخم کرد. بعد با تحکم گفت:
–فعلا بیا بشین تا یه مسیری ببرمت.
وقتی تردیدم را دید پیاده شد و در عقب را باز کرد.
کمی از جذبهاش ترسیدم.
–آخه خودم برم راحتترم.
این بار با جدیت بیشتری گفت:
–باشه خودت برو، فقط الان سوار شو سر خیابون پیادت میکنم.
با تعجب سوار ماشینش شدم.
وقتی ماشین حرکت کرد، کامران را دیدم که جلوی در شرکت ایستاده بود و ما را نگاه میکرد.
از آینه نگاه گذرایی به راستین انداختم. اخم داشت و خیره و متفکر به روبرو نگاه میکرد. انگار نافش را با اخم بریدهاند. ولی برای من اخمش هم خوب بود. باورم نمیشد فاصلهمان اینقدر کم باشد. درست پشت سرش نشسته بودم. بوی خوبی میآمد، شبیهه بوی میوه. موسیقی عاشقانهای که در حال پخش بود حس عجیبی داشت. یک حسی قوی، آنقدر قدرتمند که اجازه نمیداد در افکارم جز او به موضوع دیگری بپردازم. انگار قلبم سیبل بود و کلمه به کلمهی خواننده تیر بود که پشت سر هم درست در مرکز قلبم روی نشانهی وسط مینشست. جراحت قلبم را واضح احساس کردم، نفسم میرفت که نیاید.
تنها کاری که کردم گفتم:
–ببخشید میشه همینجا نگه دارید؟
از آینه نگاهم کرد.
–مگه با مترو نمیری؟
–چرا، بقیش رو پیاده میرم.
–هوا گرمه، تا ایستگاه میرسونمت.
ترافیک بود ماشینها مثل لاکپشت حرکت میکردند. با ماشین حداقل ده دقیقه طول میکشید. طاقت ماندن نداشتم.
خواستم بگویم حداقل آن موسیقی لعنتی را خاموش کن. اما گفتم:
–ممنون، خودم میرم.
نوچی کرد.
–تعارف نکن، میرسونمت.
–عاجزانه نگاهش کردم. قلبم چیزی نمانده بود از سینهام بیرون بزند.
–میشه خواهش کنم نگه دارید؟
مبهوت پرسید:
–حالتون خوبه؟
–نه، باید زودتر هوای آزاد به سرم بخوره.
شیشه را پایین داد.
–گرمتونه؟ میخواهید کولر رو زیاد کنم؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
کنار خیابان ترمز کرد.
وقتی باخدا حرف میزنی
هیچ نفسی هدر نمی رود
وقتی منتظرخدا باشی
هیچ لحظہ ای تلف نمیشود
وقتی بہ خدا اعتماد ڪنی
هرگز رنگ شڪست را نخواهی دید
با خدا هیچ چیز را از دست
نخواهی داد...🌸
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
1_941447290.mp3
5.37M
پیشنهاد دانلود... حاجت روا باشید... التماس دعا🙏
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>