دلنوشتـه🇵🇸
🍃﷽🍃 ✨إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِكُمْ ۖ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا ۚ اگر نیکی کنید به خو
✨ﮔﺎﻫـﯽ ﺧـﺪﺍوند
ﺑﺎ ﺩﺳـﺖِ ﺗـﻮ
ﺩﺳـﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔـﺎﻧـﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿـﺮﺩ؛
ﺑﺎ ﺯﺑـﺎﻥ ﺗـﻮ،
ﮔـﺮﻩ از ڪﺎﺭ ﺑﻨـﺪﻩ ﺍﯼ بـاﺯ ﻣﯿڪﻨﺪ؛
ﺑﺎ ﺍﻧﻔـﺎﻕ ﺗـﻮ،
ﮔﺮﺳﻨـﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿـﺮ ﻭ ﻋﺮﯾـﺎﻧـﯽ ﺭﺍ مـیﭙﻮﺷﺎﻧﺪ؛
ﺑﺎ ﻗـﺪﻡ ﺗـﻮ،
ﻣﺸڪﻠﯽ ﺭﺍ ﺣـﻞ ﻣﯿڪﻨﺪ؛
ﻭﻗﺘـﯽ ﺩﺳﺘـﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾـﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿـﺮﯼ،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣـﺎﻥ ﺩﺳـﺖِ ﺩﯾﮕـﺮ ﺗـﻮ،
ﺩﺭ ﺩﺳـﺖِ ﺧـﺪﺍﺳﺖ💚
✍ @delneveshtehrj
✨زباله جمع کن نباشیم!!!
اغلب مردم تعریف و تمجیدها را ظرف چند دقیقه فراموش میکنند، اما یک اهانت را سالها به خاطر میسپارند...!
آنها مانند زباله جمعکنهایی هستند که هنوز توهینی را که مثلا بیست سال پیش به آنها شده با خود حمل میکنند و بوی ناخوشایند این زبالهها همواره آنان را میآزارد.
برای شاد بودن باید بر «افکار شاد» تمرکز کنید.
و باید ذهن خود را از زبالههای تنفر، خشم، نگرانی و ترس رها کنید.💚
✍ @delneveshtehrj
✨گاه می اندیشم، چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم، همین بس مرا که کوچه ای داشته باشم و باران... و انسان هایی در زندگی ام باشند که زلال تر از باران باشند...
#احمد_شاملو💚
✍ @delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_دوم #دلنوشته✨ مصطفی وارد کلاس که شد اکبر دست بلند کرد گویی کنارش برایش صن
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_دوم (ادامه)
#دلنوشته✨
استواری که داشت از کلاس میرفت بیرون یکی از پسرا داد زد : ایول به تو رو این اُمل کلاسو کم کردی بزن کف قشنگه رو
کل کلاس با شوت و دست زدناشون رفت رو هوا. دیگه هیچ جوره این کلاس آروم نشد تا استاد با تاخیر خیلی زیاد وارد کلاس شد ؛ مصطفی فقط تو فکر خانم استواری بود که چطور بتونه توی اردو شرکت کنه فقط خودش نبود که باید تصمیم می گرفت بلکه فرمانده خودشون هم باید از این موضوع اطلاع داشته باشه مصطفی کل ساعت کلاس فقط حواسش به این بود که چطور میتونه کاری کنه که اون خانم بتونه بره شلمچه ، بعد کلاس فوری استاد که رفت مصطفی داخل کلاس گوشیش در اورد و زنگ زد به فرماندشون خیلی بوق خورد اما متاسفانه جواب نداد مصطفی رو به اکبر کرد : اکبر جان آقای فاتحی امروز حوزه بسیج هستن ؟
اکبر که داشت جزوشو داخل کیفش میزاشت : آره امروز دیدمش
مصطفی بلند شد و گفت : پاشو بریم پیششون
اکبر و مصطفی هر دو از کلاس که رفتن بیرون دوباره با همون خانم که جلو در کلاس ایستاده بود مواجه شدن که دوباره صداشو برد بالا : چی شد کارم؟
مصطفی : دارم میرم براتون انجامش بدم خیالتون راحت حتما این اردو رو تشریف میبرید
اکبر نگاه تعجب آمیزی بهش انداخت و مصطفی دست اکبرو گرفت و راه افتادن اکبر وسط راه با تعجب پرسید : معلومه چی میگی سید چطوری مطمئنش کردی؟ اتوبوس جا نداره ظرفیت تکمیله
