مادربزرگم همیشه میگفت
ننه خوشبختیتو جار نزن
نزار کسی بگه خوشبحالش
همین خوشبحالش گند میزنه به زندگیت
مشکل اینجاست که...
ما نه برای خودمان بلکه برای اطرافمان زندگی میکنیم!؛
لباس میپوشیم که مردم خوششان بیاید...
عطر میزنیم که مردم لذت ببرند...
رشته ای درس می خوانیم که کلاس داشته باشد...
با کسی ازدواج میکنیم تا دهان مردم را ببندیم...
بچه دار میشویم که برایمان حرف در نیاورند...
و این داستان تا آخر عمر ادامه دارد!
ما اگر کاری برای دل خودمان می کردیم...
وضع مان این نبود ... همین
#دلنوشته
#Rj 🍃🌸
✍ @delneveshtehrj
#نیازمندی_ها
منتظرم...
یک نفر بیاید که حواسش یک سره
در حیاط خیال من ول بچرخد!
یک نفر که در حوض رویایم تن بشوید!
یک نفر که...
یک نفر نباشد!
یک دنیا باشد!❤️
#ـRj
#دلنوشتـہ
#کپی_ممنوع
✍ @delneveshtehrj
🍃🌸🍃
همیشه جوونا و بزرگای انقلابی میگن...
👇
در بند کسی باش که در بند حسین ''ع'' ست
ازدواج به سبک 🌹علوی و زهرایی🌹 یعنی...
♥️ یعنی تو همین محرم روضه ها
و مسجد رفتنا سبب خیر بشه و ...
سبب خیر بشه و مادر یه مجرد انقلابی یه دختر خانم محجبه رو تو مسجد ببینه و از خونوادشون خواستگاری کنه برای آقا پسرشون...
♥️ یعنی تو همین ماه عزیز یکی تو یه حسینیه و یکی تو یه مجلس روضه توسل کنن به آقا و ❣سیدالشهدا ❣منت بذارن و این دوتا متوسل رو بهم برسونن...💑
♥️یعنی تو بین الحرمين از آقا بخوای که به زودي زود ماه عسل😍 بیای کربلا با همسفر زندگیت...
♥️یعنی اولین جلسه خواستگاریت تو محرم و با عنایت آقا ❣امام حسین ''ع''❣ باشه و البته حفظ حرمت این ماه عزیز ...
⚠️توجه توجه⚠️
یچیزی داخل ((پرانتز ))به جوونای انقلابی بگم❓❔❓
آقا یه سوال⁉️
کی گفته خواستگاری و آشنایی تو محرم با نگه داشتن احترام این ماه گناهه❗️❕❗️
اصلا مجردا باید از خداشونم باشه که آقا عنایت کنن((انشاالله)) و آشنایی ازدواجشون💍 تو این ماه باشه...
♥️یعنی یه کارت عروسی ببری برای شهدای گمنام و ازشون بخوای با مادرشون،بانوی بی نشون ''حضرت زهرا'' بیان و تو مجلس عروسی حضور داشته باشن ...((خدا لیاقتش رو به همه بده انشاالله))
👈زندگی به سبک بانو رباب قشنگه.
👈زندگی به سبک رقیه سه ساله قشنگه.
👈زندگی به سبک جوون کربلا ''حضرت علی اکبر'' قشنگه.
👈زندگی به سبک عاشقای♥️ شهدای کربلا♥️ قشنگه.👌
#دلنوشته
#نشردهید
〰〰〰〰〰
✍ @delneveshtehrj
🍃🌸🍃
اینجا سال هزارم تاریخ است!
اینجا فردای عاشوراست؛
و من یقین دارم
که اگر خدا
مراعات ذهن کوتاه بشر را نمی کرد
عاشورا را نقطه آغاز دوباره ی خلقت می گرفت!
یعنی بساط دنیای بی حسین را بر می چید؛
و دنیای دیگری را وسعت می داد
با آسمانی نه این بار آبی؛
که مگر کجای آبیِ آسمان، دوای تشنگی های کربلا شد؟
که این بار با آسمانی سرخ
و زمینی که
حول محور گودال قتلگاه جریان یابد!
مگر نه اینکه زمین جز به دور خورشید نمی گردد؟
و مگر نه اینکه خورشیدمان را
میان گودال قتلگاه
سر بریدند؟
#اعظم_معارف_وند
#دلنوشته
🔰همراه ما باشید:
✍ @delneveshtehrj
🍃🌸🍃
میپرسد:پس این خدایی که میگید کجاس، ها؟
می آیم بگویم خدا همین جاست:
توی چشمهای معصوم تو
که انگار نجوایی توی ذهنم می چرخد:
لَّا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ (انعام/۱۰۳)
نزدیکش می شوم،
دستم را آرام روی قلبش می گذارم
آهسته می گویم: خدا اینجاس نازنین!
