دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشنای_غریب💞 #قسمت_اول #دلنوشته✨ سید مصطفی سید مصطفی صدایی که توی سالن دانشکده پیچید و عده ای
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_دوم
#دلنوشته✨
مصطفی وارد کلاس که شد اکبر دست بلند کرد گویی کنارش برایش صندلی خالی گرفته بود
مصطفی کنار اکبر که نشست پسری باصدای بلند از ته کلاس : اوه اوه بچه ها ده دو کلاسمون تشریف آوردن
مصطفی که عادت داشت به این نوع حرفها بی خیال فقط سرش توجزوش بود که یکی دیگه گفت : بیسیم میسیمات وصله اخوی اطلاع رسانی دقیقه
اکبر برگشت چیزی بگه که مصطفی دستش و گرفتو گفت : اون هفته نبودم چی استاد درس داد توضیح بده برام
اکبر با حرص برگشت و خواست صفحه کتاب رو بیاره که یه دفعه یه سایه روجزوشون و حضور کسی رو جلوشون حس کردن هردو نگاهی انداختن دیدن همون دختری که بسیج میخواد ثبت نام کنه مصطفی بلند شد : ثبت نامتون کردم خانم استواری ان شاءالله تا فردا بهتون اطلاع میدم ببینم میتونید داخل این اردو باشید یا خیر
خانم استواری که خیلی عصبانی به نظر میومد : من سرم نمیشه این حرفا بااااااید داخل این سفر شلمچه باشم همه وسایلامم جمع کردم واسه پنجشنبه آخر هفته
مصطفی : شما لطفا آروم باشید توکل کنید به شهدا ان شاءالله حل میشه
استواری : چی چیو آروم باشم آقای حسینی چی میگی خودت خیالت راحت میخوای بری به منم که معلوم نیس تکلیفم چیه میگی آروم باش ؛ مصطفی دست کشید به موهاش و استواری هنوز بلند بلند داخل کلاس داد میزد : می فهمی چی میگم آقای حسینی من باییید این سفرو برمممم باااااید این حرفا هم حالیم نمیشه
مصطفی : خواهر من شما آروم باش چشم درستش میکنیم ان شاءالله
استواری انگار با حرف مصطفی آب جوشی سر تا پاش ریخته بودن ، عصبانی تر شد و گُر گرفت : بسه دیگه هی خواهر خواهر خودتونو زدین به مذهبی و اخوی و خواهر معلوم نیس پشت این حرکتاتون چیه یه تسبیح گرفتی دستت موهاتم کج زدی پایین فکر کردی کی هستی چند تا عین تو ریختن تو این دانشگاه دارن واسمون تصمیم میگرن من آخر هفته نرم با بچه ها شلمچه این دانشگاه رو ؛ روی سر تو و دوستات خراب میکنم فهمیدی ده دو
مصطفی دستشو دور گردنش که پایین بود قرار داد : چشم حل میشه فردا صبح تشریف بیارید خبرشو بهتون میدم
"سید مصطفـی حسینـی "
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
🍃﷽🍃 ✨إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِكُمْ ۖ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا ۚ اگر نیکی کنید به خو
✨ﮔﺎﻫـﯽ ﺧـﺪﺍوند
ﺑﺎ ﺩﺳـﺖِ ﺗـﻮ
ﺩﺳـﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔـﺎﻧـﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿـﺮﺩ؛
ﺑﺎ ﺯﺑـﺎﻥ ﺗـﻮ،
ﮔـﺮﻩ از ڪﺎﺭ ﺑﻨـﺪﻩ ﺍﯼ بـاﺯ ﻣﯿڪﻨﺪ؛
ﺑﺎ ﺍﻧﻔـﺎﻕ ﺗـﻮ،
ﮔﺮﺳﻨـﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿـﺮ ﻭ ﻋﺮﯾـﺎﻧـﯽ ﺭﺍ مـیﭙﻮﺷﺎﻧﺪ؛
ﺑﺎ ﻗـﺪﻡ ﺗـﻮ،
ﻣﺸڪﻠﯽ ﺭﺍ ﺣـﻞ ﻣﯿڪﻨﺪ؛
ﻭﻗﺘـﯽ ﺩﺳﺘـﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾـﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿـﺮﯼ،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣـﺎﻥ ﺩﺳـﺖِ ﺩﯾﮕـﺮ ﺗـﻮ،
ﺩﺭ ﺩﺳـﺖِ ﺧـﺪﺍﺳﺖ💚
✍ @delneveshtehrj
✨زباله جمع کن نباشیم!!!
اغلب مردم تعریف و تمجیدها را ظرف چند دقیقه فراموش میکنند، اما یک اهانت را سالها به خاطر میسپارند...!
آنها مانند زباله جمعکنهایی هستند که هنوز توهینی را که مثلا بیست سال پیش به آنها شده با خود حمل میکنند و بوی ناخوشایند این زبالهها همواره آنان را میآزارد.
برای شاد بودن باید بر «افکار شاد» تمرکز کنید.
و باید ذهن خود را از زبالههای تنفر، خشم، نگرانی و ترس رها کنید.💚
✍ @delneveshtehrj
✨گاه می اندیشم، چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم، همین بس مرا که کوچه ای داشته باشم و باران... و انسان هایی در زندگی ام باشند که زلال تر از باران باشند...
#احمد_شاملو💚
✍ @delneveshtehrj