مصطفی قط به راهش ادامه میداد که زودتر برسه به حوزه بسیج که داخل حیاط دانشگاه قرار داشت و هیچ حرفی نمیزد ؛ اکبر ایستاد و با حرص گفت : تو چرا هیچی نمیگی معلومه داری چیکار میکنی؟
مصطفی : بیا بریم اکبر برات توضیح میدم بیا
اکبر تکیه داد دیوار : تا نگی نمیام
مصطفی دست اکبرو گرفتو کشوندش اما اکبر هنوز می پرسید ؛ دم در که رسیدن مصطفی در زد : یا الله ؛ و رفت داخل اتاق شد مردی با موهای جو گندمی تقریبا جلو مصطفی و اکبر بلند شد : به به چشم ما به جمال شما روشن شد
مصطفی و اکبر هر دو سلامی دادن و مرد هردوشونو بغل کردو پیشونیشونو بوسید نشستن ،مرد داشت چای میریخت : نبودی آسید دلمون برات تنگ شده بود حالا آقای صفری رو زیارت میکنیم گاهی اوقات شما که دیگه اصلا نیستی
مصطفی لبخند زد : شرمنده میشیم درحضورتون خداروشکر به کار مشغولیم
مرد چایی ها رو با ظرف شیرینی جلو بچه ها گذاشت : الحمدالله سالم هستین بتونین کار کنین
مصطفی : سلامت باشید ؛ آقای فاتحی یه عرض مختصر داشتم خدمتتون
(اسم اون مرد مو جو گندمیم گویی که فاتحی فرمانده بسیجشون بود) محکم تر نشست انگار حرف مصطفی همیشه براش ارجعیت داشت : در خدمتم آسید
مصطفی به علامت شرمندگی سرشو انداخت پایین : بزرگوارید شرمندم نکنید ، حقیقتش یه خانمی امروز اومدن برای شرکت واسه اردو اخرهفته بهشون هم گفتم که نمیتونن بزن جا نیست اما اوشون قبول نکردن و اصرار دارن که حتما این اردو رو برن ، اومدم خدمتتون عرض کنم من با اتوبوس نمیرم جامو میدم به این خانم
فاتحی و اکبر هر دو تعجب کردن و اکبر زد به مصطفی ، فاتحی گفت : اصلا نمیشه اصلاااا شما مسئولان اتوبوسی تعداد کثیری از دخترای مردم با اون اتوبوس دارن میرن شلمچه هزار و یک اتفاق ممکنه بیفته شما درقبال این دانشجو ها مسئولی چطور میتونم تو نباشی این تعداد دخترو بزارم برن بدون هیچ مسئولی فکر اینو بیرون کن از سرت
مصطفی : نه که اصلا نمیام و کسی نباشه آقای اکبری که هستن تو اتوبوس خودمم با ماشین شخصی میرم پشت سرشون
اکبر با تعجب گفت : من ؟؟؟؟ اصلا مسئولیت سنگینیه نمیتونم
فاتحی : نمیشه آ سید نمیشه
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
✨ آرامش نه عاشق بودن است!
نه گرفتن دستی که محرمت نیست!
نه حرف های عاشقانه و قربان صدقه های چند ثانیه ای...
آرامش حضور خداست،
وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمیکند...
وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی میفهمد؛
وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی! غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری؛
وقتی مطمئن باشی با او، هرگز تنها نخواهی بود!
آرامش یعنی همین!!!
تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داري،
و او همه چيز است در همه چيز...💚
#ڪپے_این_متن_باذڪر_آیدے
✍ @delneveshtehrj
✨پاییز را دیدی؟!
آنان که رنگ عوض کردند، افتادند!
يادمان باشد؛
محبت، تجارت پاياپای نيست!
چرتکه نیندازيم که من چه کردم و در مقابل تو چه کردی!
بی شمار محبت کنيم،
حتی اگر به هردليلی کفه ی ترازوی ديگران سبکتر بود...
اگر قرار باشد خوبی ما وابسته به رفتاردیگران باشد،
این دیگر خوبی نیست؛
بلکه معامله است...!💚
✍ @delneveshtehrj