دختر باهوشی ست!
دستهای کوچکش را
آرام روی قلبم می گذارد:
- اینجا هم هس؟؟؟
دوباره باختم،
فکر اینجا را نکرده بودم،
سرم را تکان می دهم:
- نمی دونم! کاش باشه!
عرق سردی روی پیشانی ام نشسته ، بر میگردم
گوشه اتاق دستش را روی قلبش گذاشته
و زیر لب چیزهایی زمزمه می کند،
گمانم خدایش را پیدا کرده ...
حسودی ام می شود؛
کتابش را باز می کنم:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ (انفال/۲۴)
#دلنوشته
❣ @delneveshtehrj❣
╭✹••••
🍁‿🍁╯
#دلنوشته
عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد، نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟
گفت: مادر پاییز داره میشه، برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!
یه نگا به موها حنا بستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقع ها تا وسطا پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.
اونموقع ها این شکلی نبود مادر.. که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه. پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفتیم، گل میشنفتیم. آقا جونت که رفت، دیگه پاییز اون پاییز نشد.
نگاش میکنم، روسریشو میگیره جلو صورتش و ریز میخنده: یادش بخیر یبار زهرا سادات نشست انار دون کنه براش. گفت بده مادرت. انار با عطر دستا مادرته که خوردن داره..
میخندم باهاش: پس آقا جونم ازین حرفا بلد بود!
لپای بی جونش گل میندازن: اونموقع مث الان نبود مادر.. دوس داشتن ورد زبون جوونا باشه. اونموقع ها دوست داشتنو دون میکردن توو کاسه انار، گلپر میپاشیدن سرش..
آقاجونت که میخورد و میخندید،
پاییز نبود دیگه
بهـار میشد..!
👤نازنین هاتفی
╭✹••••
🍁‿🍁╯
🍃🌸🍃❣ @delneveshtehrj❣
╲\ ╭┓
╭🖤╯
┗╯ \╲
#دلنوشته
#وبازهم_پنجشنبه
طوبی خانم که فوت کرد "همه" گفتن چهلم نشده حسین آقا میره یه زن دیگه می گیره ....
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه بره یه زن دیگه بگیره ،هر پنجشنبه می رفت سر خاک ،ماه چهارم خواهرش آستین بالا زد که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشونن ،خیلی نمی رسن که بهش برسن، طلعت خانم رو نشون کرد و توی یه مهمونی نشون حسین آقا داد....
حسین آقا که برآشفت ،"همه" گفتن یکی دیگه که بیاد جای خالی زنش پُر میشه، حسین آقا داد زد : جای خالی زنم رو هیچ زنی نمی تونه پُر کنه، رفت توی اتاقش و در رو به هم کوبید....
"همه" گفتن یه مدتی تنها باشه مجبور میشه جای خالی زنش رو پُر کنه ،مرد ،زن میخواد.حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک...
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت ."همه" گفتن امسال دیگه حسین آقا زن می گیره ،سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت ....هر وقت یکی پیشنهاد میداد حسین آقا زن بگیره ،حسین آقا می گفت اون موقع که بچه ها احتیاج داشتن ،این کارو نکردم ،حالا دیگه از آب و گل دراومدن ...
حرفی از احتیاج خودش نمی زد ،دخترهارو شوهر داد ، واسه پسرهام زن گرفت ...اما وعدۀ پنج شنبه ها سر جاش بود ، "همه" گفتن دیگه کسی توی خونه نمونده ،بچه ها هم رفتن ،دیگه وقتشه،امسال ،جای خالی طوبی خانم' رو پر می کنه، حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود ،دیگه گوشهاش حرف "همه" رو نمی شنید،
دیروز حسین آقا مُرد ،توی وسایلش دنبال چیزی می گشتن ،چشمشون افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه ...
دخترش گفت خط باباست ، اوّل صفحه نوشته بود :
"هرچیز که مال تو باشه ،خوبه،حتی اگه جای خالی "تو" باشه،
آخه جای خالی "تو" توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یه مُشت کاهگل پُر بشه،
هزار نفر هم برن و بیان ،
اون دل دیگه هیچ وقت دل نمیشه
و باز هم #پنجشنبه است
ویادکسانی که
هرگز تکرار نمیشوند
وهیچ حضوری
جبران نبودنشان رانمیکند
پدران و مادران
همسران و فرزندان
دوستان و عزیزانِ
آسمانی که
یادشان در دلمان بی داد میکند
باهدیه #فاتحه_وصلوات
روحشان راشاد کنیم .
╲\ ╭┓
╭🖤╯
┗╯ \╲
❣ @delneveshtehrj❣
#دلنوشته✨
اگه وجود خـ♥️ــدا بشه [باورت] خدا یه نقطه میذاره زیرباورت و میشه [یاورت] 🙂🌸
✍ @delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#ویـژه🙂💚 اے ڪاش بـه جـاے همـه میشـد این حـال بـه هـم ریختـه امـ راتوببینـے #شهــدایی✨ #آشنـاے_غریب
#رمان_آشنای_غریب💞
#قسمت_اول
#دلنوشته✨
سید مصطفی سید مصطفی
صدایی که توی سالن دانشکده پیچید و عده ای برگشتن با اون صدا نگاه کردن ، سید مصطفی چقدر دلم برات تنگ شده بود کجایی پسر ؟
سید مصطفی گوشه ای ایستاد و هردوشون هم دیگر و به آغوش کشیدن سید مصطفی با همون لحن ارومش : منم دلم برات تنگ شده بود اکبر جان
یه دفعه صدایی پشت سر اکبر گفت : سلام رسیدن بخیر
سید مصطفی همین جور که سرش پایین بود : سلام سلامت باشین خوبید خانم زارع
خانم زارع : الحمدالله
اکبر زد رو شونه سید مصطفی : سید ایشون دیگه خانم صفری هستن
سید لبخندی زد : ان شاءالله خوشبخت بشین
اکبر : سید این حاج خانوم ما اردویی هست ،که با هم از طرف دانشگاه قراره بریم شلمچه واسه این اردو نامه میخوان واسه استادشون
سید مصطفی :چشم الان میرم اتاق بسیج براشون تنظیمش میکنم
سید مصطفی با اکبر و خانومش که خداحافظی کرد رفت سمت اتاق بسیج که داخل دانشکده خودشون دانشکده حقوق بود، طبقه همکف قرار داشت که جلو درو با سربند های مختلف تزئین کرده بود داخل اتاق کامل حس جنگ به کسی که وارد اتاق میشد دست میداد یه سنگر نمادین کوچیک گوشه سمت راست اتاق درست کرده بودن یه چفیه روی میز و روی چفیه مین و تانک نمادین قرار داشت با چند نارنجک..
سید مصطفی که داشت نامه رو تنظیم میکرد صدای در اتاق که گویی یک نفر پشت در ، در میزنه سید مصطفی سرشو بالا کرد : بفرمائید
دختر خانمی وارد اتاق شد : سلام
سید مصطفی با دیدن دختری که حجاب کاملی نداشت سرشو پایین انداخت : سلام علیکم بفرمائید؟
دختر نشست روبرو سید مصطفی رو صندلی : خواستم ثبت نام کنم برای بسیج دانشکده
سید مصطفی : داخل برد دانشگاه زدیم چه چیزایی لازمه لطف کنید اونا رو بیارید تحویل بنده بدید براتون ثبت نامو انجام میدم
دختر دست کرد داخل کیفش یه پوشه درآورد و گذاشت رو میز : بفرمائید همه مدارکو آوردم در ضمن اردویی که آخر هفته دانشجو ها رو میخواید ببرید منم میخوام شرکت کنم
سید مصطفی پوشه رو برداشت درحالی که داشت میزاشت داخل کشو میزش گفت : نمیشه باید از قبل ثبت نام میکردین
ظرفیت نداره اتوبوس باید از قبل هماهنگ میکردین
دختر با لج بلند شد : یعنی چی نمیشه شما هم عین خودمون دانشجویا نمیشه که واسه همه تصمیم بگیری فقط شدی مسئول بسیج دانشکده وگرنه خودتم دانشجویی هوا ورت نداره فکر کردی مسئولی چیزی هسی
دختر صداش بلند تر رفت : کی گفته شما بخوای تصمیم بگیری برای بقیه یعنی جای یه نفرو ندارین اصلا شما که خوددانسته میری مسئولی چندمین باره میری شلمچه این دفعه بزار یکی دیگه جای شما بره چرا همش جای یکی دیگه رو اِشغال میکنید
دختر از بس صداش بلند بود عدهای جلو در وایساده بودن که اکبر اومد از اتاق داخل و روبه دختر گفت : خانم آروم باشید لطفا ایشون مسئول بسیجن باید داخل اتوبوس باشن با دانشجو ها
دختر کیفشو زد به دوشش : من باید این اردو برم
اینو گفتو از اتاق رفت بیرون سید مصطفی آروم نشست سر جاش رو به اکبر گفت : اکبر جان نامه خانم زارع آمده شد بفرمائید
اکبر نامه رو گرفت و گفت : تو چرا ساکت موندی هیچی بهش نگفتی سید، این قدر داد و بیداد کرد،
سید مصطفی همون پوشه که دختر داده بود از کشو میزش درآورد و یه پوشه توی کمد درآورد و گفت : راست میگه خب حقشه
اکبر جان الان کار دارم تا ساعت یک که کلاس شروع شه میام سر کلاس
اکبر متوجه شد این وقتها زیاد صحبت نمی کنه رفت و سید مصطفی به کارای ثبت نام دختر خانم ادامه داد ....
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj